بگشت روز وصل و شب هجر یار ماند

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

بگشت روز وصل و شب هجر یار ماند

از سر پرید نشه و رنج خمار ماند

صیاد پر غرور من از بسکه ناز داشت

صیدش بخون طپیده بجای شکار ماند

آواز یار تا که بگوشم رسیده است

پایم ز راه رفتن و دستم زکار ماند

شب وعده کرده بودی بمن شد فرامشت

چشمم به راه تا به سحر انتظار ماند

برتو کمال حسن و برمن شور عاشقی

نام عجب بصفحۀ این روز گار ماند

فرهاد یکرزمانی زعالم گذشت و رفت

آواز تیشه اش به همین کهسار ماند

شادم ز قرد دانی دلدار عشقری

بگرفت دل ز دتس من و در کنار ماند