42

مُـردم از درد و نمی آیـی بـه بـالـیـنـم هنوز

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ظاهر ، بخش ،
احمد ظاهر

مُـردم از درد و نمی آیـی بـه بـالـیـنـم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بـر لـب آمـد جـان و رفتند آشنـایـان از سرم
شمـع را نـازم كه می گــریـد بَـبـالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غـم نمی گردد جـدا از جـان مسكینم هنوز
روزگـــــــاری پـا كشیـد آن تـازه گُل از دامنم
گُل بَـدامن میـفشانـد اشك خـونـیـنـم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز