37

لهجهٔ بلخ و دریافت بهتر سخن مولانا ۱

از کتاب: گرآورده های مهم

چند دهه پیش در یکی از مجلاّت منتشرۀ تهران ( به بیشترین گمان، سخن یا یغما) یادداشتی چاپ شده بود، در باب چگونگی تلفّظ کلمۀ «تو» در یک غزل شمس الدین منصور بن محمود اوزجندی که این دو بیت از آن قصیده است:

برخیز که شمع است و شراب است و من و تو
آواز خروس سحری خاست ز هر سو
برخیز که برخاست پیاله به یکی پای
بنشین تو که بنشست صراحی به دو زانو
آنچه که نویسندۀ آن مقالۀ کوتاه را به نگارش وا داشته بود، تعجب از هم قافیه ساختن کلمۀ «تو» با کلمه های سو، و زانو بود. بنده آن یادداشت را درکابل خواند. شهری که کلمۀ تو قاعدةً مانند سو، زانو و ابرو با واو معروف تلفظ می شود. بنده اکنون به یاد ندارد که آن یادداشت به قلم کی بود، اما بی گمان آن نویسندۀ محترم می دانست که چنین کلماتی را در قوافی اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی نیز می توان یافت، ولی شاید گمان برآن بود که وجود چنان کلماتی در قوافی سخن مولانا بعید نمی نماید؛ چرا؟ زیرا که مولوی خود فرموده است:
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
یا اینکه:
حرف و گفت و صوت را برهم زنم
تا که بی این هرسه با تو دم زنم
آن روز کمتر کسی در این اندیشه بود که این سخن مولانا یک تعارف فروتنانه بوده است و در واقع مولانا در دقت و درستی وزن و قافیه و رعایت دقایق دستور هیچ فروگذاشتی نفرموده است.
نگارنده حدود پانزده سال پیش، هنگامی که در ایران اقامت داشت، نکته ای چند در همین موضوع زیر عنوان « لهجۀ بلخ و دریافت بهتر سخن مولوی» نگاشت که نخست در مجله آینۀ پژوهش و سپس در جاهای دیگر از جمله در ماهنامۀ هری انتشار یافت و بسیاری از اهل زبان و ادب به تشویق نگارنده پرداختند و در حق نگارنده و آن نگارش کلمات مرحمت آمیز به کار بردند . چندی بعد در مطبوعات خواندم که همان مقاله در کتاب گرانسنگ دانشور و ادیب نامور شادروان دکتر علی رضوی ( نثر دری افغانستان) برگزیده شده و کسانی که نقد و یادداشت بر آن کتاب نوشته اند، به آن مقاله به دیدۀ استحسان نگریسته اند. همین قدردانی باعث شد تا نگارنده به گسترش دامنۀ آن یادداشت بپردازد. واین مطالعه را نخست در کلیات شمس و سپس در مثنوی معنوی به انجام برساند.
نگارنده به سبب دورافتادگی جغرافیایی اکنون به آن مقاله دسترسی نداشت تا این نگارش را درست به همان نظم و قانون در می آورد، ولی هرچه هست، کوشیده است تا گسترشی از همان یادداشت کوتاه تقدیم شود. در آن نوشته به عرض رسانیده شده است که هرگاه خواننده و شنوندۀ سخن مولانا به لهجۀ کابل و بلخ آشنا باشد، التفات خواهد داشت که مولوی از قواعد عروض و قافیه سر مویی عدول نفرموده است.
پیش از آنکه واژه ها و عبارات به صورت الفبایی شرح و توضیح شود، به شرح مختصری از نکات آوایی و دستوری می پردازیم:
نخست، توضیح برخی دگر گونیها در مصوت ها و صامتها یا واولها و کانسوننتها:
مصوت او
oo به جای و o
تو
too
تو ( بر وزن مو ) با واو معروف
تلفظ تو به این صورت در بلخ و کابل و تمام تاجیکستان معمول است و اگر کسی به این نکته توجه نکند به این وهم خواهد افتاد که مولانا ( تو ) را با (کو) و ( او) با سهل انگاری هم قافیه یا هم سجع ساخته است.
آنکس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
( غ 7)
واو مجهول در کلماتی مانند پل 
pol
توچوی بیکرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو برپل گذار ماند
(غ857
تبدیل مصوت اِ (کسره
e ) به مصوت اَ ( فتحه a )
شـَش
در بلخ و کابل شش به فتح اول تلفظ می شود. درهرات با کسر اول و در گفتار هرات به جای کسره (ی) می آید و شیش تلفظ می شود.
آنکه در سر داری از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش می روی
شه صلاح الدین برآ زین شش جهت
گرچه ظاهر اندرین شش می روی
(غ2926)
تبدیل عین عربی به مصوت آ 
aa
سلامالیک = سلام علیک
اگر به تلفظ محلی سلام علیک آشنا نباشیم نمی توانیم این بیت را مطابق وزن عروضی آن درست بخوانیم :
گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا
( غ 85 )
ضمۀ گفتاری به جای فتحۀ معیار در فعل حال استمرار مفرد شخص اول (می دانم)
می دانـُم

