42

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ظاهر ، بخش ،
احمد ظاهر

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت ... جوابش کردم !
دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم ...
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و ... به خوابش کردم
دل که خونابه غم بود و جگرگوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مُردن تدریجی بود
آن چه جان کند تنم ، عمر حسابش کردم ...