آغاز تحول در زندگی

از کتاب: شرح حال و تحلیل اشعار صوفی عشقری

زاهد بودم ترانه گویم کردی

سرفتنه بزم و باده جویم کردی 

سجاده نشین با وقاری بودم 

بازیچه کودکان کویم کردی 

(مولانای بلخی)


زندگی نظر به ماهیت خود از جهات کمی و کیفی دستنخوش تغییر است. و این موهبت تکامل است که در روند تاریخ به انسان ارزانی میدارد ، لیکن با یک فرق که بعضی انسانها را در مسیر انسانی تر قرار میدهد و آنرا پیام آوری ژرفنگر و اندیشمندی دوران ساز و خلاق بار می آورد اما برخی را جبون محافظه کار و مضحک میسازد تا آنجا که وجودشان در واقع ننگین و ارزششان نهایت پائین جلوه گر میشود که البته ملاک شناخن چنین چهر های در پهنه زمان و مسیر تاریخ از سپیده دم حیات انسانی تا امروز عواملی بوده که از خلال اندیشه و عمل ایشان بازتاب کرده است.

همه باین حقیقت تردید ناپذیر اذعان داریم که انسان با پدیده های ماحولش شعوری یا غیر شعوری پیوند بلافصلی دارد لیکن شناخت این نهادها بیشتر در پهنه گسترده نیاز مندیها روشن میگردد و عمیق میشود و اینکه انسان چه برداشتی از آن میکند و چه نتائجی بدست می آورد احیاناً وابسته به سطح درک و مقدار احساس او میباشد و مبنی بر این علت است که نتیجه تغییرات و تحولات در زندگی عناصر یک اجتماع انعکاس یکنواخت ندارد.

روی همین اصل ما همیشه در جامعه بشری دو گروه انسان را معرفت داریم آنهای که بخود می اندیشند و آنهائیکه به اجتماع می اندیشند که بدون شک هر در اندیشه ناشی از طرز تفکر و سطح آگاهی ایشان میباشد زیرا بعضی باین فکر فرو میروند که مبشر چه رسالتی برای مردم خود هستند و چه ره آوردی سود مند و جهش دهنده را میتوانند تقدیم جامعه خود نمایند. لیکن برعکس عده ای در تلاش آنند که بچه وسایلی متوسل شوند تا رونقی بزندگی خود بدهند و گامی در عرصه حیات فردی خویش بجلو بردارند که بدون شک وقاحت و سخافت گروه دوم بر همه کس برملا میشود و همگان میدانند که این چهره های سخیف و منحط قادر نخواهند بود که زاویه ای از زوایای ظلمت کده زندگی مردم را روشن سازند و یا برای جامعه خود مثمر ثمری واقع شوند. اما دسته اول در بین مردم موقف والا و در خور تمجید را دارند. زیرا امیال شان ستوده و افعالشان پسندیده است که آنها احیاناً همان جوانان از خود گذری هستند که مادام خود را در برابر بلیات و آفات اجتماع فدا میسازند و در راه بهبود و سربلندی جامعه و مردم خود از هیچنوع ایثار و از خود گذری مضائقه نمیکنند.

و همین دو مشی متضاد است که اسباب یک سلسله زد و بندها را مهیا می سازد و اندیشمندان اجتماع را در بوته آزمون قرار میدهد تا روشن گردد که چه کسی از تحولات زندگی برداشت مثبت و چه کسی برداشت منفی کرده است که نتیجه گیری سالم آن از اعماق اجتماع بازتاب میکند و برملا میگردد . و حالا با در نظر گرفتن توضیحات بالا بایست دید که تحول در زندگی صوفی عشقری چه بیداد کرده است و او را در کدام صف قرار داده است.

مردیکه در نگارش شرح حال او قلمم بافتخار غرور آمیزی بر روی صفحات می لغزد بعد از سپری کردن هشتاد و پنج بهار و خزان زندگی در غرفه محقر اما پر جلال خویش با جسمی استخوانی و پشت خمیده و دست های لرزان هنوز هم مردانه در مسیریکه رفته است به پیش میرود و احساس خستگی نمیکند و بر مبنای همین متانت و شهامت مردانه بود که وی از آزمونکده زمان پیروزمند و سرافراز برآمد و برداشت او از تحول زندگی طوری آگاهانه و ژرفنگرانه بود که در پرتو آن بمثابه پیام آور بزرگ عصر خود تبارز نمود و به کمک بی ساختی و بی پیرایگی در اعماق قلوب وضیع وشریف جامعه خویش رخنه کرد و موقف خود را تثبیت نمود.

طوریکه در دو فصل گذشته تذکر دادیم که این شاعر گرانقدر و ارجمند بازرگان زادهای بود که با بزرگترین بازرگان عهد امیر شیرعلی خان و امیر عبدالرحمن خان یعنی داده شیر تجار پیوند نژادی داشت و این پیوند آنقدرها بعید نبود که وی را متاثر نسازد بلکه داده شیر موصوف پدر عبدالرحیم مرحوم و پدر کلان صوفی عشقری میباشد لیکن کروفر و گیرودار بازرگانی روحیه مواج و پرطلاطم و در عین حال شور انگیز و جهنده شاعر را نتوانست محکوم خود سازد و او را در خود مستحیل کند بلکه برعکس او را خلف صدق جامعه محروم و قهرمان توصیف روحیات مردم نیازمند و طبقات و اقشار ستمکش بار آورد.