شیوۀ تلفظ شخص اول فعل حال، در بلخ، کابل و هرات، به ضم ماقبل الآ خر.
سربرمزن ازهستی، تا راه نگردد گم
دربادیۀ مردان، محوست تورا جم جم...
کی روید ازاین صحرا، جزلقمۀ پرصفرا
کی تازد بربالا، این مرکب پشمین سم
ور پرّد چون کرکس، خاکش بکشد واپس
هرچیز به اصل خود، بازآید می دانم
(غ1464)
پیشـُم
پیشم به ضمّۀ شین مخصوصاً در هرات و ولایات همجوار به کار می رود. در بلخ و کابل بیشتر در این مورد سین مکسور است.
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم
(غ1440)
حذف کانسوننت پایانی در برخی از کلمات
با
باد ، بادا – انداختن صامت آخر در برخی از کلمات در میان تاجیکان معمول است ؛ مثلاً هنگام خدا حافظی به مهمان گویند: با بیایید = باز بیایید
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
حذف کانسوننت اول زبان معیار از مصدر و افعال مشتق نشستن
شستن
نشستن. در هرات شیشتن و نیز شستن تلفظ کنند.
بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن
(غ1883)
شسته
نشسته، در بسیاری از گویشهای دری و تاجیکی اکنون شسته و نیز شـیشته با دو شین گویند.
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظّاره بر طارم تو جانا
( غ 90)
شین
بنشین. این شیوۀ تلفظ با حذف نون ( نشین) یا حذف با و نون (بنشین) هنوز در بلخ رایج است؛ یعنی به جای آنکه بگویند: بنشینیند، می گویند: شینید. و به جای آنکه گویند: بنشین، می گویند: شین.
درآمدآتش عشق و بسوخت هرچه جزاوست
چوجمله سوخته شد شادشین و خوش می خند
(غ938)
توشخصک چوبینی گرپیشترک شینی
صد دجلۀ خون بینی آهسته که سرمستم
(غ1448)
شینم
بنشینم.
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می زاید
(غ 645)
نشینم
ننشینم
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
(غ1580)
ره شین
تو مسکینی درین ظاهر درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر که ره زن گشت و ره شینی
(غ2551)
ادغام مصوتهای « ـه » و «ی » به صورت «اِی» در حالت اضافت
بندۀ تو (بندی تو)
در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول ( یای شبیه به کسره کشیده) می آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می شود: خانی شما.
چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام
گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده
(2402)
خانی خویش = خانۀ خویش

در زبان گفتار به صورت عموم در حال اضافت حرکت یا فتحۀ آخر مضاف می افتد و تنها یاء که با بودن کسره با همزه نشان داده می شد، می ماند.
دیگران رفتند خانۀ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز
(ت3464)
دایۀ میش -
با تلفظ دایی میش. ذیل خندۀ تو و بندۀ تو و زندۀ تو شرح داده شد.
یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایۀ میش بود
(غ755)
سکون کانسوننت اول
توانا ( با سکون حرف اول)
همانند این تلفظ را تا کنون در مود خواهش و خواهر و مانند آنها شنیده و خوانده بودیم، که واو در این کلمات تلفظ می شود، اما اگر دقت شود، به علاوۀ روشنی تلفظ واو نوعی سکون در خ یعنی حرف پیش از واو احساس می شود. عین همین حالت در بعضی از واژه ها و فعلهای دیگر دیده می شود که یکی توانستن است. هرگاه به وزن عروضی دقت شود، این تلفظ به وضوح نمایان می شود. بسیاری از فعلها هم هنگامی که پیشینۀ استمرار و نفی می گیرند، نخستین حرف بی صدای آن ساکن می شود. این حالت در تلفّظ بدخشان و تاجیکستان بسیار روشن است. مثلاّ مکنه 
mekna ( به جای می کنه meekona= می کند) و مدوه medwa( به جای می دوهmeedawa= می دود) و مانند آن.
عقل پا برجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
(غ2807)
حذف یا در حالت مضارع از مصدر گفتن
گوَد
گوید.
جان سودا نعره زن، ها این بتان سیمبر
دل گـُو َد احسنت، عیش خوب بی پایان ما
( غ 148)
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
(غ 609)
افزودن ب در آخر کلمات مختوم به م و تبدیل میم به نون
دنب
دُم. زهی سلام که د ارد زنور دنب دراز
چنین بود چو کند کبریا سلام علیک
(غ1321)
خنب
خم. در گویش دری و هم در تاجیکی اکنون هم چند واژۀ پایان یابنده با "م" را به همین صورت تلفظ می کنند؛ مانند سنب (سم)، دنب (دم)
مستان سبوشکستند برخنبها نشستند
یارب چه باده خوردند یارب چه مُل چشیدند
(غ850)
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار

حذف واو از مشتقات مصدر توانستن
تانستن
توانستن
هرکه بتواند نگه دارد خرد
من نتانستم مرا باری ببرد
(غ815)
ای مظهر الهی وی فرّ پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
(غ1113)
چون آینۀ رازنما باشد جانم
تانم که نگویم نتوانم که ندانم
(غ1486)
نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن
ازان جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی
(غ 2505)
مگر خود دیدۀ عالم غلیظ و دردو قلب آمد
نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهرۀ ناری
(غ2555)
نمی تاند نظر کاندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
(غ2698)
تو نیز اگر تانی ورگنج بیا اینجا
بازار و چه بازاری کالا و چه کالایی
(غ3129)
سکون کانسوننت اول فعل با آمدن بای مضارع
بکشد
bekshad
بکشد با سکون کاف. این سکون هم در مضارع است و هم در استمرار حال. این تفظ مخصوصاً در بدخشان و تاجیکستان به همین حالت باقی مانده است.
گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد
امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
(غ2280)
نکنیم 
naknem
به سکون کاف که اکنون نیز مخصوصاً در بدخشان و در تاجیکستان به همین شیوه تلفظ می کنند.
نکنیم بر وزن هستیم ، و اگر با به ضمّ کاف بخوانیم، یک هجا به وزن افزوده می شود و شنونده و خواننده احساس اشکال در وزن می نماید.
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها
(غ 84)
افزودن الف در ابتدای کلماتی که با شین آغاز می شود:
اشکار: شکار
افزودن الف در آغاز کلماتی که با شین آغاز می شود مکرّر دیده می شود. مثلا اشکم به جای شکم و اشتر به جای شتر و آشنا به جای شنا و اشکنج به جای شکنج. این حالت در برخی کلمات دیگر نیز هست؛ مانند اسپند به جای سپند.
به حق آنکه این شیر حقیقی
چنین صید دلم کردست اشکار
(غ1048)
اشکسته بند: شکسته بند
هم شکننده توهم اشکسته بند
مرهم جان برسر اشکست نه
(غ 2422)
حذف اضافۀ به در حالت امر یا گذشته
خانه بازآ
= به خانه باز آ
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بی عاشقی باشد هبا
( غ 172)
هرچند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی
(غ2966)
عسس رفتیم
با حذف اضافه. یعنی نزد عسس رفتیم.
هرچه دزد چرخ از ما برده بود
شب عسس رفتیم و ازوی بستدیم
(غ 1669)
آمدن اضافۀ در و اندر و بر پس از اسم
اندر، در: بر اساس لهجهء بلخ اندر و در ( اضافه در ظرف زمانی و مکانی) می تواند پس ااز نام نیز آید. این کاربرد هنوز در بلخ، و در بسیاری از گویشهای ماوراء النّهر نیز، متداول است.
آب در انداز: در آب انداز، به آب انداز
آب سیاه در مرو: در آب سیاه مرو.
آینه در: در آینه
این جوال اندر
این باغ د ر: در این باغ
بر –

در گویش بلخ و بخارا و توابع ( بر) به جای آن که پیش از اسم بیاید، غالباً پس از اسم می آید. به همین شیوه است (به) ؛ یعنی به جای آن که بگویند : به خانه، می گویند: خانه به ، و به جای آن که بگویند: بر زمین ، می گفتند: زمین بر.
آتش بر: برآتش
زمین بر می زنم: بر زمین می زنم
بام برا: بر بام آ
بام بر رو: بر بام رو

ساختن فعل حال استمرار با آوردن می بر سر فعل مضارع
می بروی
می روی، یا می خواهی بروی.
مرو مرو چه سبب زود زود می بروی
بگو که چرا دیر دیر می آیی
(غ3097)
می بیفتی
می افتی، نیز: خواهی افتاد. گویند: می بیایه، یعنی خواهد آمد.
ازحیله خواب رفتی، هرسوی می بیفتی
والله که گربخسبی این باده برتو ریزم
(غ1697)
تقدیم پیشینۀ استمرار می بر جزء اول فعل مرکب
می برون آمد
برون می آمد. آوردن می استمرار در اول کلمه امروز نیز در لهجۀ بلخ و کابل معمول است. نیز گویند می بیاید، یعنی می آید و خواهد آمد.
لحظه لحظه می برون آمد زپرده شهریار
باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار
(غ1076
دیفتانگ (ا َو 
aw)به جای واو کشیده (اُوoo )
بلور 
belawr
به فتح لام. در بلخ و کابل به فتح لام و در هرات به ضم لام و واو مجهول.
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
(غ 602)

