37

گفتار مولانای بلخ در کلّیات شمس ۲

از کتاب: گرآورده های مهم

لهجهء بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا

(بخش دوم)

باجدار

مالیه چی، مالیه ستان. هنوز باجدار و باجگاه واژه های آشنا ست و حتی مواضعی به نام باجگاه هست.

برقنطره بست باجدارم

از بهر عبور ده جوازم

(غ1565)  باچدار، یعنی مأمور سر مرز که باج می ستاند، مرا برچوب یا پل بسته است

باددادن

معادل دم دادن. کسی را با سخنی نادرست مشغول ساختن و فریفتن. اکنون برابر و به جای آن واژۀ گپ دادن به کار می رود. مرا گپ مده یعنی مرا با سخن خویش مفریب. در هرات گویند به گپ گرفت، یعنی مرا به سخن مشغول ساخت.

گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت

دزد مرا باد داد، آن دغل کژنشان

 (غ2059)

بادنجان و سیر و سرکه

کنایه از شباهت خوی و عادت همنشینان. بادنجان ( ایضاً بادمجان) را خراسانیان از قدیم برای ساختن ترشی به کار می برده اند و به کار می برند، که سیر و سرکه از لوازم ساختن ترشی بادنجان بوده است. نیز برای خوشمزه ساختن و کاستن زیان آن در پختن بادنجان سیر و سرکه می افزوده اند و می افزایند.

بعد پرخوردن چه باشد؟ خواب غفلت یا حدث

یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر

(غ1071)

بارانی به بورانی 

همانند این عبارت اکنون مثلی است که گویند: لتی به لوتی می ارزد؛ یعنی لقمه ای خوشمزه یا غذایی کافی به کتکی می ارزد.

چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد

 گران نباشد بارانیی به بورانی

(غ3093)

بار زبان

نه تنها در طب قدیم، بلکه اکنون در میان مردم اگر به کسی گمان تب ببرند زبانش را نگاه می کنند. اگر بار داشت، یعنی لایۀ سفیدی روی زبانش نشسته باشد، گویند زبانش بار دارد و این نشانۀ تب است.

زهجرانش زبانم بار دارد

وگرنه سرّ عشقش دفتر ستی

(غ3153) تب دارم و قدرت بیان ندارم

بارکده

محلی که در آن بار و سنگینی و گرانی است.

دف دریدست طرب را به خدایی دف او

مجلس یارکده بی دم او بارکده ست

 (غ 411)

باره – برون باره و درون باره

حصار و دیوار ضخیم شهر. این اسم و مسمی هنوز در بسیاری از شهرها موجود است؛ مثلاً در هرات گویند: سر باره، پشت باره، کوچۀ باره.

از درون بارۀ این عقل خود مارا مجو

زانکه در صحرای عشقش ما برون باره ایم

(غ 1594) یعنی بیرون شهریم

بارنامه

پروانه و جواز، اکنون بیشتر این واژه برای پروانۀ عبور اموال تجاری و بار به کار می رود.

روز مطلق کن شب تاریک را

بارنامۀ پاسبان را برشکن

(غ2011)

بازوجهیدن

 نشانۀ شادی کردن؟ تفأّل در پریدن چشم راست و چپ و اعضای بدن هنوز میان مردم رایج است.

چشم چپم می پرد، بازوی من می جهد

شاید اگرجان من، دیگ هوسها پزد

(غ897)

بازی خوردن

فریب خوردن؛ بازی دادن: فریب دادن، گول زدن.

بخورد آن بازی من خشمگین شد

مرا گفتا خمش دیوانه لولی

(غ 2700)

باش

امروز بیشتر با کلمۀ بود به کار می رود. بود و باش یعنی اقامت. باشش نیز گویند.

یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد

نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری

(غ 2525)

باشنده

ساکن، مقیم. کار برد این واژه عمومیت دارد؛ مثلا: من باشندۀ کابل هستم.

ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت

برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد

(غ737)

گفت مرا عشق کهن، از برما نقل مکن

گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم

(غ 1393)

باشیده (بوده، مقیم بوده)

چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان

در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر

(غ1061)

بالادو

به سرعت بالا رونده. کسی که به تندی از زینه/ پله بالا رود، گویند: بالا دوید. در حالت امر گویند: بالا دو!

خود را و دوستان را ایثاربخش ازانک

بالادو است حرص تو بی پای چون کدو

 (غ2237)

بانمک

کسی که آنی دارد. جذّاب، دلکش

چون دید مرا بخرید مرا

آن کان نمک زان بانمکم

 (غ1749)

با همه پلاس با من هم پلاس

مثل است برای کسی که در برابر آموزندۀ فنی، آن فن را به کار گیرد. با آموزندۀ نیرنگی نیرنگ باختن. گویند یکی وام داشت و نمی توانست یا نمی خواست آن وام را بپردازد. دوستی زرنگ داشت و این مهم را با او درمیان نهاد. او گفت هروقت که آن صاحب پول وام خویش باز خواهد، بگو: پلاس! و بار دیگر و بار دیگر هم در جوابش بگو: پلاس! وامدار چنین کرد و بینوا صاحب پول گمان کرد که او دیوانه و بیمار است و از حق خویش درگذشت. مدتی بعد این مرد از همین دوست و معلم خویش پولی به قرض گرفت و چون دیری گذشت و مرد پول خویش بازپس خواست، او در جواب گفت پلاس: آموزگار بر او خندید و گفت: با همه پلاس با صاحب پلاس هم پلاس؟ یا با همه پلاس، با ما هم پلاس؟