اگر واقعیت امر را انکار نکنیم و اگر از جاده حقیقت نگری منحرف نشویم باید به صراحت لهجه ابراز نمائیم که صوفی عشقری پس از تحولیکه او را بازیافت بزندگی نوینی گام نهاد و حیات آبرومندانه را آغاز کرد زیرا چنگ زدن بناموس تحول در زندگی و ارج گذاشتن به آن این بازرگان زاده ثروت طلب را تا آنجا که میخواست در مسیر غیر آنچه بود بجلو برد، و سرانجام چون آذرخشی تابناک در آسمان ادب معاصر نمودار گردانید. اما انگیزه ایکه این تحول مثمر را با بیدار کرن غریزه خفته بارور گردانید همانا عشق زیبا صنمی بود که روزی در کوچه ای از کوچه های کابل به یک نگاه جانسوز کلیه بضاعت او را غارت کرد و ضربه ای بر پیکر او وارد نمود که این جوان تنومند و ورزشگر که نیروی تهمتن را هم در مقابل خود نارسا تصور میکرد، ناخود آگاه از پا در آمد و از حرکت باز ماند و برای اینکه نقش زمین نشده باشد به دیواری تکیه کرد. مامایش که پیشاپیشش در حرکت بود گامها فاصله گرفت بدون اینکه از حال همراه خویش آگاه گردد اما ناگهان به عقب نگاهی کرد و هم گام خود را دور ،دید طوریکه خاصیت همراهان باوفاست بجای خود ایستاد تا با رفیقش یکجا شود لیکن جوان هفده ساله که درایت و هوشمندی در فطرتش مند مج شده بود تلاش نمود تا مامای خود را از حالش اغفال نماید. او که مرد آزاده و آراسته می بود عادتاً در خصوصیات زندگی کسی کنجکاو نمیشد و هر عنصری را گیرم از نزدیک ترین فرزندانش می بود به خیالات خودش وامیگذاشت از پرس و پال پیرامون عقب ماندن و به دیوار تکیه کردن ارجمندش خود داری کرد و جوان هم در رازداری و حمایت رویدادهای درونی خود شهرتی کسب کرده بود از افشای این راز جداً اجتناب نمود، نخواست که مشفق ترین کس او یعنی مامایش از چگونگی پیش آمد مزبور اندکترین آگاهی را بدست آرد و همانبود که سالها در آتش خود سوخت و با درد خود ساخت لیکن هیچنوع شکایتی ازین سوز و ساخت نکرد همانطوریکه آهن درآتش آبدیده شده فولاد میگرد و حالت خورد شونده اش به خورد کننده مبدل میشود این جوان هم در حوادث آتش زای زندگی و در جریان وقایع طاقت فرسای زمان آن مقدار پایه داری و ثبات قدم ورزید که بالاتر از آن را نمیتوان تصور کرد . بدیهیست که عشق به منزله آتش است آتشی سوزنده و دردناک و کسانیکه در خلال این آتش سوختند و با آلام آن ساختند در حقیقت جوهر خود را ظاهر کردند جوهر شناسان را عقیده برین است که یاقوت یگانه گوهریست که در آتش مقاومت زیاد دارد و ذوب نمیشود چون بسیار گوهرها اند که از نظر ساختار با یاقوت شباهت دارند و تشخیص شان مشکل است اما آنچه که این شناخت را سهولت میبخشد آتش است لذا یاقوت و گوهر شبیه آنرا در آتش اند از اگر ماهیت خود را تغییر داد یاقوت نیست و اگر علاوه از تغییر ندادن ماهیت شفافتر و روشنتر شد مسلما یاقوت است. درین صورت آتش عشق ملاک شناخت،گوهرهاست زیرا در شعله های همین آتش است که قشر فربینده ظاهری میسوزد و اصالتش روشن میگردد چنانچه مولانای بلخی میگوید:

هر که راجامه زعشقی چاک شد 

او ز حرص وعیب کلی پاک شد 

شادباش ای عشق خوش سودای ما 

ای طبیب جمله علت های ما

 لیکن روح مطلب درینجاست که عشق در کتب عرفانی ما همیشه نیروی کشنده بوده است. لذا در راه نیل به هدف غایی توسل باین نیرو شخصیت با استعداد را علاوه براینکه از گرایشها و لغزشهای انحرافی حمایت کرده است او را به ذروه علیای افتخار نیزعروج داده است که مثالهای روشن آن در تاریخ عرفانی شرق بوفرت دیده میشود و همین عشق بود که صوفی عشقری را نیز از ردیف بازرگانان و آزمندان و ثروت پرستان به مسیر عرفان پروری درد پسندی و از خود گذری و وفاداری به اصالت عشق و سرانجام شعر و شاعری و مردم داری کشانید و گفته عارفانه سعدی مصداق روشنی است. درین مورد که میفرماید:

همه قبیله من عالمان دین بودند 

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

 در حالیکه کلیه عناصر دودمان صوفی عشقری بازرگانان اموال بودند و اقلام صادراتی و وارداتی را در بازارهای بخارا و هند عرضه می کردند و معلمی که عشقری را ازین ردیف عطار وار جدا کرده موقف دیگری به آن ارزانی داشت همان عشق بود.عشقی آمیخته به درد و سوز و هیجان و جهش و تلاش و واقعاً قبول همین درد بود که او را از سطح نازل به سطح عالی انسانی رسانید طوریکه خود میگوید :

از مجاز و از حقیقت فکرم آگاهی نداشت

بهر ارشاد این جوان چون مرشد کامل رسید

و عشق سطح آگاهی جوان را که از همه چیز بی بهره مانده بود و بجز اوگرائی گرفتن به نمودهای دیگر زندگی در جهت کیفی و یا پهلوهای معنوی حیات توجهی نداشت بالا برد معلوماتش را افزایش داد. لذا عشق بود که او را به همه رموزات زندگی فردی و اجتماعی حتی درک اسرار و نهفته های طبیعی آشنا کرد و جهان بینی اش را گسترش داد و افق دیدش را نهایت وسیع گردانید تا آنجا که خود معترف گردید که در پرتو عشق و فیوضات محبت به مدارج عالی نایل آمده و از حضیض باوج پرواز نموده است چنانکه میگوید:

زنده باشی یار من آینه وارم ساختی

پارسا و صوفی و شب زنده دارم ساختی

تا نبودم آشنایت ذره از من عار داشت

قطره ای بودم تو بحربی کنارم ساختی

پیر و برنا این زمان آید دعا خواهد زمن

از کمال حسن خود حاجت برآرم ساختی

خام کار افتاده بودم سالها از تنبلی

چست و چالاکم نمودی پخته کارم ساختی

همه باین حقیقت اذعان داریم که در هر یک از موجودات عالم یک روح و با قوه غریزی در فعالیت است که آنرا بجانب کمال میکشاند و بر وفق نوامیس تکامل بسوی ترقی و تعالی سوق میدهد که این نیروی حرکت دهنده و انگیزنده همان عشق است بنابران باید کلمه عشق را به مفهوم جنبش جستجوبکار بریم.

بقول مولانا :

هریک از ذرات اندر جستجو 

و زکمال حسن جوید رنگ وبو 

جز فروغ عشق اندر ذره نیست 

غیر عشق اندر دل هر قطره نیست 

روی همین اصل است ترانه جانبخش عشق از سپیده دم خلقت تا امروز روح موجودات ذی شعور جهان گردان را نوازش داده و نغمه سرمست کننده آهنگ آن در گوشها طنین انداز بوده است. عشق و مفهوم عالى وملکوتی آن بمثابه یک اصل پذیرفته شده در بین کلیه جوامع بشری در سرتاسر جهان هستی نقش قاطع و تعیین کننده داشته است از آنرو ما در لابلای مدارک و استاد علیرغم اختلاف فرمها عشق را از نظر محتوی نقطه تلاقی اندیشه ملتهای جهان مییابیم. زیرا فکر آدمی عظیم ترین تلاش خود را در راه نیل به هدف غانی که همانا عشق و علاقه بجمال ازلی و سیر آب شدن از سر چشمه اصلی است بکار میگمارد. لذا همه کسانیکه عشق زخمه ای بر تار روح ایشان زده است در شرق یا غرب در هر جای از جهای ما هستند یک سرود واحد یعنى اشتیاق بدیدار حق را میسرایند. 

