36

سحر سراب

از کتاب: نیلگون کمان ، غزل
چو ساز سینه در سوزم هم آهم  خود، هم آهنگم

نه مضرابم نه تارم اهتزاز پردهٔ چنگم


چو شور نیستی نشنیده و نادیده در امنم

حضور غیبتش شد اعتبار هستی و رنگم


نیاسایم درین منزل  که  بنیادش ز نا بودی است

من آن مرغ سرأ ام کاروان را جرس و زنگم


نه بیت نغز دیوانم نیم من قطره در جامی

ز رنگ و رنج دنیای ملول و زار و دلتنگم


منم سحر سراب نیستئ  صحرای بیرنگی

نه برگم نی گلم در گلشن راز سِر هر رنگم


چنان برچیده بینش دامنش زین بی مداوایی

چو استدلالیان با پای چوبینی همی لنگم


به راه و رسم و رمز حق با اضداد هم خویم

گهی با دین و دل سازم گهی با عقل در جنگم


از ین پیچیدگی ها خاطر  آزاد می باید

به دام حلقهٔ عشقش اسیر زلف شبرنگم


گدای درگهٔ کویش مرادم جلوهٔ رویش

مرا شاهی کجا زیبد مپرس از تاج و اورنگم


        مدار چرخش گردون  طریق  رقص  درویشی است

طواف کعبهٔ دل کن که در آن بوسه بر سنگم


نیابی در عدم  نقش زمان گر زان اثر خواهی

غبار خاطر آیینه ام ز اثبات در ننگم