در روایت دیگر، به جای واژۀ پلاس «پنج» گویند؛ یعنی هرگاه که صاحب پول حق خویش می خواست وامدار دست خویش را می گشود و پنج انگشت خویش در برابر حقدار می گرفت و می گفت: پنج!!! و چون نوبت این نیرنگبازی به خود آموزگار رسید، گفت: با همه پنج، با صاحب پنج هم پنج؟

با همگان پلاس و کم، با چو منی پلاس هم؟

 خاصبک نهان منم، راز ز من نهان کنی؟

(غ2465)

با جمله پلاس خوش نباشد

آن عهد پلاس را وفاکو؟

(غ2194)

بجه

بگریز. واژه های جستن و جهاندن در بخشهایی از خراسان عمومیت دارد.

گر عسس خرد تورا منع کند ازین روش

حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن

 (غ1821)  یعنی تدبیری کن و از پیش او بگریز

بختور

بختیار و خوشبخت. این واژه در نامگذاری نیز بسیار به کار می رود و بختور را بیشتر برای دختران نام می نهند.

حال شما دی همگان دیده اند

کن فیکون کس نشود بخت ور

ور بشود بختور آخر چنین

کی شود او همچو فلک مشتهر

 (غ1170)

بخش کردن

تقسیم کردن.

امروز بت خندان، می بخش کند خنده

عالم همه خندان شد، بگذشت زحد خنده

 (غ 2316)

بر –

در گویش بلخ و بخارا و توابع  ( بر) به جای آن که پیش از اسم بیاید، غالباً پس از اسم می آید. به همین شیوه است (به) ؛ یعنی به جای آن که بگویند : به خانه، می گویند: خانه به ، و به جای آن که بگویند: بر زمین ، می گفتند: زمین بر. 

آتش بر

دوطشت آورد آن دلبر یکی زآتش یکی پر زر

چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی

(غ 2523) یعنی اگر برآتش زنی بردی و اگر برزر زنی باختی

  زمین بر می زنم

 بر زمین می زنم

بر گرد ماهش می تنم، بی لب سلامش می کنم

خود را زمین بر می زنم  زان پیش کو گوید صلا

(غ 5)  خود را برزمین می زنم

بام برا

بر بام آ

یک نفسی بام برآ ای صنم

رقص در آر استن حنــّانه را

(غ 256) بربام برآ و در رقص آر

هرکه ز حور پرسدت، رخ بنما که همچنین

هر که زماه گویدت، بام برآ که همچنین

 (غ 1826)

بام بر رو

بر بام رو

دیوار گوش دارد، آهسته تر سخن گو

ای عقل بام بر رو، ای دل بگیر در را

( غ 194)

پای بر 

 برپای

شحنه را چاه زنخ زندان ماست

تا نهم زنجیر زلفش پای بر

 (غ1100) تا زنجیر زلف برپایش نهم

خوان بر

برخوان

چه خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند

مثال نان مدد جان شوی و جان باشی

(غ3090) چو بر خوان آیی و ...

طاق بر

برطاق

امروز نیم ملول شادم

غم را همه طاق برنهادم

(غ1577) برطاق نهادم

کوه صفا برآ

بر کوه صفا بر آی

کوه صفا بر آ به سر کوه رخ ببیت

تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا

( غ 199)

ربض شهر برآمد

بر ربض شهر آمد

حشم عشق در آمد، ربض شهر برآمد

هله ای یار قلندر، بشنو طبل ملامت

 (غ 405)

همین گونه  « در » گاهی پس از  اسم می آید.  این کار برد امروز هم در بسیاری از لهجه های  دری و بخارایی وجود دارد. مثالها ذیل اندر یاد شده است ß اندر

بدرگ

بد گهر، بد اصل

خاک لعنت برسر افسوس دارد بدرگی

کو کند از خاکساری درهم این هنجار من

 (غ 1971)

برات

حواله. امروز در مثلها و کنایات نیز به کار می رود؛ مثلاً گویند: برات آوردی؟ یعنی حکم پرداخت و اخذ و جلب داری؟ سند داری؟ حواله داری؟

چونکه ز مطلوب رسیدت برات

گشت نهان از نظر تو صفات 

(ت3482)

برجه

حالت امر از برجستن. در محاوره گویند: ورجه.

من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم

آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه

(غ 2330)

اگر دلگیر شد خانه نه پاگیراست برجه رو

 وگر نازکدلی منشین بر گیجان سودایی

 (غ 2499)

برجه که بهار زد صلایی

در باغ خرام چون صبایی

 (غ2735)

بر خر سوار است و گوید خرم کو؟ یا برخرنشسته است گوید: خرم کو؟

 مثل است برای  کسی که چیزی را دارد و می جوید و یا دارد و نمی داند.

