گر بکابل چنین لیلی و شی پیدا شود
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
گر بکابل چنین لیلی و شی پیدا شود
پیر و برنایش چو مجنون عازم صحرا شود
شاهد خوبئ کوهستان همین یک لاله نیست
شیشه اش در بزم عشرت ساغر و مینا شود
نیستی واقف احوال این کوه و کمر
بالعجب گلهای رنگین از سرش بالا شود
جان من هر گز بکوهستان بچشم کم مبین
در نگاه عارفان هر قله اش سینا شود
آبروی این جهان از چشمه کهسار هاست
گرد می آبش شود کم هر طرف غوغا شود
قدر کوهستان اگر بر چشم داری هم کم است
دیدۀ معیوب ما از سرمه اش بینا شود
خوب نبود سر بسنگ نا امدیها زدن
ثبر کن ای عشقری اخر شبت فردا شود