بقول حافظ:

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر 

یادگاری که درین گنبد دوار بماند 

سپس عشق تاثیر همگانی و جهانی دارد و اساسش همان تمایل ومیل فطری و ذاتی است که مانند نیروی جاذبه در وجود تمام موجودات نهفته است و آنرا بطرف اشیا مساعد بحفظ حیات جذب مینماید طوریکه در مقدمه دیوان منسوب به منصور حلاج نگاشته آمده است که: "این نیروی جذب جز نیروی قوت محبت و عشق چیز دیگر نیست" لذا "رشته عالم از تار و پود محبت و عشق بافته شده و بدون این قدرت جذبه زندگانی ممکن نیست." و بقول حکیم عمر خیام عشق سرنوشت ازلی و ابدی را تعیین مینماید:

عشقت ز ازل تا به ابد خواهد شد

چون زنده عشق بی عدد خواهد شد

فردا که قیامت آشکارا گردد

آنکس که نه عاشق است رد خواهد شد

صوفی عشقری شاعر شوریده حال ما که روح مواج و طغیانگرش در کالبد پر رعشه و نحیفش هنوز هم ماجرا درد انگیز عشق ملکوتی خود را باز گو مینماید از عشق همان برداشتی را کرده است که عرفا و اندیشمندان جهان ما در روند تکامل حیات کرده اند و طوریکه محمد تقی جعفری در تفسیر مثنوی حضرت مولانا بلخی ابراز مینماید: "اگر کلمه عشق را از دست ادبا و کلمه وجدان را از دست بشر دوستان زبردست بگیری از آثار آنها چیزی باقی میماند که بخواندن و مطالعه اش نخواهد ارزید" بنابر همین اصل آنچه که صوفی بازرگان زاده ما را موقف برازنده عرفانی و حتی جهانی داد تنها چنگ زدن بعروة الوثقی عشق بود که شاخص زندگی او را مشخص گردانید و کلیه تناقضات را در نهادش حل کرد و درخود هضم نمود، طوریکه ویکتور هوگو نویسنده شهیر فرانسه نیز در بینوایان (ج، 1 ص ٢٧٤) به این حقیقت اعتراف مینماید که "دل به نیروی عشق دلاور میشود دیگر از چیزی ترکیب نمی یابد مگر از طهارت دیگر به چیزی تکیه نمیزند جز بر رفعت و عظمت یک فکر ناشایسته دیگر نمیتواند در آن جوانه زند، همچنانکه کزنه بر توده یخ جوانه نمیزند. یک جان بلند و مصفا جانی که دو راز دسترس سوداها و هیجانات پست است جانی که مسلط برابرهای تیره و سایه های ظلمانی این جهان و بر همه دیوانگیها، دروغ گوئیها، کینه توزیها خودستائیها و بینوائیها است، در قبه نیلگون آسمان سکونت دارد و آنجا دیگر چیزی احساس نمیکند جز لرزشهایی عمیق وزیر زمینی سرنوشت بهمان اندازه که قله کوهها زمین لرزه را احساس میکند." و همین مرتبه عشق است که میتواند جسم را از خاک بلند نموده بر افلاک برساند بقول ویکتور هوگو "دوست بدارید و پرواز کنید".

بلی محبت و عشق است که روح انسان را بال و پر میدهد و اندیشه را وسعت می بخشد و قریحه را بیدار میکند و احساسات را تا اعماق پدیده ها نافذ میسازد و فضا را برای سیر و گشت تخیل فراختر و بازتر میگرداند و اگر عشق نمی بود بدون شک انسان در پهنای جهان هستی کاوشگرانه بجلو نمیرفت و باسرار و رموز نهادهای ماحول خود پی نمی برد. اما عشق بود که او را در ژرفای ابحار در جوی فضا و در قلب ذرات رهنمون گردید و سرانجام آنچه را که نباید میدید دید و آنرا بر مبنای معیارهای دانش و اندیشه خود سنجیده بالاخره در راه منافع جامعه خود مورد استفاده و استفاضه قرار داد این پدیده چند بعدی یعنی عشق که بعضی از دانشمندان آنرا حالت روانی انسان وانمود کردهاند علاوه بر تاثیر روشنی که بر مظاهر حیات ما انداخته و کلیه مزایای زندگی را در پرتوش دستیاب کرده ایم رشد معنوی تهذیب نفس و تنظیم سجایای اخلاق ما نیز مستفیض از فیوضات آن می باشد.

هرگاه در مکتب تصوف و عرفان سری بزنیم و برنامه وسیع و جهانشمول آنرا مورد ارزیابی قرار دهیم عشق را محور کلیه حرکات و انگیزه ها می یابیم. گذشته از آن آنچه که از تایید اکید آن ناگزیر هستیم، همانا پیوند بلافصل و غیر قابل تردید عشق به ادبیات عرفانی ما میباشد که طی اعصار و قرون در اثر فریحه بیدار و تلاشهای پیگیر اندیشمندان بزرگ و سخنوران چیره دست مراحل تطور و سیر تکاملی خود را پیموده و به حد رشد و کمال رسیده است پیریزی شالوده ادبیات بر مبنای عشق ملکوتی و انگیزنده در سرزمین ما چشم انداز طویل وافق روشنی دارد که از حکیم فرزانه غزنین آغاز و تا صوفی عشقری ادامه یافته است و واقعاً که روح متلاطم و مواج عشقری بیش از هر شاعر زمانش درین مورد آگاهانه و داهیانه غوغا کرده و در بوته آن خود را آبدیده ساخته است و فرموده حضرت مولانای بلخی که میگوید:

حاصل عمرم سه سخن بیش نیست 

خام  بدم، پخته شدم، سوختم

مصداق روشنی از سیر زندگی صوفی عشقری در پهنه نافرجام عشق است. ممکن است بعضی از خوانندگان محترم این زندگینامه جملات بالا را یکجانبه تلقی نموده و بر آن انگشت انتقاد بگذارند لیکن نگارنده نظر به ادله ایکه در اختیار دارد بازهم ضمن تایید ادعای خود مینگارد که صوفی عشقری را بدان جهت ستاره تابناک ادب معاصر و پیش آهنگ شاعران زمانش قلمداد میکنیم که زندگی این شاعر پرشور و با احساس ممثل روشنی از بازتاب اندیشه و آیده او در عشق و عرفان است زیرا این مرد نحیف و ضعیف با آنکه رعشه ای در جوارح و اهتزاز در تمام اعضای استخوانی آن مشهود است از احاطه کامل بر آیده آل و روحیه نیرومند برخوردار میباشد. چیزیکه بیشتر از همه این مرد خوش برخورد و با اخلاق را برازندگی میدهد تقبل درد است دردی که در گذشت هشتاد و پنج سال در نهاد آن چنگ زد و قرار و آرام را ازو ربود اما موصوف آهی نکشید و از جاده صعب المرور عشق گامی هم انحراف نکرد بنابران همین درد بود که او را شاعر ساخت یعنی روح بیدار و قریحه حساسش را آماده تراوش جوهر سیالی کرد که آنرا ادب شناسان نکته سنج جهان شعر نامیده اند و نه نظم ؟ مادر در زمان خود کسانی را می شناسیم که ادعای شاعری میکنند اما اگر حقیقت را بر ملا و بی پرده بگوییم کسانیکه شعر میسرایند و یا حقیقت شعر در کلام آنها دیده میشود در کشور ما تعدادشان بطور قابل ملاحظه چشم گیر نیست لیکن از داشتن نظم پردازان یا ناظمان لله الحمد برخوردار هستیم که نگارنده نیز افتخار عضویت شانرا دارم و در این شکی نیست که شعر از خود مزیتی دارد که آنرا در نظم سراغ کردن سخت دشوار است از آنرو میتوان حساب شعر را بکلی مبنی بر معیارهای جداگانه سنجید که نظم در موازین آن گنجیده نمی تواند لذا بایست شعر آن پدیده ادبی و زیبا را گفت که تناسبی در فرم و محتوی و یا معنی و قالب آن وجود داشته باشد. در حالیکه در اکثر فراورد و باز فراوردهای ادبی ما این تناسب معیاری بازتاب نمیکند. هستند بعضی سخنورانیکه با تکلف تاقت فرسا شعری می سازند که تمام مزیت آن پیرامون فرم و یا قالب میچرخد و موقف معنوی اش نهایت نازل و ناپسندیده است که روی همین نقص از معیار شعر بودن خارج میشود از آنرو آن چهرهها را که خود را بزعم خویش هم سنگ صائب و کلیم و بیدل و حتی فرخی و فردوسی و سنایی در حلقههای ادبی زمان معرفی میکنند. مشکل ست شاعر نامید و کلام شانرا شعر زیرا آنچه که مستلزم شعر و شاعری است در ایشان بجز ردیف کردن چند کلمه تقلیدی و ملفوظات و ترکیبات عاریتی نه تراوش ذهنی خودشان است بلکه از دواوین شعرای سلف فراگرفته اند، دیگر چیزی سراغ کرده نمیشود.

ایشان در منظومه های خود از دست عشق بیداد میکنند، اشک میریزند فغان میکنند و بیادچاه زنخدان سنان مشرگان، انارپستان هلال، ابرو نرگس چشمان، سپیده دم بناگوش و غیره مظاهر زیبایی و انگیزه های عشقی شب زنده داری میکنند گهی می میرند زمانی هم زنده میشوند، بعضی وقت در آتش عشق ذوب میشوند و باز بانگاه لطف آمیز معشوق جان میگیرند در برخی موارد با روشنان فلکی طرح صحبت میافکنند و در بزم زهره حضور بهم میرسانند و از خوشه پروین و قرص ماه نصیبه ها میبرند، خلاصه مطلب که ایشان خود را همه کاره نشان میدهند اما در واقع هیچ کاره اند. زیرا نه عاشقند و نه از عشق بهره ای دارند. نه دردی دیده اند و نه اشکی ریخته اند و فقط چون قهرمانان افسانه وی باسنان مژگان و شمشیر ابروان دشمنان تخیلی خویش را قهر کرده و یا چون طفلان در عالم خیال بدون درک مفهوم با سرگرمیهای کودکانه خود را فریب داده اند. لذا واقعیت این است که ایشان نه عشقی دارند و نه با ناملایمات روزگار مواجه شده اند احتمال دارد که عاشق لعبتی شده باشند اما این عشق آنقدر بی اثر و بی ثبات بوده که اندکترین اثری هم از آن در روحیه ایشان مشاهده نمیشود زیرا عشق هایکه مبنی بر رنگ ظاهری باشد ثباتی ندارد طوریکه مولانای بلخی مشت سنگینی را حواله چنین عشقهای ننگین کرده است.

عشق های کز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

و روی همین رنگ پسندیها و ظاهر پرستی هاست که ملاحت از کلام این رنگ پرستان زدوده شده کیفیت و معنویت در آن راه نیافته است. از آنرو نتوانستند بحیث شاعر در جامعه تبارز کنند. زیرا عشق دروغین هرگز با عشق راستین پهلو زده نمیتواند. بنابر آن شعریکه منشاء آن عشق دروغین باشد ابدا بحیث شعر در حلقه های ادبی شناخته نمیشود.

و ما ماهیت شعر را گذشت از معیاریکه قبلاً تذکار یافت مبنی بر موازین دیگر نیز قرار میدهیم و شناخت خود را از آن کامل می سازیم و آن عبارت از قالبهای است که آقای (م،ر) در "ویژه هنر شاعری" چنین نگاشته اند که "شعر زائیده درد است، اما عمیقترین و عمومی ترین دردها.. کسی درباره درد دندان شعر نمی سراید و اگر بسراید شعرش زودتر از خود درد فراموش میشود دردیکه سرچشمه شعر است بی شک دردی عمومی است.