تو آن مردی که او بر خر نشستست

همی پرسد ز خر این را و آن را

( غ100)

بردابرد

چوبردابرد حسنش دید جانم

برفت آن های و هویم ماند آهی

(غ3186) ماند آهی، قیاس کنید با «آه در جگر نداشتن»

برداشت

نقدی از حساب برداشتن. این اصطلاح هم در ادارات و هم در زبان عوام رایج است.

ورنهادی که تو کنی برداشت

خوش بود چون همه مراد تویی

 (غ3232)

پیداست که خون من چه برداشت کند

دل می خورد و دیده برون می ریزد

 (ر461)

بردیم

 مرا بردی، نیز مرا برد. این کاربرد مخصوصاً در زبان گفتار کابل رایج است.

یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی

 من در هوا معلّق وان ریسمان گسسته

 (غ2397)

برزدن

بهم خوردن تنۀ دو نفر، مخصوصاً پهلوهای شان هنگامی  که از برابر هم می گذرند. تنه زدن

بحر کرم تویی مرا، از کف خود بده نوا

 باغ ارم تویی مها، بر بر من بزن بری

 (غ 2490)

برسری

بعلاوه، افزون برآن. امروز هم برسری گویند و هم  (درزبان گفتار) ورسره.

این دل دهد دردلبری، جان هم سپارد برسری

وان صرفه جو چون مشتری، اندر بها آویخته

 (غ 2275)

چون به سر کوچۀ عشق آمدم

دل بشد و من بشدم برسری

(غ3295)

بروت مالیدن

کنایه از زور خویش را نشان دادن.

زبهر قهر جان لوت خوارم

بمالیده چو جلاّدان بروتی

(غ2649)

بریانی

پخته و کباب. امروز این اصطلاح بیشتر در هند رایج است و گونه ای از برنج را که با گوشت پخته شود بریانی گویند.

جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل

می کند عجل سمین را از کرم بریانیی

(غ2809)

بریدن خربزه

برای صرف خربزه برخی واژۀ بریدن، گروهی کشتن بعضی شکستن و عدّه ای هم پاره کردن را به کاربرند. خربزه را بکش. خربزه را پاره کن. خربزه را بشکن و خربزه را ببر.

جسم که چون خربزه ست تا نبری چون خورند

 بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره ای

 (غ3017)

بسته کند

ببندد. به چنین فعل مرکب در بیشتر شهرهای ایران امروز با نا آشنایی می نگرند. تنها در گویش  نیشابور افعال مرکب از این گونه فراوان است.

آبیش گردان می کند، او نیز چرخی می زند

 حق آب را بسته کند، او هم نمی جنبد ز جا

( غ 21)

 بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب

هم به زبانهء زبان گوید قصه با شما

( غ 45)

بغل زدن

آغوش وا کردن، در آغوش گرفتن. هرچند که در این بیت شاید مقصود معنای دیگری باشد.

می چو درو عمل کند رقص کند بغل زند

 زانک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی

(غ 2495)

بغلطاق

گونه ای از پوشاک.

تو ای جان رسته از بندی مقیم آن لب قندی

 قبای حسن برکندی که آزاد از بغلطاقی

(ت3366)

بغلها

زیر شانه ها، زیر بازوها. بازوها.

بغلهایت بگیرم همچو پیران

چو طفلانت نهم گاهی به گردن

 (غ1908)

بق بق سگ

وق وق.

منکراست و روسیه، ملعون و مردود ابد

از حسد همچون سگان از دور بق بق می زند

(غ738)

بکشد

 بکشد با سکون کاف. این سکون هم در مضارع است و هم در استمرار حال. این تفظ مخصوصاً در بدخشان و تاجیکستان به همین حالت باقی مانده است.

گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد

امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله

(غ2280)

بلور

به فتح لام. در بلخ و کابل به فتح لام و در هرات به ضم لام و واو مجهول.

از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو

هر چند که جور تو بس تند قدم دارد

(غ 602)

 بمبند

مبند. برخی گویند: نببند

چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان

در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد

(غ 614)

خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید

کامروز حلالست ورا رازگشایی

(غ 2635)

بمترسان

نیز گویند نبترسان یعنی مترسان.

بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان

که نشاید که خسان را به یکی خس بخری

(غ 2874)

بمُر

به ضمّ دوم یعنی بمیر.

بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی

تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد

(غ 758)

بمرم

بمیرم.

گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار

 نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر

(غ1126) ... نه مانند شرر بمیرم.

بمرو

مرو. نیز گویند: نبرو.

نی غلطم در طلب جان جان

پیش میا پس بمرو دور نیست

(غ 505)

بمشو

مشو. نیز گویند: نبشو.

بمشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی

چو نه میری بن سبلت بچه مالی

(غ 2815)

بمگردان

مگردان. نیز گویند: نبگردان.

سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان

چون تو خری کی رسد در جو انبار من

( غ 2056)

بممانید

ممانید. نیز گویند: نبمانید.

مباش کاهل کین قافله روانه شدست

زقافله بممانید و زودبارکنید

(غ956)

بنّا

معمار

صدهزاران بنا و یک بنّا

رنگ جامه هزار و یک صبّاغ

(غ 1300)

بنپیچی  

نپیچی. نیز گویند نبپیچی.

