42

غبار مشکين

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ظاهر ، بخش ،
احمد ظاهر

نه وعده وصلم ده، نه چاره کارم کن
من تشنه آزارم، خوارم کن و زارم کن
مستانه بزن بر سنگ، پيمانه عيشم را
وز اشک سحرگاهي، پيمانه گسارم کن
تا هر خس و خاشاکي، بوي نفسم گيرد
سرگشته بهر وادي، چون باد بهارم کن
خونابه دل تا کي، در پرده کشم چون گل
از پرده برونم کش، رسواي ديارم کن
خاک من مجنون را، در پاي صبا افشان
دامان بيابان را، مشکين ز غبارم کن
گر شادي دل خواهي، آرام رهي بستان
ور خاطر من جوئي، خون در دل زارم کن