دردها شخصی هر چند عمیق و ریشه دار باشد منشاء شعری ماندنی نمیتواند شد و چون دردهای عمومی با همه عمق خود هم به مناسبت سفسطه یا سکوت قدرتها، و هم بمناسبت دور بودن عامه از فرهنگ معمولاً در پرده است شاعر پرده درو سخنگوی چنین دردی میشود. وجود آنرا اعلام میکند. لازمه چنین کار عظیمی آگاهی است و البته برخوردار بودن از فرهنگی وسیع، بی وجود فرهنگ به درد عمومی نمیتوان پی برد و دردهای پنهان اجتماع را نمیتوان شناخت بنا برین بهتر است بر این جمله معروف که شعر زاییده درد است کلمه آگاهی را نیز اضافه کنیم تا قلمرو شعر را به نشان داده باشیم. بی گمان شعر زاییده عشق است اما اهمیت و حتی تکوین شعر به عظمت این عشق بستگی دارد ما بارها تکرار کرده ایم که عشق خود موجد درد است و آنجا که عشق بساط خود را گسترده است درد صدر نشین مجلس آن میباشد. "بنابر این شعر وقوف و آگاهی است وقوف از عمیق ترین درد اجتماعی، گاهی از آنچه به حق مسئله زمان است و مشکل قرن شاعر و چون شعر پنهانی ترین ارتباط را با ضمیر آدمی دارد کافی نیست که شاعر ازین دردها آگاه باشد اضافه بر آن باید با این درد بزرگ شده باشد و این درد را با تمام وجود خود با گوشت و پوست و خون و عقل وضمیر خود حس کند" روی همین دلیل شعرایی که جز از عشق سخنی نگفته اند اما چون به مهمترین مساله زمان به مهمترین درد اجتماعی آگاهی داشته اند هیچکس در عظمت و جهانی بودن شعر شان تردیدی ندارد مثلاً صوفی عشقری مولوی خسته سرور دهقان حیدری وجودی و غلام محمد شورش و امثال ایشان آماده ها شاعر نمای دیگری است که از عشق زیاد سخن گفتهاند ولی چون سخنگوی درد عمومی نبوده اند و از عشق راستین بهره ای نگرفته اند و روی همرفته پیوند اندکی هم با آگاهی زمان خویش نداشته اند لذا شعر شان کم نور بوده از شایستگی و پایه داری نصیبه ای ندارد.

پس یگانه شاعریکه دیوانش دفتر عشق است عشق به زیبایی عشق منزه از آلودگی مادی و کلامش مظهر درد است دردی ناشی از آگاهی زمان شناخت اوضاع اجتماعی، سخنور آزاده و پرشور ما صوفی غلام نبی "عشقری" است. این شاعر سخنور و توانا که زال دنیا را سه طلاق داده و از حجله دل خود بیرون کرده است به معنی واقعی این کلمه شاعر است و شعر او علاوه از تبیین درد فردی و اجتماعی انعکاس دهنده زبان مردم نیز میباشد و فرهنگ مردمی و اصیل سرزمین ما از لابلای اشعار آبدار و ناب او بازتاب

میکند.

عشقری عاشق است عاشقی راستین و واقعی عاشق بجوانمردی و شیوه های فداکارانه آن، عاشق به زیبایی و جمال عاشق به شعر و سخن عاشق به مردم و فرهنگ اصیل این آب و خاک عاشق به عناصر جوان و پیران مجرب عاشق به کار و فعالیت عاشق به پیشرفت و ارتقا و سرانجام عاشق به کلیه مظاهر و نمودهای معنوی و رشد سجایای اخلاقی و کرامت انسانی و در نهایت معنی عاشقی که زندگی او ممثل عشق و مظاهر روشنی از مزایای این پدیده جهان شمول و انگیزنده است او را میتوان عاشق گفت و عشق را در زوایای زندگی او نافذ و موثر یافت.

از آنروست که شعرش را پیام روشن و خودش را پیام آور واقعی و تردست دنیای پرماجرای عشق نامید.

بنابر آنچه تذکار یافت این شاعر پرشور بمثابه ستایش گر عشق در مدت حیات خود تبارز کرده است گرچه بنا بقول حضرت مولانا بلخی: 

هر چه گویم عشق را شرح و بیان 

چون بعشق آیم خجل باشم از آن 

اما عشقری از آن غواصان دریای بیکران عشق است که سالها در امواج پر طلاطم این دریا برای دستیابی بر جواهر گرانبهای ژرفای آن دست و پا زده و تلاش پیگیرانه بخرج داده است و بر مبنای گفته حضرت مولانا:

آب جیحون را اگر نتوان کشید 

هم بقدر تشنگی بتوان چشید 

بیتابانه و جوانمردانه درین راه گام برداشته و بجلو رفته است. صوفی عشقری حینیکه هدف آماج جگر خراش عشق شاهد زیبای قرار گرفت و همه چیز را در همان نگاه اول از دست داد، دیگر قرار و آرام نداشت و چون ماهی دور از اعماق آبهای گوارا و زلال در ریگزارهای گرم و سوزنده عشق می طپید و در فراق محبوب شبها با روشنان فلک طرح صحبت میریخت زمام کاربراکه تا آنروز در کف نیرومندش استوار بود و برای بهبود و انکشاف آن تلاش میکرد واگذاشت که شیرازه آن در اندکترین فرصت از هم متلاشی شد. در برچیده شدن بساط بازرگانی دودمان او از یکطرف بی اعتنای و کنار رفتن عشقری و از جانب دیگر سقوط سلاله تزاری روسی در اثر انقلاب ۱۹۱۷ م بلشویکها، نقش قاطع و تعیین کننده داشت زیرا سرمایه بازرگانی دودمان عشقری را مسکوکات ضرب شده تزاری و به کارایی تشکیل میداد چون الغای آن مسکوکات اعلان شد بازرگانان نیز ورشکست شده تجارت شان به نابودی منجر گردید. اما روح مطلب درینجاست که عشقری قبل از انقراض سلسله تزاری از بازرگانی دست کشیده گوشه گیری اختیار کرده بود چنانکه با لزاک با آنکه از ارستوکراتها بود اما آینده خوبی را برای طبقه خود پیش بینی نمیکرد عشقری عملاً طبقه خود را ترک کرد دست و پاچگی صوفی در یاد محبوب او را متواری کرده سرانجام به دواوین شعرای سلف پناه برد. شبها در لابلای دیوانها غرق بود و شعر میخواند و بزم آرایی میکرد و با کاکه ها سروکار داشت، همان بود که یک تعداد عناصر جوان به مصاحبت او سرافراز شدند و این وضع مدت دو سال دوام کرد و تا اینکه تمرکز درد و فشار مستدام آلام و بیچارگی و ناتوانی متواتر در برابر غارتگران اندوه، سبب شد که قریحه شعری او جهت تبیین دردهای درونی وطنین انداز کردن ناله های غم انگیز سوزناک بیدار شود. لذا شعر بهترین وسیله حساس و موثر برای بیان رازهای انباشته شده او بحساب آمد. بقول مسعود سعد سلمان: 

گردون بدرد و رنج مرا کشته بود اگر 

پیوند عمر من نشدى نظم جانفرای 

بنابران برای تسکین نسبی آلام بوسیله شعر متوسل شد و خواست که آتش عشق را که تا آن روز خاموش میسوخت شعله ور سازد و راز آنرا به همگان فاش نماید و نظر به یقینی که درین مورد داشت درین راه گام برداشت و گفت:

"هر که عاشق بگل روی نیکویان باشد

گفتن بیت و غزل نزد وی آسان باشد" 

و از عشق که او را باین مقام رفیع نایل گردانیده و حلال مشکلات وی شده بود چنین اظهار امتنان و شکران نموده گفت: 

