غزل
از کتاب: نیلگون کمان
، غزل
اَلا یا اَیُهَا السَاقی اََدِر کأساً و ناوِلهَا
که جام جلوهٔ رویش رباید رنگ باطلها
فروزان گر شود قندیل قلب از شعلهٔ نورش
صفای شیشهٔ دل زان بیاراید محفلها
ریاضت خود رموزیست خفته در خلوتگه شبگون
گُل نیلوفرین روید ز قعر تاریک گِلها
درین دامان بی حاصل، درین پهنای بی ساحل
شب تار است و من بر ناقه در هامون هائلها
همی راهت بپیمایم، سکون برخود نیاسایم
بپویم کاروانی را کز ایمان بسته محملها
خوشا آن ساربان کو شب سحر کرد در رهٔ مقصود
چو سالک بهر قرب او بسر پیموده منزلها
صفیر جرس نالان چه پیغام سحرخیزیست
که ساز شور و شوقش برجهد از پردهٔ دلها
شروق صبح صادق ارمغان نور یزدانیست
فروریزد ز تابش صد نما و نقش حایلها
سعادت هر «زمان» میجوی در افتادگی ناصح
که آخر موج طوفانزا به سر غلتد به ساحلها