ديشب مهمان يار بودم
از کتاب: راگ هزره
، فصل حبیب قادری
، بخش
،
حبیب قادری
ديشب مهمان يار بودم
اومست من خمار بودم
شراب چشم أو خردم
به طير مژه اش مردم
ز باغ سبز عریان
گلی افسونگری چیدم
محبت خانهء جانم
نمود تازه می افشاد
تن ویرانم آباد کرد
به شیرینی لبان خود
بهار شد بستر سردم
ز گرمیی نفس هایش
سر پایش سفر کردم
به دنبال لبان خود
اومست من خمار بودم
شراب چشم أو خردم
به طير مژه اش مردم
ز باغ سبز عریان
گلی افسونگری چیدم
محبت خانهء جانم
نمود تازه می افشاد
تن ویرانم آباد کرد
به شیرینی لبان خود
بهار شد بستر سردم
ز گرمیی نفس هایش
سر پایش سفر کردم
به دنبال لبان خود