42

سلطان قلبم تو هستي

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ظاهر ، بخش ،
احمد ظاهر

یک دل میگه: برو ، برو

یک دلم میگه: نرو ، نرو
طاقت نداره دلم دلم
بي تو چه کنم
پيش عشق اي زيبا زيبا
خیلی کوچک است دنیا، دنیا
با ياد توام هرجا هرجا
ترکت نکنم
سلطان قلبم تو هستي تو هستي
دروازه هاي دلم را شکستي
پيمان ياري به قلبم تو بستي
چشم اتظارم
اکنون اگر از تو دورم به هر جا
بر يار ديگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا
اي يار زيبا
از برگ گل كاغذ سازم
نامه اي شيرين مي پردازم
مي نويسم از عشقم ، رازم
كه اي نو گل من
بعد از سلام اي دلدارم
اول خیلی دوستت میدارم
دوم ديده بر راهت دارم
بر دشت و دمن
احوال زار دلم را ندانی

با تو چی گویم که بر آن نمایی

بی تو نتابد نه مهری، نه مانی

بر شام تارم
سلطان قلبم تو هستي تو هستي
دروازه هاي دلم را شکستي
پيمان ياري به قلبم تو بستي
چشم اتظارم