42

سکه طلا بود

از کتاب: راگ هزره ، فصل امیر جان صبوری ، بخش ،
امیر جان صبوری

گلی درچشم من خوابی سحرشد
غزل شد قصه شد ذوق هنر شد
مگرافسوس ای دنیا که آخر
اسیر جلوه ای زهر شد نظرشد.
خیلی بی وفاه بود
ولی
سکه طلا بود
ولی
مطلب آشنا بود
ولی
ساده خدا بود
ولی
آشنایی ما بود آشنایی ما بود