جهان عشقری
جهان عشقری
یکن سیری جهان عشقری را
جهان جان جان عشقری را
همای اوج بی پهنای عشقست
به تو گویم نشان عشقری را
ز امواج دل بشکسته گیرید
سراغ آشیان عشقری را
نهنگ قلزم اسرار باشد
عیان سازم نهان عشقری را
ز حیرت غرق حیرت گشته جانش
مکن از خود گمان عشقری را
گرفته شهپر باز نگاهی
زمین و آسمان عشقری را
متاع عشق او سرمایه داغ
ببین سو دو زبان عشقری را
به اشک شوق میشویم از اخلاص
غبار آستان عشقری را
بود شاه ولایت گرشناسی
نگار شخ کمان عشقری را
نثاری نور چشم بینشت کن
غبار آستان عشقری را
چراغ عشقری
دیگ شوقم پخته گشته در اجاغ عشقری
خورده ام آب حلاوت از ایاغ عشقری
گه بدل بینم و راگه در سرای دیده ها
بایدم در هر نفس کردن سراغ عشقری
میروم در بزم او تا جان و دل روشن شود
پرتو اسرار دارد شمع داغ عشقری
محفل افروز عزیزان آتش فریاد اوست
روشن و تابنده بادا چلچراغ عشقری
از گل حمد و ثنایش عطر تاب مغفرت
میکند هر صبحدم تازه دماغ عشقری
با نوای آتشینی مطرب این انجمن
میسراید داستان درد و داغ عشقری
میکنم روشن نثاری از حضور حیدری
گر خدا خواهد بعالم من چراغ عشقری
بسم الله الرحمن الرحیم
عرض ارادت به پیشگاه شاعر عارف
جناب حیدری وجودی
ای شاعر عارف ای سحنور
ای از تو درخت شعر پربر
ای چشم و چراغ بزم عرفان
ای مایه جان جان شناسان
ای ذروه نشین قاف بینش
آگه زرموز آفرینش
ای شمع ظلام زنده گانی
ای دیده ی روزگار فانی
دانا شده بر کمال عالم
دریافته راز پور ادهم
عرفان ز تو سریلند بادا
ایام تو بی گزند بادا
و ز سیر تو بر چکاد گردون
از دیده، حاسدان چکد خون
حاسد که همیشه کور و کر باد
از صور صدات بی خبر باد
آنان که مدام در مغاک اند
خفاش صفت زنور پاک اند
آنان که به اعتبار هستی
رفتند به کام خود پرستی
چون پیله به گرد خود تنیدند
پیوند زمردمان بریدند
اما تو که راز دان عشقی
گوینده وتر زبان عشقی
درسایه ی معرفت نشستی
صدر وزن جهل را به بستی
از سال مدار نور حاصل
با خلق ترا بود تمایل
در خانقه از تو وجد وحال است
در چشم خرد همین کمال است
دلهای فسرده از تو بیدار
اسرار نهان ترا پدیدار
تا روم زبلخ کاروانت
صد مطلب بکرار مغانت
در حلقه ی مولوی شاسان
سفتی تو هزار دربدوران
هر دل که دروست شور مستی
تشویق کنی به حق پرستی
چون راز سپهر را تودانی
پروانه ی این جهان تو خوانی
گویم به تو عرض حال خود را
ویرانی و اختلال خود را
عمریست اسیراین رواقم
در درد کشی همیش تاقم
در مجمر زنده گی سپندم
از عقرب دهر در گزندم
توفیق رفیق نیست در کار
این عیب بود ترا نمودار
پژمرده و ناتوان وبی حال
بر خاک فتاده مرغ اقبال
در هجر جمال دوست زارم
از دست شده عنان کارم
از روز و شب هیچ حاصلم نیست
گوی که در این میان دلم نیست
خالیست زمعرفت سبویم
محروم ز درد و صاف اویم
زین درد مدام در گدازم
حیرت زده ام چه کارسازم
راهم بنما که رهنمایی
این درد مرا بکن دوائی
از جوش خروش مانده نیلاب
ای دوست و راز فیض دریاب
دوشنبه ١٤ عقرب ۱۳۸۰
5 - نومبر - ۲۰۰۱ م
پشاور پاکستان