گذشت آنکه تو سر خیل دلبران بودی
از کتاب: راگ هزره
، فصل احمد ظاهر
، بخش
،
احمد ظاهر
گذشت آنکه تو سر خیل دلبران بودی
خدای عشق من و یار دیگران بودی
گذشت آنکه ز درگاه خویش میراندی
مرا به تلخی و شیرین دیگران بودی
بغیر خاطره یی دلنواز باقی نیست
از آن زمان که تو سلطان دلبران بودی
هنوز عکس تو با من سخن کند ز آنروز
که شمع انجمن ماه منظران بودی
چو فکر مردم نادان نشد، دریغ آنروز
که دلفریب چو افکار شاعران بودی
ز سر گرانی خوبان روزگار مرنج
تو هم به عاشق دل خسته سر گران بودی
بروی خوب تو پیری ستم نمود آری
به حکم آنکه تو نیز از ستمگران بودی
هنوز خانه ی دل وقف عشق توست بیا
که این خرابه همانست کاندران بودی
خدای عشق من و یار دیگران بودی
گذشت آنکه ز درگاه خویش میراندی
مرا به تلخی و شیرین دیگران بودی
بغیر خاطره یی دلنواز باقی نیست
از آن زمان که تو سلطان دلبران بودی
هنوز عکس تو با من سخن کند ز آنروز
که شمع انجمن ماه منظران بودی
چو فکر مردم نادان نشد، دریغ آنروز
که دلفریب چو افکار شاعران بودی
ز سر گرانی خوبان روزگار مرنج
تو هم به عاشق دل خسته سر گران بودی
بروی خوب تو پیری ستم نمود آری
به حکم آنکه تو نیز از ستمگران بودی
هنوز خانه ی دل وقف عشق توست بیا
که این خرابه همانست کاندران بودی