با مست خرابات خدا تا بنپیچی

تا وا ننماید همه رگهات افندی

 (غ 2630)

بند تره

اگرچه اکنون تره را در افغانستان گندنا گویند و تره نام خیار شنبر یا چنبرخیار است اما سخن بر سر بند است که از قدیم رسم است که تره یا گندنا و تراتیزک یا شاهی و در هرات طرخون را به دسته های کوچک می فروشند و هردسته گندنا یا سبزیهای دیگر بندی برکمر بسته دارد و آن بند نیز نوعی گیاه است.

به پیش عاشق صادق چه جان چه بند تره

دلا ملرز چو برگ ار ازین گلستانی

 (غ3093)

بندکن

ببند. نظیر بسته کن.

ناطقه را بند کن و جمع باش

گر نه ضمیر تو پریشان شود

(غ 1005)

بندۀ تو

غرض از آوردن این بیت نشان دادن تلفظ مضاف و مضاف الیه است در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول ( یای کشیدۀ ماقبل المکسور) می آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می شود: خانی شما.

چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام

گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده

(2402)

بندی

دربند، محبوس، زندانی. چنانکه زندان را بندیخانه گویند.

یک خانه پرزمستان مستان نورسیدند

دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

(غ850)

بَــنگ

شاهدانه، تخم حشیش

اما چو اندر راه تو ناگاه بی خود می شود

هر عقل، زیرا رُسته شد در سبزه زارت  بنگها

( غ 22)

بنگرداند

نگرداند.

از گردش گردون شد روز و شب این عالم

دیوانۀ آنجا را گردون بنگرداند

(غ 615)

بنهشت

نهشت، نگذاشت.

زیرا غلبات بوی آن مشک

 صبری بنهشت یوسفان را

( غ 131)

بو بردن و بوی بردن

دانستن، گمان بردن.

ای دل ز عبیر عشق کم گوی

خود بو برد آن که یار باشد

( غ 704)

برسر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد

مر خرش را ای مسلمانان برآن بالا چه کار

(غ1075)

گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور

دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری

 (غ3088)

تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم

کلند عشق دردستم به گرد کان همی گردم

(غ1423)

بورانی

خوراکی که با روغن پخته شود، یعنی در مقدمۀ پختن با روغن سرخ شود؛ مثلاً بادنجان بورانی یا بورانی بادنجان، بورانی کدو و مانند آن. قابل یادآوری است که خوراک دیگری که جزء مهم آن را خمیر می سازد به نام بولانی یاد می شود.

بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مرمرا

بوی خوش می آیدم از قلیه و بورانیی

(غ2809)

می جوشیده براین سوختگان گردان کن

پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی

(غ 2881)

بوزینه و نجّاری

به کنایه در مورد کسی گویند که در کاری وارد نباشد و به آن پردازد و لاجرم خود را رسوا کند.  اشاره است به داستان بوزینه ای که از به تقلید از نجار در غیاب او به شغل او پرداخت و در نتیجه اندام او در شگاف تخته گرفتار شد.

کار بوزینه نبودست فن نجاری

دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای

(غ 2867)

بوسه بر

 بوسه ربا، بوسه گیر.

لب بوسه بر شد جفت شکر شد

خود تشنه تر شد قم فاسقنیها

( غ 266)

بو گیر

نشانی گیر، به دلیل دریاب.

اندر سخنش کشان و بو گیر

کز بوی می بقا چه دارد

 (غ 700)

بوم

بوف، جغد.

به دام عشق مرغان شگرفند

به بومی که زدامش رست منگر

(غ 1044)

ای دل پرّان من تا کی ازین ویران تن

گر تو بازی برپر آنجا ور تو خود بومی بگو

(غ 2209)

بوی بردنß  بو بردن

بی آبی

رسوایی، بی اعتباری.

بی آبی خویش جمله دیدند

هرکز تو نه سرفراز آمد

(غ709)

بیخ کندن

بیچاره و بی نوا ساختن.

عزیزا تو به بستان آن درختی

که چون دیدم تو را بیخم بکندی

 (غ 2651)

بیست

بایست، توقف کن. در گویشهای افغانستان بیست با یای مجهول یا مطلق بست بدون یا می گویند

به برج دل رسیدی بیست اینجا

چون آن مه را بدیدی بیست اینجا

 ( غ 108)

بیرون شو

راه خروجی، بدررفت نیز گویند.

یکی دستش چو قبض آمد، یکی دستش چو بسط آمد

 نداری زین دو بیرون شو، گه باش و سفر باری

(غ 2525)

بی سون

بی سوی، بی سمت و جهت.

برفرق گرفت موج خونش

می برد ز هرسویی به بی سون

(غ 1931)

بیگار

کار مفت.

هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود

به هردمی زشما خفیه تر چه بی هنرید

(غ954)

بیگارکشی

کسی را به کاری مفت به نفع خویش واداشتن.

گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش

کانجا همی کشیدی بیگار تا بگردن

 (غ2028)

نه گاوی که کشی بیگار گردون

برآن بالای گردون شو که بودی

(غ2663)

بیگاه

دیر وقت. شام؛ در برابر پگاه که بامداد است.

