جانا بکوچه تو نه تنها سرم شکست

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

جانا بکوچه تو نه تنها سرم شکست

همدست غیر گشتی و دل در برم شکست

در عین نو جوانی شدم پیرا زغمت 

یعنی در هوای تو بال و پرم شکست

دلدار ناگهانی به بزمم رسید دوش

بالای خاک ریخت می و ساغرم شکست

داری خبرکه از چه سبب گریه می کنم

عهدیکه بسته بود بت کافرم شکست

دلدار بیمروت من پیشروی غیر

دشنام داد شیشۀ دل در برم شکست

سردار من نرفته همان روز یاد من 

چوب کرورۀ تو بفرق سرم شکست

ایگلرخان شهر بحام ترحمی

در زیر بار ناز شما پیکرم شکست

دانی چرا به موسم حج نارسا شدم

از (جمپن) زیاده بره موترم شکست

گشتم جدا از شیر و شدم آشنای آب

نانرا برای من پدر و مادرم شکست

روز رقیب همرۀ من چون نمیرسد

از چنگ من گریخته و پای خرم شکست

واقف چو شد ز عشق من آن میرزا پسر

چو کی و میز و دایره و دفرتم شکست

گوش و را بریدم و آزا  کردمش

تا قاب عکس روی ترا نو کرم شکست

خوردم قسم اگر چه من از پاکدامنی

پیمان خویش دلبر نا باورم شکست

بر سوختن از آن شدم آماده عشقری

دست قضا ز باغ چو نخل ترم شکست