گامی نرانده ايم و دل از دست داده ايم
از کتاب: راگ هزره
، فصل احمد ظاهر
، بخش
،
احمد ظاهر
گامی نرانده ايم و دل از دست داده ايم
گمراه سر بر سينه صحرا نهاده ايم
چون گوهر رميده به درگاه ساحليم
در حسرت نوازش دستی فتاده ايم
محروم از نياز رفقيان شب نشين
چون شمع مرده يی به مزاری فتاده ايم
در انتظار گرمی اندام همدمی
آغوش را به عجز و تمنا گشاده ايم
گمراه سر بر سينه صحرا نهاده ايم
چون گوهر رميده به درگاه ساحليم
در حسرت نوازش دستی فتاده ايم
محروم از نياز رفقيان شب نشين
چون شمع مرده يی به مزاری فتاده ايم
در انتظار گرمی اندام همدمی
آغوش را به عجز و تمنا گشاده ايم