42

عمری خيال بستم يار آشناييت را

از کتاب: راگ هزره ، فصل استاد رحیم بخش ، بخش ،
استاد رحیم بخش

عمری خيال بستم يار آشناييت را
آخر به خاک بردم داغ جداييت را
سر خاک راه کردم، دل پايمال نازت
ای بيوفا ندانی قدر فداييت را
کاکل ربوده ايمان، چشم تو جان و دل را
ديگر چه آرم آخر من رونماييت را
خوش آن شبی که جانا در خواب ناز باشي
بر چشم خود بمالم پای حناييت را
داغ شب حنايت ناسور گشته در دل
زآنرو که من نديدم ايام شاهيت را
شمشاد قامتان را بسيار سير کردم
در سرو هم نديدم جانا رساييت را
ای شاه خوبرويان حاکم شدی مبارک
شکر خدا که ديدم فرمانرواييت را
ای رشک ماه کنعان، بودی اسير زندان
شکر که ديدم روز رهائيت را
بيخانمان نمودی بيچاره عشقری را
ديدم ای جفاجو خيلی کماييت را