عمرها بودم اسیر مشکلات زندگی

عشق آسان کرد آخر کار دشوار مرا 

اما اینکه چه روزگار رقت باری دامنگیر او شد و عشق در زندگی او چه بیدادی کرد و موصوف را به کدام سرحد کشانید و چون مهاجمین غارتگر دست چپاول به بضاعت او دراز کرده همه چیز را به یغما برد در فصلی جداگانه نگارش خواهد یافت. زیرا مزبور رنج زیادی دید و به ناتوانی کمرشکنی مواجه شد طوریکه خود مبین آنست:

دوی اول به ترد عشق بازی 

گرو شد خانه بارانه من

در حالیکه نه تنها خانه بارانه بلکه آنچه داشت از دست داد پس ازین واقعه صوفی عشقری شاعری است فحل و توانا اما این امریست خارق العاده زیرا کسیکه قبلا سابقه شاعری ندارد و حتی در اندیشه اش شعر خطور نکرده است و نه هم از سوادیکه در خور گفتن شعر است برخوردار بوده و نه کتابی و رساله ای را پیرامون فن شعر و معانی و بیان و یا سایر فنون ادبی مطالعه کرده است. اما این عاشق سودا زده و شوریده که قرار و آرم از عشق مطلوب خود نداشته است چه مقدار تسلط نفس و قدرت بیان داشته که ناگهان به گفتن شعر دست یازیده و سوز دل خود را بدان وسیله انعکاس داده است حتی مطالب و اصطلاحات مشکل را که شعرای زمان او نه تنها از استعمال شان در شعر عاجزند بلکه گرد آنها هم نگشته اند، در اشعار خود استادانه استخدام میکند این خیلی شگفت انگیز است که مردی بی سواد و کم خوان به پیروزی بزرگی در شعر نایل میشود که دست دادن تصور آن بر بعضی دشوار و غیر ممکن بود. در حالیکه این مرد در پرتوی عشق و از فیوض درد اشعار زیبا و خواندنی را باسلوب شیوا وستودنی تا آنجا سلیس و روان سرود که از شعرای قدر اول ادبیات معاصر ما هنرمندانه بحساب آمد و گامها بجلو رفت و باستناد این فرموده (مایاکوفسکی) "شعر از جای آغاز میشود که غرضی هست و تمایلی و آهنگی" عشقری به همین اساسات متین، شالوده شعر خود را پیریزی کرد و انگیزه ای که با ستعانت او گام نهاد و او را محد واقع شده این مرد را بمثابه که سخن پیرایی اسلوب کهن در ردیف پاسداران سخن تبارز داد عشق بود، حالا نیز زینت بخش کلامش میباشد اگر عشق نمیبود از عشقری که تنها به مطالعه کتابهای ابتدایی قادر بود این توقع نمی رفت.

اما او یکبار شعر گفت لیکن شعری شسته و ته دار مزین به مزایای ادبی. آنچه که از تذکر آن درین مبحث ناگزیر هستیم همانا انتخاب تخلص بنابرسم شعرا برای عشقری بود.

با تکای این مطلب که یک شاعر باید در خلال کلام خود ضمن ابراز احساسات از خود یادآوری کرده باشد تا ایثار خود را در برابر عشق روشنتر ظاهر کرده و وفاداری خویش را به اصول و قواعد موضوعه این پدیده زبانزد خاص وعام سازد بخود تخلص انتخاب میکند روی همین اصل صوفی مذکور تخلص (عشقری) را برای خود برگزید. زیرا صوفی عشقری با این اسم از کودکی مانوس و مشهور بوده در آوانیکه وی طفل مکتب روی بیش نبود و در نزد آخوند مسجد الفبا میخواند از آنجا که نسبت به همردیفان خویش تنومند و جسیم بود و گذشته از آن نیرویش بر دیگران غلبه داشت همه اطفال ازو هراسی داشتند و از گفت و شنود با موصوف خود داری میکردند ملای مسجد که این وضع را درک کرده بود بدقت روابط وی را با رفقایش کنترول مینمود اما آنگاه که روی ضرورتی میخواست به بیرون مسجد برود اطفال را چنین نصیحت میکرد "با غلام نبی غرضدار نباشید که او اشقردیو زاد واریست شما را افکار میکند تا آمدن من باو نزدیک نشوید" گفته آخواند همه روزه تکرار میشد تا اینکه در گوشها طنین انداز گردید و در بازار کشانده شد و هرجا اطفال او را بنام اشقر میخواندند دیگر غلام نبی بجز نزد بزرگان فامیل در زبان سایر مردمان دور و نزدیک نبود او را همه جا بنام اشقر میشناختند.

در داستان امیر حمزه صاحب قرآن اشقر نام اسپی است که همیشه مورد استفاده او در نبردها بوده است. همچنانکه رخش رستم و شبدیز خسرو پرویز موقف داستانی و پهلوانی دارند اشقر دیو زاد نیز در داستان متذکره از آن جمله اسپهای برازنده میباشد که نقش شان در سرنوشت پهلوانان قاطع و تعیین کننده وانمود گردیده است. بدون شک این مطلب در نظر همگان مسلم است که داستانهای حماسی در حلقه های چیز فهم جامعه ما از مدتها قبل راه یافته و اذهان مردم را بخود متوجه ساخته است، تا آنجا که حتی مردمان ناخوان و بی سواد هم ازین داستانها و حوادث و صحنه های شگفت انگیز شان نقل میکنند و حظ میبرند نگارنده خوب بیاد دارم که در پنجشیر مردمان ذوق مند و پرشور همیشه محافل تعزیت داری و سرور را با خواندن داستانهای حماسی اعم از نظم و نثر گرم میساختند و یک نفر (اگر نثر میبود) و (دو نفر اگر نظم میبود) داستان را میخواندند و سایر اعضای مجلس به گوش و هوش میشنیدند و آنقدر در حوادث داستان مداقه بخرج میدادند که فقط یکبار گوش کردن برای ذهن نشین شدن داستان کافی بود و این شیوه در کابل اندراب، بدخشان، تخار نیز رایج بود. گرچه امروز رونق داستان امیر حمزه و هفده غزا و خاور نامه کاهش یافته اما شاهنامه فردوسی جهان گیرنامه، رستم نامه، سکندرنامه هنوز هم مقامشان در دلها استوار و محکم ست. در اثر خواندن شاهنامه بالا خص جلد اول و دوم آن کتاب یعنی تا مرگ رستم و قسمت ملحقاتش مردم در شناخت قهرمانان داستانها و فهمیدن حوادث داستان آنقدر وارد و رسا اند که گویی خود داستان پردازان این اثر حماسی اند و به موازین شعری بحدی مانوس شدهاند که اندکترین تخطی و لغزش در خواندن بیت را درک میکنند و صحت وسقم آنرا آگاهانه تشخیص مینمایند و این علت است که در اثر تکرار زیاد موازین شعری و نحوه بیان گوینده در گوشهایشان همیشه طنین انداز است.