ای صاحب صد دستان بیگاه شد از مستان

احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم

(غ1447)

بیگاه خیز

کسی که دیر برخیزد. کسی که دیر بیدار شود.

هرچند بیگه آیی بیگاه خیز مایی

ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی

(غ2966)

بیگه

بیگاه.

آمده ای بیگه خامش مشین

یک قدح مردفگن برگزین

(غ 2116)

بیگهی

دیر هنگامی.

 بیگهی و دوری ره باک نیست

نیم قدم شد ز تو فرسنگ من

(غ2117

بیمارخانه

بیمارستان.

روتو در بیمارخانۀ عاشقی تا بنگری

هرطرف دیوانه جانی هرسویی شیداییی

(غ2807)

بینی کردن

تکبر کردن؛ در هرات:  دماغ کردن.

دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند

مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی

(غ3063)

بینی کردن چه سود دارد

با آنکه دهان زنی چو گربش(؟)

(ت3405)

پاپوچک

پای پوشک، کفش.

پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک

پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید

 (غ618)

پا روا

وسیله، پایکش.

از غیب رو نمود صلایی زد و برفت

این راه کوتهست گرت نیست پا روا

(غ 198)

پاره 

رشوت.

مکن ای دست ز جور این دلم آواره مکن

جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن

(غ1999)

این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد

چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره ای

پاره کردن سبو

شکستن سبو. سبو از چرم نیز می کرده اند که شاید پاره شدن از آن بابت فرموده است . هرچند که برای شکستن هندوانه و خربزه نیز پاره کردن گویند.

دل را ز وثاق سینه آواره کنم

بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم

(ر1231)

پاغنده

تکه های بزرگ پنبه. در کابل پاره های بزرگ برف را که از هوا آید پاغنده گویند.

همچو منصور تو بردار کن این ناطقه را

چو زنان چند براین پنبه و پا غنده زنی

(غ 2882)

پاگیر

کسی یا چیزی که شخص به آن دلبسته، و یا به گونه ای دیگر وابسته، باشد و نتواند به خاطر آن جایی را ترک کند.

اگر دلگیر شد خانه نه پاگیراست برجه رو

وگر نازکدلی منشین بر گیجان سودایی

(غ 2499)

پالیز

مزرعۀ میوه هایی مانند هندوانه/ تربوز، خربزه، خیار/ بادرنگ  و مانند آن. برخی هم فالیز تلفظ کنند.

یاد تو شراب و یاد ما آب

ما چون سرخر تو همچو پالیز

(غ1192)

پامزد

در کابل و بلخ پایمزد گویند و در هرات کرای پا. یعنی اجرت یا مزد کسی را که به جایی رود یا چیزی به جایی برد پرداختن.

گفتم به صبوح خفتگان را

پامزد ویم که سر برآرد

(غ 699)

برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو

 برسوخته زن آبی چون چشمۀ حیوانی

(غ2574)

پای دو

به همین صورت تلفظ شود. در ایران و نیز در هرات پادو گویند. کارگری که وظیفه اش بردن فرمانی یا چیزی از جایی به جایی باشد.

ماییم درآن وقت که ما هیچ نمانیم

 آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم

(غ1484)

پای نگارکرده

پای حنا بسته، پایی که با حنا نقش و نگار کنند. هنوز در مورد کسی که در کاری کاهلی کند و تنبلی نشان دهد، به کنایه گویند: پایت را حنا بسته ای.

درراه ره زنانند وین همرهان زنانند

پای نگارکرده این راه را نشاید

(غ843)

پاییدن

ماندن، ایستاده، مقیم شدن

بجه از جا چه می پایی؟ چرا بی دست و بی پایی؟

 نمی دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را

(غ 58)

تو می دانی که ما چندان نپاییم

ولیکن چشم مستت را شتابست

(غ 337)

ندارسید به جانها که چند می پایید

به سوی خانۀ اصلی خویش بازآیید

(غ945)

زصبح روی او دارم صبوحی

نماز شام را هرگز نپایم

 (غ1525)

درجوی روان ای جان خاشاک کجا پاید

درجان و روان ای جان چون خانه کند کینه

(غ2322)

حق است سلیمان را برگردن هر مرغی

رفتند همه مرغان آنجا تو چه می پایی

(غ 2623)

مکن ای دوست نشاید که بخوانند و نیایی

و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی

 (غ 2817)

زاینجای بیا خواجه بدانجای چه پایی

کاینجاست ترا خانه کجایی تو کجایی

(غ3140)

پاییدن

نگران و متوجه بودن.

مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق

ورای طور اندیشه حریفان را چه می پایی

(غ2561)

پرتاب

افتاده.

تشنه را برلب جو بین که چه در خواب شدست

 بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست

(غ 415)

پرندوش

پریشب.

پرندوش پرندوش خرابات چه سان بـُد

بگویید بگویید اگر مست شبانید

 (غ 637)

پرورده

اصطلاح پرورده امروز هم کاربرد دارد و معنایی معادل مربّا در عربی، دارد. هرگاه یکی از خوراکها را به گونه ای با آمیزش و مجاورت مادّۀ  دیگر خوشبو یا خوشمزه یا مؤثّر تر سازند، آن را پرورده گویند مثلاً زنجبیل پرورده، که با شکر یا انگبین پرورند. روغن را نیز چون با گل گلاب بپرورند خوشبوی و خوش طعم گردد و روغن به گل پرورده گویند.

