رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
از کتاب: راگ هزره
، فصل احمد ولی
، بخش
،
احمد ولی
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم کشانده بود
من از دو چشــم روشن و گريان گريختم
از خنــــده هاي وحشي توفــــان گريختم
از بستـــر وصــال به آغوش ســرد هجر
آزرده از ملامـــــت وجدان گريخـــــــتم
رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک هاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده ي خموشي و ظلمت ، چو نور صبح
بيرون فتاده بود يکباره راز ما
رفتم ، که گم شوم چو يکي قطره اشک گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم که در سياهي يک گور بي نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگي
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله ي آتش زمن مگير
مي خواستم که شعله شوم سرکشي کنم
مرغي شدم به کنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم که شبي بي خبر ز خويش
در دامن سکوت به تلخي گريستم
نالان ز کرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم که لايق تو و عشق تو نيستم
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم کشانده بود
من از دو چشــم روشن و گريان گريختم
از خنــــده هاي وحشي توفــــان گريختم
از بستـــر وصــال به آغوش ســرد هجر
آزرده از ملامـــــت وجدان گريخـــــــتم
رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک هاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده ي خموشي و ظلمت ، چو نور صبح
بيرون فتاده بود يکباره راز ما
رفتم ، که گم شوم چو يکي قطره اشک گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم که در سياهي يک گور بي نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگي
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله ي آتش زمن مگير
مي خواستم که شعله شوم سرکشي کنم
مرغي شدم به کنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم که شبي بي خبر ز خويش
در دامن سکوت به تلخي گريستم
نالان ز کرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم که لايق تو و عشق تو نيستم