و حتی کسانیکه میخواهند نظمی بسازند و یا داستانی را بنظم انشاء کنند دوست دارند که در قالب شاهنامه پرداخته شود نه در اوزان دیگر تاثیر شاهنامه در روحیه مردم پنجشیر و نمونه چنین نظمها و تبیین هنرمندانه آنها و علت گرایش ناظمین بجانب شاهنامه، ایجاب مقاله ای را مینماید که نگارنده در صورت میسر شدن وقت به نگارش آن هست خواهم گماشت. 

مبنی بر تاثیر داستانهای حماسی بود که مردم به اشقر (اسپ امیر حمزه صاحب قرآن) مثل رخش رستم آشنایی کامل داشتند از آنرو کسانیکه سرکشی میکردند و تنومند بودند به اشقر تشبیهه میشدند که صوفی مذکور نیز از طفولیت باین تشبیه سرافراز شده بود و همین شهرت چندین ساله بود که عشقری را واداشت تا با پیوستن(ی) نسبتی در اخیر این اسم آنرا بحیث تخلص شعری خود انتخاب کند و خود صوفی عشقری نیز باین مضمون که اشقر اسپ دیوزاد بوده اشارت و کنایاتی دارد مثلاً:

گر رسم با حمزه صاحب قرآن 

سر فدای پای اشقر میکنم


ونیز:

ای پری از من نرنجی نابلد بودم به قاف 

عشقری را همره خود رهنمون آورده ام

عقیده مردم ما در مورد دیو و پری از آوان اوستا تا حال به نحوی از انحا وجود دارد و دیوها در اوستا آن عده عناصر منفور و منحوسی اند که اهریمن زعامت ایشان را عهده دار بوده و با آهو رامزد او پیروانش مادام در حال نبرد و مبارزه میباشند و زرتشت حکیم فرزانه بلخ در گاتاها بکرات مبارزه علیه اهریمن و پیروانش را تشویق میکند و دیوها را برای راهیابان راه راستین مزدا معرفی مینماید ایشانرا از پیروان اهریمن میخواند و پاسداران دروغ مینامد و مزدا پرستانرا به مبارزه علیه آنها ترغیب میکند و می انگیزاند چنانچه این سرود (هو نود گات یسناها ۳۱ فقره یک) میگوید "بیاد فرمان تان بیاگاهانم سخنانی که ناشیندنیست از برای کسانی که از روی دستور دروغ جهان راستی تباه کنند - ایدون بسیار خوش از برای آنانیکه دلداده مزدا هستند." خلاصه اینکه اهریمن پیشوای دیوان نظر بمتون اوستا بر ضد آنچه نیک است در کار و کوشش است و یا بعباره دیگر قوه ایست تخریب کار که برای تباه نمودن جهان راستین و نیک برعکس رفتار نموده نهادهای زشت پدید می آورد و در شاهنامه فردوسی نیز ما یک سلسله نبردهای خونین آرینها را بر ضد دیوها که مرکزشان بیشتر مازندران خواند شده میخوانیم و می بینیم که دیو سفید را رستم میکشد و اکوان دیو جهان پهلوان را به دریا می اندازد و کاوس را در مازندران دیو بالشکرش کور می کند و غیره ازین همه قضایا و داستانها بخوبی بر می آید که دیوها موجودات ضد آرایی بوده و آرین ها مبارزه علیه آن موجودات وحشی و غیر مدنی را وجیبه وطن پرستانه خود قرار داده بودند.

عامل اصلی که دیو در فرهنگ ما راه یافت همان سابقه تاریخی بود که از آوان باستان در نزد آرین های باختر وجود داشت تا آنجا که در قرون وسطا نیز در ادبیات ما راه پیدا کرد. و داستان پردازان قرون وسطی برای اینکه قهرمانان خود را بالاتر از عناصر عادی قلمداد نمایند مبنی بر سنت باستانی ایشانرا فاتحین دیوها در قلمرو قاف وانمود کردند که داستان حمزه خود بیانگر آن حقیقت است زیرا درین داستان حمزه مدت هجده سال در بین دیوهای قاف مشغول فتوحات است و اشقر دیوزاد اسپ او نیز نسبت به سایر اسپها برا زندگی های داشته و او را در زمینه های مشکل یاری میکند. از فحوای داستانهای عامیانه ما بر می آید که پرده های هفت گانه کوه قاف جای پریان و دیوان است و پریها همیشه از وجود دیوها رنج میبرند و زحمت می بینند. 

بنابر همین ملحوظ عشقری در بیت بالا از پری و قاف و اشقر به تناسب داستانی ایشان نام برده است و تخلص خود را به مفهوم اصلی اش روشن ساخته است روزی صوفی عشقری غزل معروفی که دو بیت ذیل از آن است:

عشق اگر در کاروبار این جهانم میگذاشت

کره مهتاب رفتن پیش من نصوار بود

درد من امروز از دیروز افزونتر شده

دارویم فرمود دکتوری که آن بیطار بود

را در نزد شایق جمال که از مصاحبین قدیمی و دوستان نزدیک او بود. خواند شایق مرحوم که شاعر ظریفی بود خندید و گفت "صوفی صاحب گناه داکتر بیچاره نیست زیرا داکتر معمولاً از مریض می پرسد که نام مبارک چیست؟

چون از شما نام تانرا پرسید شما گفتید عشقری لذا او دوای اسپ را برای جناب شما فرمایش داد".

ازین گفتار و سایر اسناد بر میآید که تخلص عشقری مبنا و اساس دیگری بجز همان شهرت او از طفولیت نداشته است که ریشه آنرا میتوان درایده آل مردم و تاثیر داستانهای عامیانه یافت و این شیوه را بیشتر در مسیر تاریخ عیاران و جوانمردان خراسان و سیستان رعایت میکردند چنانکه (باستانی پاریزی) در کتاب "یعقوب لیث ص ٦٠" درین مورد مینگارد که "این عیاران نامهای خاص به خود مینهادند که جنبه رمز و معما داشت و هم حکایت از روحیه سرکش و تند آنان میکرد و گاه نماینده وضع جسمی و اخلاقی و روحی آنان بود از آن جمله است "شغال پیل زور" و "سمک عیار" و "شهمرد عیار" و "شیرزاد عیار" ... و امثال آن و شاید هم نامی که حسن بن زید علوی بر روی یعقوب نهاده و او را به علت ثبات و پا فشاریهایش "سندان" خوانده بود نامی بوده است که از کودکی عیاران بر یعقوب نهاده بودند." و این شیوه تا زمان عشقری هم به همان منوال در بین مردم جریان دارد.

