42

امشب از باده خــرابم کن و بگــذار بمیـرم

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ظاهر ، بخش ،
احمد ظاهر

امشب از باده خــرابم کن و بگــذار بمیـرم
غرق دریا شرابم کن و بگـــذار بمیـــــــرم

قصه عشق بگوش مــن دیوانه چــه خوانی
بس کن افسانه و خوابم کن و بگذار بمیـرم

گر چه عشق توسرابیست فریبنده وسوزان
دلخوش ای مه به سرابم کن وبگذار بمیرم

زندگی تلخ تر از مرگ بود گـر تو نباشـی
بعد از ین مرده حسابم کن و بگذار بمیـرم

پیرم و نیست دگر بیم ز دمسردی مــــــرد
گــرم رویای شبابم کــن و بگـذار بمیـــرم

خسته شد دیده ام از دیدن امواج حـــوادث
کور چنین چشم حبابم کن و بگـذار بمیـرم

تا بکی حلقه شود سر بــدر خانه بکــوبــم
از در خویش جوابم کن و بگـذار بمیـــرم

اشک گرمم که بنوک مژه شمع بلـــــرزم
شعله شو یکسره ابم کــن و بگذار بمیــرم