ازنور تو روشن دل چون ماه زنور خور

وز بوی گلت خوشدل چون روغن پرورده

(غ2305)

پشت دار

نیز پشتی دار ( که بیشتر معمول است) به معنای حامی، نگهبان و طرفدار. پشتی داری و پشتی کشی یعنی طرفداری و حمایت.

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

هله تو روی نیاری سوی پشت دار دیگر

(غ1085)

پگاه

بامداد، صبح زود، فردا صبح.

شکرلبی لب ما را پگاه شیرین کرد

که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم

(غ1740)

پگه ßبیگاه

دو خورشید از پگه دیدن،

 یکی خورشید از مشرق

دگر خورشید برافلاک هستی شاد و خندانی

(غ 2509) 

پنجره

روزن مشبّک. البته غیر از پنجره ای که در ایران معمول است. آنچه را که امروز در تهران پنجره می گویند درکابل کلکین گویند. ممکن است در پیش روی در یا کلکینی پنجره ای مشبک نیز باشد که از آن بتوان دید و شنید ولی راه درون رو و بیرون رو نداشته باشد. مثلاً: همۀ کلکینهای آن خانه پنجره دارد. پنجره می شود چوبی باشد یا فلزی یا حتی گلی و خشتی یا آجری.

پنجره ای شد سماع سوی گلستان تو

گوش و دل عاشقان برسر آن پنجره

(غ 2404)

پنهانخانه

نهانخانه، پسخانه. امروز پیشانخانه و خانه پیشان نیز گویند.

درغیب پر اینسو مپر ای طایر چالاک من

هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من

(غ1799)

پنیر شور

پنیر شور پنیری است که برای پیشگیری از فساد آن را در نمک آب نهند که تا مدّتی دراز تر بماند. پنیر تازه معمولاً بی نمک است. در کابل و بلخ پنیر تازه و بی نمک را با کشمش، معمولاٌ بدون نان، خورند و آن را کشمش پنیر گویند.

در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم

تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم

(غ1695)

پوره 

به معنای پور و پسر. این واژه در ترکیب خـُسـُر بوره به معنای خواهرزن (پور خسر یا خسرپور)  موجود است.

خرد پورۀ آدم چه خبردارد ازین دم

که من ازجملۀ عالم به دوصد پرده نهانم

(غ1615)

پوز

بینی و نیز قسمت پیشین و پاینن کلّه. هرچند  امروز کاربرد ادبی و تحریری، در مورد انسان، ندارد اما در زبان گفتار در برخی از بسیاری از گویشها به کار می رود. پوزت را پاک کن؛ یا پوزش از سرما سرخ شده است.

مطبخ جان به سوی بی سوییست

پوز آنسو درازباید کرد

(غ970)

ما دوسه رند عشرتی جمع شدیم این طرف

چون شتران روبرو پوز نهاده درعلف

(غ1301)

عاشق و شهرت کجا جمع آید ای تو ساده دل

عیسی و خر دریکی آخر کجا دارند پوز

(غ1196)

پوست کنده

سخن صریح، رک و راست.

بیا بشنو حدیث پوست کنده

همه مغزم چو درمغزم نشستی

(غ2677)

پوستین گردانیدن

خشمگین شدن، از کوره در رفتن. اکنون بیشتر گویند: پوستین چپّه پوشیدن. پوستین را چپّه (وارونه) پوشید، یعنی قهر کرد و خشمگین گردید.

عشق گردانید با او پوستین

می گریزد خواجه از شور وشرش

(غ1255)

پول سیاه

پول خُرد، پول مسی. مثلی نیز هست که به دوپول سیاه  نمی ارزد. کنایه از بی ارزش یک چیز. یا اورا به دوپول کرد، یعنی اورا تحقیر کرد، خوارش ساخت. عبارت پول را سیاه کردن نیز هست به معنای پول خورد کردن .

به دو پول سیاه بتوان یافت

زین چنین خربطان دو سه خروار

(غ1163)

پول

پل. امروز هم پل با واو مجهول تلفظ می شود، یعنی مصوت  اوی کشیده دارد.

توچوی بیکرانی پیشت جهان چو پولی

حاشا که با چنین جو برپل گذار ماند

(غ857)

پهلوکردن

رقابت کردن. پهلودادن و پهلوزدن نیز گویند

اوستاد چنگها آن چنگ باشد درجهان

وای آن چنگی که با آن چنگ حق پهلو کند

(غ740)

پیر ِ د ِه

کنایه از رهبر و مرشد.  در هرات این نام به صورت  پیر دین  هنوز به کار می رود و در برخی اشعار به  پیر دیر هم اشاره شده است.

اول بگیر آن جام مِـه، بر کفّهء ان پیر نه

چون مست گردد پیرِ دِه، رو سوی مستان ساقیا

(غ 9 )

پیر دین

مرشد و کسی که سخنش بر دیگران موثّر و مورد قبول باشد.