مشکل عشقری با انتخاب تخلص در گفتن شعر حل نشد زیرا او به نوشتن بلدیت نداشت، از آنرو ازین ناحیه خیلی رنج می برد و تشویش داشت تا انکه در اثر زحمات زیاد و پیگیری بسیار در خواندن دواوین این عقده را کشود و این مشکل را حل کرد. او شبها دیوان شاعری را در نزد خود میگذاشت و کلمات و جملات آنرا دقیقانه میخواند. در حالیکه چشمش به همان کلمه دوخته بود حرفها را در صفحه کاغذ مینوشت موصوف درین طریق آنقدر ممارست و مواظبت کرد که سرانجام نویسنده شد و نوشتن را آموخت گرچه خطش به همان شیوه ایکه مینویسد زیباست اما از نظر املا و انشاء خلاهای دارد که در معائب کارش حساب نمیشود. 

بنابه گفته خودش:

بیت خود را گرچه کج کج می نویسد عشقری

غور اگر باشد غزلهایش سراپا شاولیست

و جای دیگر طبع خدا داد را سازنده اشعار نغز خود میخواند: 

عشقری از روی علم وفن نمیسازد غزل 

این قدر مضمون توطبع خدا داد آورد

و باز در همین معنی مضمون ذیل:

یک قلم قدرت من نیست باین طرز سخن

مگر از غیب بگوش دلم الهام بود

زمانی را که عشقری برای آموختن، خط نوشتن و خواندن دواوین شعرا صرف کرد اندک نیست زیرا این تلاش مصرانه مدت پنج سال حیات او یعنی از سنه ۱۲۹۰هـ . ش تا ۱۲۹5هـ . ش را احتوا میکند در زمان متذکره صوفی عشقری ابجد خوان دبستان عشق و شاگرد نو آموز مکتب بود. در خلال این مدت گذشته از انکه با کاکه ها و جوان مردان سروکار داشت و شبها را بروز آورد و در صدد پیدا کردن سوخته جانی بود که بتواند در پرتو مصاحبت او آبی به آتش شعله ور نهاد خود بزند تا اینکه در اثر تلاش زیاد به پیدا کردن هم صحبت دلخواه خود موفق گردید مصداق گفته حضرت مرزا بیدل را بدست

می داد که:

گر طالب صادقی زنا یافت منا               *           پیدا گردد

این عقده که بسته است و همت بخیال      *           هم وا گردد

گر آبله بسته است پای طلبت                 *           زنهار مخسب

شاید که ازین بیضه برآید پر و بال         *            عنقا گردد

صوفی سوخته جان در دریای عشق برای پیدا کردن گوهر مقصود غوطه ها زد به هدف نایل آمد و از آن خرمن آتش اخگری را بدست آورد که آن اخگر درخشان شاعر شوریده حال میر غلام حضرت "شایق جمال" بود.

عشقری با راه یافتن در صحبت شایق جمال دیگر از همه کس رشته ارتباط خود را برید و اندکی بعد ملک الشعرای مرحوم مولوی عبدالحق بیتاب شاعر معروف باین حلقه پیوست. این سه هم صحبت و هم راز اساس مؤدت خود را طوری استوار پیریزی کردند که دست تطاول زمان هم شیرازه آنرا مدتهای مدید متلاشی کرده نتوانست تا اینکه ورود مرگ این دژخیم آدم خوار و غارت گر نظام آنرا برهم زد که ما پیرامون این مساله در فصل دیگر سخن خواهیم گفت: "عشقری بعمر بیست و دو سالگی یعنی در سال 1295 هـ.ش نخستین شعر خود را به تخلص عشقری" تقدیم حلقه های ادبی زمان خود کرد. این شعر آنقدر سلیس و روان و جزیل بود که در اندک مدت شهرت زیادی برای گوینده کسب نمود و همه عناصری که حداقل آشنای به شعر یا موسیقی داشتند به عشقری معرفت حاصل کردند و در صدد آن شدند که باو دیدار کنند و شاعر دوست داشتنی خود را از نزدیک ملاقات نموده و ژرفای اندیشه او را بیشتر کاوش نمایند از همان تاریخ تا امروز عشقری مورد علاقه جوانان داغ دیده و درد رسیده سرزمین ماست که بدون وقفه در مدت هفتاد سال ادامه پیدا کرده است. نحوه نگارش عشقری در فرهنگهای دست داشته ما به الف است که معنی اسپ را میدهد اما عشقری همیشه در اشعار خود آنرا به عین(ع) می نویسد ولی جان مطلب درین جاست که طرز نگارش او ناشی از نا آگاهی اش به ترکیب کلمه نیست در بلکه او میخواهد عشق همان طوریکه از لحاظ کیفیت در سرتاسر وجودش ساری شده است از نظر کمیت که همانا کلمه عشق است در ترکیب تخلصش دخالت داشته باشد لذا با آوردن حرف عین در آغاز متیقن است که هر سه حرف عشق را تصاحب کرده است بدین منظور با پذیرفتن این خبط ادبی خود را تسکین داده است گرچه در اثر ماجرای که ذیلاً نقل میشود نسبت وجود عین در آغاز کلمه عشقری فشارهای از طرف ادب شناسان بر عشقری وارد شد لیکن درین مورد اعتنای نکرده و به نظر خورده گیر نقادان ارجی نگذاشت و عقیده خود را یک نواخت حفظ نمود.

در سال ۱۳۱۰هـ . ش که اساس انجمن ادبی کابل گذاشته شد و کارهای آن انجمن با انتشار سالنامه و مجله کابل آغاز گردید. عضویت انجمن را عناصر سرشناس و ادیبان معروف و شعرای مشهور این سرزمین دارا بودند. ایشان خواستند که شعری را از صوفی عشقری به چاپ بسپارند لذا کلمه عشقری را که چه معنای دارد در فرهنگها جستجو کردند به ترکیب عین آنرا نیافتند مجبور شدند که قضیه را به صوفی بنویسند مزبور مساله را توام با عقیده خود بان انجمن اطلاع داد و باقناع ایشان پرداخت. همچنین در مجله الفلاح سال ١٣١٤هـ . ش این ماجرا دوباره رونما گردید که باز هم با مراجعه به خود شاعر موضوع حل شد. از آنروز تا حال صوفی عشقری در اشعار خود عین را بجایی الف انتخاب کرده است و ما نیز درین اثر تخلصش را به همان ضبط خودش درج نمودیم با آنکه ضبط درست آن "اشقری" یعنی به الف است.