42

ديشب مهمان يار بودم

از کتاب: راگ هزره ، فصل حبیب قادری ، بخش ،
حبیب قادری

ديشب مهمان يار بودم
اومست من خمار بودم

شراب چشم أو خردم
به طير مژه اش مردم
ز باغ سبز عریان
گلی افسونگری چیدم

محبت خانهء جانم
نمود تازه می افشاد
تن ویرانم آباد کرد
به شیرینی لبان خود

بهار شد بستر سردم
ز گرمیی نفس هایش
سر پایش سفر کردم
به دنبال لبان خود