دل به میان چو پیر دین، حلقۀ تن به گرد او

 شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود

 (غ557)

پیش کردن

مقدم داشتن، نیز برانگیختن و تحریک کردن. کنایۀ آتش پیش کن نیز به معنی فتنه گر و جنگ افروز رایج است.

او نهانیست یارا، اینچنین آشکارا

 پیش کردست ما را، تا شود او مکتم

(غ1655)

پیشانه

آینده، پیشانی نیز گویند.

بیند چشمش که چه خواهد شدن

 تا ابد او بیند پیشانه را

( غ 259)

پیشانی

لیاقت و پشتکار.

وراز نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را

بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی

(غ2558)

پیشم

پیشم به ضمّۀ شین مخصوصاً در هرات و ولایات همجوار به کار می رود.

بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم

 که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم

(غ1440)

 پیل بی خواب

نیز پیر بی خواب به کنایه به کسی گویند که خواب ندارد و پیوسته او را بیدار بینند.

آن پیل بی خواب ای عجب، چون دید هندوستان به شب

لیلی درآمد در طرب، درجان مجنون وار من

(غ1791)

پیله

دیوچه، کرم ابریشم. حشره ای که برگ توت خورد و محفظه ای ابریشمی از لعاب دهان برای خویش تند و اگر بگذارند، از آن محفظه مدتی بعد به صورت پروانه ای بدرآید.

چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم

ما پیلۀ عشقیم که بی برگ جهانیم

(غ1484)

پینه

وصل و پیوند. وصله گر و پاره دوز را نیز پینه دوز گویند. وصله زدن را پینه کردن گویند.

وانگه که مرهم آری سر را به عذر خواری

 بر موزۀ محبت افتد هزار پینه

(غ 2386)

پیه پاره

کنایه از چشم

دوجوی نورنگر ازدوپیه پاره روان

عجب مدار عصارا که اژدها سازد

(غ909)

تا بگردن 

 مبالغه، یعنی غرق در چیزی یا کاری شدن.

گرچه بسی نشستم، درنار تابگردن

اکنون درآب وصلم، با یار تا بگردن

گفتم که تا به گردن، در لطفهات غرقم

 قانع نگشت از من، دلدار تا بگردن

(غ2028)

منم دروام عشق شاه تا گردن بحمدالله

مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی

 (غ2557)

 تابۀ حلوا

این ظرف را اکنون تاوه تلفظ کنند. نانی را که برپشت تابه پزند، نان تاوگی گویند.

دل من تابۀ حلوا ز بر آتش سودا

اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟

(غ759)

تار

درکابل و بلخ به جای نخ، تار گویند. به جای نخ وسوزن نیز تار و سوزن گویند.

برسر کارگاه خوبی بود

سوزنش کرده است چون تارم

(غ1756)

تاسه

اضطراب، ناراحتی.

بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده

کز تاسه نبود آخر گفتار تا بگردن

(غ2028)

تاسیدن

بی توش و بی رمق شدن. در هرات به کودکی که از شدت گریه به حال ضعف  افتد، گویند که: از گریه واتاسید.

تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده

 اینک رسن فرود آ تا در زمین نتاسی

(غ 2938)

تاق و جفت

(طاق و جفت) نوعی بازی یا قمار که یکی ریگ یا مهره یا چیز دیگر در مشت گیرد و دیگری گوید که طاق است یا جفت و چون مشت وا کند، اگر طاق باشد، مثلا سه دانه یا پنج دانه و یا جفت باشد، مثلاً دو دانه یا چهار دانه و برابر به گفتۀ آن شخص باشد، گوینده برنده است و اگر خلاف گفتۀ او باشد، یعنی او طاق گفته و این جفت باشد، بازنده خواهد بود.

آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق

با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق

پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت

گفتم به تو جفت و ازهمه عالم تاق

(ر1066)

تانستن

توانستن.

هرکه بتواند نگه دارد خرد

من نتانستم مرا باری ببرد

(غ815)

ای مظهر الهی وی فرّ پادشاهی

هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر

(غ1113)

چون آینۀ رازنما باشد جانم

تانم که نگویم نتوانم که ندانم

(غ1486)

نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن

ازان جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی

(غ 2505)

مگر خود دیدۀ عالم غلیظ و دردو قلب آمد

نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهرۀ ناری

(غ2555)

نمی تاند نظر کاندر رکابت

رسد در گرد مرکب از نزاری

(غ2698)

تو نیز اگر تانی ورگنج بیا اینجا

 بازار و چه بازاری کالا و چه کالایی

(غ3129)

تاوان

غرامت.

بدرّم جبـّۀ مه را بریزم ساغر شه را

و گر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد

(غ578)

تتماج

نوعی سوپ.

شبی عشق فریبنده، بیامد جانب بنده

 که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم

به دست من بجز سیخی، ازان تتماج اونامد

ولی چون سیخ سرتیزم، درآنچه مستفیدستم

به هربرگی ازآن تتماج، بشکفته ست نوعی گل

 شکوفه کرد هرباغی که چون من بشکفیدستم

(غ1417)

تو همه روز برقصی، پی تتماج و حریره

 تو چه دانی هوس دل، پی این بیت و حراره

(غ2372)

تخته

لوح مشق.

