116

میشوم افسر اگر او شوق باداری کند

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط
07 July 2013

میشوم افسر اگر او شوق باداری کند

با خدنگ ناز خود بر ما سپهداری کند


دلبر بی باک ما گر فکر دلداری کند

بخت نا فرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق سوز ما ترک دلآزاری کند



قامت استاده ی سرو اش بمن شد آفتی

چشم زیبایش ربود از من روال راحتی

غیر من دیگر ندیده این جمال و طلعتی

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی

اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند



زخم های قلب من با سوزن مژگان بدوز

آی و این خلوتگه ی تاریک را آتش فروز

میروم از خویش تا یاد تو میآرم هنوز

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز

کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند



تیر از چاچ کمان خود بمن میکن رها

خون خود در دفتر دست تو میسازم حنا

عشق کی گردد بمرُدن از دل عاشق جدا

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا

من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند



یک جهان امید دارم، یک جهانم آرزوست

کهکشانهای خُم نیلی بمن جام و سبوست

گرچه آن مهرو کمی بی اعتنا و تند خوست

عشق روز افزون من از بیوفایی های اوست

میگریزم گر بمن روزی وفاداری کند



کو دماغ مست تا نوشد ز جام ما مُلی

کیست؟ تا داند هزاران داستان از بلبلی

هریکی افتاده می بینم به زنجیر و غلی

گوهر گنجینه ی عشقیم از روشندلی

بین خوبان کیست؟ تا ما را خریداری کند



از محیط و کشور ممتاز می آید رهی

با هزاران عشق و سوز و ساز می آید رهی

در جمع اهل ادب دمساز می آید رهی

از دیار خواجه ی شیراز می آید رهی

تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند



شد بهاران تا نمودم این غزل را انتخاب

امپراطور عمق لذت برد از این شعر ناب

گلستان ما معطر باد از بوی گلاب

میرسد با دیده ی گوهر فشان همچون سحاب

تا بر این خاک عبیر آگین گهرباری کند