داستان بگرام
در روزگار قدیم در قلب آسیا، دو دزد پولاد بازو بنام پروان و مروان با قساوت تمام راه کاروانها را میزدند و مواشی و اموال آنها را به یغما میبردند. قافلهسالاران از بیم آن دو رهزن خونریز راههای سهل و آسان را یله میکردند و کاروانها را از تنگیهای صعبالمرور و گردنههای مرتفع عبور میدادند.
روزی این دو برادر در دهانه یک دره عمیق و زیبا در کمین کاروانی بودند که ناگاه چشمشان به مرد زخمی افتاد که پیوسته ناله میکشید. فوراً خود را بر بالینش رساندند و از احوالش جویا شدند، آن مرد مختصر حکایت کرد که چگونه کاروان او را قاطعان طریق دستبرد زدند و مالالتجارهاش را غارت کردند. پروان و مروان همینکه این ماجرا را شنیدند مو بر اندامشان راست شد، زیرا چنان گنج بادآآوردی را رایگان از دست داده بودند، سپس مرد خسته با لهجه تضرعآمیزی گفت: کاروان من از سرزمین نعمت و ثروت میآمد، شهر من در سرسبزی و خرمی به بهشت عدن میماند باری اگر خواسته باشید من شما را به دیار خود رهنمایی میکنم. گلها، عطرها، پارچهها و میوههای آن در بساط زمین نیست. پروان و مروان که تشنه ماجرا بودند حاضر شدند که به اتفاق او از آن شهر زیبا و حاصلخیز دیدن کنند. دیری نگذشت که لشکر عظیم گرد آوردند و قصد آن دیار کردند، همینکه از درههای قشنگ غوربند میگذشتند چشمشان در برابر آن همه زیبایی و شادابی خیره میشد، خلاصه پس از چند روز خود را در بهشت موعود یافتند.
مردمان کاپیسا که عمرها در صلح و صفا زیسته بودند، طبعاً از جنگ و خونریزی نفرت داشتند، اما حینی که از نیت دشمن آگاه شدند باغهای تاک پرانگور و زمینهای سرسبز و پرغله را گذاشتند و به کوههای مجاور پناه بردند تا بسیج جنگ کنند. روز دیگر جنگ سختی در گرفت پروان و مروان با رشادت تمام بر حصار بلند و قوی آنان حمله آوردند و آن را پس از مقاومت مختصر کشودند. فردای آن روز پروان خود را شهریار آن دیار خواند و در کهندژ شهر مسکن گرفت. پس از چندی دشمنان دیگر آن ناحیه را یکی بعد دیگری نابود کردند. مروان فرمانفرمایی بگرام یافت و این دو برادر در حصارهای حصین خود که از همدیگر پانزده کیلومتر بیش فاصله نداشت با نشاط و آرامش کامل میزیستند و داد از جوانی میستاندند.
پروان زنجیر محکم و مطلای از کهندژ خود به کهندژ برادر کشید تا در موقع بروز حادثه آن را بکشند و به صدا دربیارند تا زودتر به کمک یکدیگر بشتاند. روزگار به خوشی میگذشت، اما پس از چندی پروان از قوت و محبوبیت روز افزون برادر خود اندیشناک شد و بالاخره در پی آن شد که کار او را بسازد. اتفاقاً روزی آن زنجیر چون ناقوس کلیسا به صدا درآمد، پروان به تصور اینکه دشمن رو نهاده است با لشکر گران و به سرعت تمام سوی شهرستان برادر شتافت، اما همینکه دریافت موضوعی نبوده است خشم گرفت و عَلم دشمنی افراشت، نمیتوانست این را جز بر اهانت و تمسخر حمل و تلقی کند.
این کشیدگی رفته رفته تا بدانجا رسید که سپاهیان او در موقع هجوم لشکر اسلام به سرداری عبدالله بیهیچ مقاومتی تسلیم حملهوران عرب شدند و دین مقدس اسلام را پذیرفتند و خود مروان از زیر نقاب با تغییر لباس راه کوهها و بیابانها پیش گرفت و دیگر کسی ندانست کجا شد.
روایت دوم:
یکی از جنگجویان آسیای مرکزی به بگرام و جبلالسراج حمله آورد و آخرین شاه کوشانی را شکست داد و خود فرمانفرمای آن نواحی گشت و این سرباز یکی از همدستان خود را که در شجاعت و رشادت ممتاز بود به حکومت بگرام گماشت.
این دو پهلوان قرار گذاشتند هر دو قلعه را به زنجیر وصل کنند تا هرگاه دشمنی روی آورد بتوانند به زودترین فرصت همدیگر را آگاه سازند. روزی فرمانروای بگرام صدای زنجیر را شنید با عجله و سرعت هرچه تمامتر خود را آماده ساخت و به کمک شتافت، ولی همینکه به شهر رسید دریافت که موضوع حقیقت نداشته و در اثر تنه زدن خری آن زنجیرها به صدا درآمده است. به همه حال این حرکت چنان در او تأثیر بد کرد که باره و بارگاه را گذاشت و به مغاره کوههای اطراف پناه برد. چنانچه در موقع هجوم مسلمانان به قلعه پروان هرچند که زنجیرها را کشیدند از او خبری نشد تا اینکه مهاجمین پیروز گردیند و آن سرزمین خرم و حاصلخیز به خاکتودة مبدل گشت.
یکی از قصههای دیگر مربوط به بگرام داستان نوح (ع) است. میگویند در زمانههای قدیم بگرام یکی از غنیترین و آبادترین بلاد جهان بود. حضرت نوح (ع) که از فرزندان خطة بگرام بود در تربیت دینی و تهذیب اخلاق همشهریان خود میکوشید و میخواست تا همگان به خدای یگانه ایمان آورند اما، مردم تمام آمال و آرمانهای او را به نحو دیگر تعبیر میکردند و پیوسته او را به باد ناسزا میگرفتند، بالاخره حضرت نوح (ع) به بارگاه خداوندی روی آورده، التجا نمود تا قوم او را به عقوبت گرفتار کند. خدای بزرگ به نوح امر کرد تا کشتی بسازد و از هر جانداری جفتی در آن بگذارد. و خود با یارانش آماده طوفان باشد. مردم بگرام از نیت و قصد نوح (ع) آگاه شدند، مرتبانهای بزرگی ساختند تا مردی با مقداری از غذا در آن بتواند آرام گیرد، همینکه باران و سیلابها از کوهها سرازیر شد طوفان عظیم برخاست و شهر و آنچه را که در آن بود غرق کرد، مردمان در مرتبانهای خود قرار گرفتند و از غرق شدن نجات یافتند.
اما نوح بار دیگر به آستان خداوندی دست دعا بلند کرد تا هرچه زودتر آنها را سرنگون کند، دیری نگذشته بود که باد تندی وزیدن گرفت و آن همه مرتبان غرق و نابود شدند. میگویند همین پارچههای سفالین که از گوشه و کنار شهر بگرام یافت میشود بقایای همان مرتبانهاست.