چون علّم بالقلم رهم داد

بس تختۀ نانوشته خوانم

(غ1567)

تختۀ پیشانی

لوح جبین - اشاره به این باور که سرنوشت هرکس و فهرست آنچه که نصیب اوست، از روز ازل، بر پیشانی او نوشته شده است.

نیک و بد هرکس را، از تختۀ پیشانی

می بیند و می خواند، با تجربه خط خوانی

(غ 2570)

تختهء سیاه

لوح سیاه.

تو بر تختهء سیاهی گر نویسی

 نهان گردد، که هردو همچو قیریست

(غ 338) یعنی اگر به قلم سیاه بر لوح سیاه بنویسی...

تخته ماندن و جامه شستن

شیوه ای در جامه شستن که هنوز معمول است. در کنار جوی و کنار رود تخته ای مانند و جامه را برآن نهند و آب ریزند و با بیخ و اشنان و یا صابون مالند تا پاک شود و آب کشند.

آب خوبی همه در جوی تو وانگه گویی

 بر در خانۀ من تخته منه جامه مشو

 (ت3455)

تقدیر کند بنده و تدبیر نداند

این مثل به همین صورت وترکیب در بسیاری از مناطق رایج است.

تقدیر کند بنده و تدبیر نداند

تقدیر به تدبیر خداوند چه ماند؟

 (غزل 647)

ترا چه؟

به تو چه ربطی دارد؟ در هرات گویند: به تو چه؟ و در کابل و بلخ گویند: توره چه ؟ یا تو ره چی؟

اگر عالم شود گریان تراچه؟

نظر کن در مه خندان و می رو

(غ2179)

ترنگبین و گندنا

ترانگبین یا ترنجبین صمغی شیرین است که بر روی نوعی خار یا گیاهی خاردار پدید آید و گندنا همانست که در تهران تره گویند.

تو نه از فرشتگانی، خورش ملک چه دانی

چه کنی ترنگبین را، تو حریف گندنایی

 (غ2838)

ترونده

تحفۀ نوبر.

بی گفت و تقاضا برسد مهمان را

تروندۀ خوش ز صاحب پالیزیپ

 (ر1657)

تره

در کابل و بلخ: گندنه  و در هرات: گندنا.  در کابل به خیارشنبر یا چنبرخیار تره گویند.

برسفرۀ خاک ترّه ای نیست

هرسوی ز چیست ژاژخایی

 (غ2769)

بفروخت مرا یار به یکدسته تره

باشد که مرا واخرد آن یار سره

(ر1617)

چو بسی قحط کشیدم بنما دعوت عیدم

که نشد سیر دو چشمم به تره و نان براتی

(غ 2813)

تره توت ارزیدن

در  بی ارزش بودن چیزی گویند. اکنون بیشتر چنین گویند: به توتی نمی ارزد. یا فقط گویند: به توتی. یا گویند: همه به توتی.

بغیر عشق شمس الدین تبریز

نیرزد پیش بنده تره توتی

(غ2649)

ترید

نانی که در شوربا (آبگوشت) یا خورش آبگین دیگری تر کنند.

بس کن این و سر تنور ببند

تاکه نانهات را ترید کنند

(غ973)

ترش و شیرین

همان است که در هرات میخوش گویند.

دل را چو انار ترش و شیرین

خون بسته و دانه دانه دیدم

(غ1561)

تُــش

تو اش ، تو او را

گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن

صحّت یافت این دلم یارب تش دهی جزا

(غ 47)

همزانوی آنکه تش نبینی

سرمست ز میفروش دیگر

 (غ1057)

تک

ته، ژرفنا، کف

بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین

کعبه و موجها بین در تک چاه زمزم

(غ1655)

تلابیدن

تراوش، تراویدن. مثلی است که: از کوزه همان تراود که دروست.

نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر

ز سبو همان تلابد که درو کنند یانی؟

(غ 2831)

تن جامه شوی

رخت شوی، کالا شوی، گازر، دوبی

خزینه دار گوهر بحر بدخوست

که آب جوی و چه تنجامه شوی است

( غ 354)

تندور

تنور. هم در بلخ و هم در کابل تندور گویند.

برآ چو آب ز تندور نوح و عالم گیر

چرا تنور خبازی که جمله نان گیری

(غ3057)

تنگ و زین و لگام

یراق ستور و مرکب

گفتم: ای جان ببین زین دلم سست تنگ

گفت که زین پس زجهل وامکش از پس لگام

( غ1715) نیز توجه شود به از پس لگام وا کشیدن – مانند قیزه را به دم اسب انداختن که به کنایه به کسی گویند که کاری خلاف اصول بلکه بعکس انجام دهد از روی بی اطلاعی و ناشیگری.

تنگری

نام خدا به ترکی، این نام به همین صورت نام دخترانه در خراسان شنیده ام. تنگلی هم گویند.

ترک تویی ز هندوان چهرۀ ترک کم طلب

زانکه نداد هند را صورت ترک تنگری

(غ 2478)

تنورگرم است

کنایه از آماده بودن شرایط برای انجام کاری.

درحسن تو را تنور گرم است

مارا بربند ما خمیریم

(غ1573)