صبح دميد و روز شد
از کتاب: راگ هزره
، فصل احمد ظاهر
، بخش
،
احمد ظاهر
منجم کوکب بخت مرا از برج بيرون کن
که من کم طالع ام ترسم ز آهم آسمان سوزد
صبح دمید و روز شد یار شبینه خانه رفت
صبح دمید و روز شد یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
مرغ سحر تو گم شوی یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
شب که پس از هزار روز آن بت رشک مهر و ماه
شیشه بدست قدح به جیب آمده بود عذرخواه
مرغ سحر تو گم شوی یار به این بهانه رفت
صبح دمید و روز شد یار به این بهانه رفت
مرغ سحر تو گم شوی یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
که من کم طالع ام ترسم ز آهم آسمان سوزد
صبح دمید و روز شد یار شبینه خانه رفت
صبح دمید و روز شد یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
مرغ سحر تو گم شوی یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
شب که پس از هزار روز آن بت رشک مهر و ماه
شیشه بدست قدح به جیب آمده بود عذرخواه
مرغ سحر تو گم شوی یار به این بهانه رفت
صبح دمید و روز شد یار به این بهانه رفت
مرغ سحر تو گم شوی یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت
یار به این بهانه رفت