بای تاکید در اول حالت نهی
بمبند
مبند. اکنون در کابل و بلخ نیز گویند: نببند
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
(غ 614)
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید
کامروز حلالست ورا رازگشایی
(غ 2635)
بمترسان
نیز گویند نبترسان یعنی مترسان.
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
(غ 2874)
بمرو
مرو. نیز گویند: نبرو.
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا پس بمرو دور نیست
(غ 505)
بمشو
مشو. نیز گویند: نبشو.
بمشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی
چو نه میری بن سبلت بچه مالی
(غ 2815)
بمگردان
مگردان. نیز گویند: نبگردان.
سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد در جو انبار من
( غ 2056)
بممانید
ممانید. نیز گویند: نبمانید.
مباش کاهل کین قافله روانه شدست
زقافله بممانید و زودبارکنید
(غ956)
بنپیچی
نپیچی. نیز گویند نبپیچی.
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات افندی
(غ 2630)
افزودن بای تاکید در حال نفی یا تحذیر
بنگرداند
نگرداند.
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانۀ آنجا را گردون بنگرداند
(غ 615)
بنهشت
نهشت، نگذاشت
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
( غ 131)

حالت نهی با نهادن نـَ بر سر فعل امر
نبگذار
مگذار. نیز گویند: نبیا، یعنی میا. نبرو، یعنی مرو.
بگردان جام عشق ای شهره ساقی
نبگذار از وجودن هیچ باقی
(غ 3163)
تخفیف و اختصار - حذف الف در امر شخص دوم مفرد
بیست
بایست، توقف کن. در برخی از گویشهای افغانستان بیست با یای مجهول یا مطلق بست بدون یا می گویند
به برج دل رسیدی بیست اینجا
چو آن مه را بدیدی بیست اینجا
( غ 108)
افزودن نون درآخر کلمات مختوم به او
سون به جای سو
بی سون
بی سوی، بی سمت و جهت.
برفرق گرفت موج خونش
می برد ز هرسویی به بی سون
(غ1931)
گلون
گلو. رایج در بلخ و کابل و تاجیکستان. گویند: گلونش درد می کند. یا اینکه درد گلون دارد.
گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری
(غ3088)
کاف تصغیر و تحبیب به صورتی که اکنون نیز معمول است
اندکک
بسیار کم. واژه های دیگری نیز به همین صورت تصغیر مکرر می شوند؛ مانند کمک (اندکک) و خوردکک ( به جای خردک)، مردکک ( به جای مردک) و زنکک ( به جای زنک).
مست شدم مست ولی، اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان، ای که زمن باخبری
(غ 2462)
انگشتک
بشکن، در هرات: مشکه؛ ظاهراً مشکن (مقابل بشکن)
ای دل بزن انگشتک، بی زحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
صورت مفعولی با پیوستن ضمیر متصل مفعول در آخر فعل به جای مرا پیش از فعل
بردیم
مرا بردی، نیز مرا برد. این کاربرد مخصوصاً در زبان گفتار کابل رایج است.
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلّق وان ریسمان گسسته
(غ2397)
فعل مرکب به گونه ای که اکنون نیز معمول است
بسته کند
ببندد. به چنین فعل مرکب در بیشتر شهرهای ایران امروز با نا آشنایی می نگرند. تنها در گویش نیشابور افعال مرکب از این گونه فراوان است؛ مثلاً گویند: غذای پخته کرده و لباس دوخته کرده.
آبیش گردان می کند، او نیز چرخی می زند
حق آب را بسته کند، او هم نمی جنبد ز جا
( غ 21)
بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب
هم به زبانهء زبان گوید قصه با شما
( غ 45)
بندکن
ببند. نظیر بسته کن.
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو پریشان شود
(غ 1005)
حالت امر مردن به صورت بمـُر به جای بمیر به صورتی که اکنون نیز رایج است
بمُر
به ضمّ دوم یعنی بمیر.
بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد
(غ 758)
بمرم
بمیرم.
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار
نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر
(غ1126) ... نه مانند شرر بمیرم.
آوردن را در آخر اسم به جای اضافت «به» در آغاز
ترا چه؟ به جای به تو چه
به تو چه ربطی دارد؟ در هرات گویند: به تو چه؟ و در کابل و بلخ گویند: توره چه ؟ یا تو ره چی؟
اگر عالم شود گریان تراچه؟
نظر کن در مه خندان و می رو
(غ2179)
صورت خاصی از حالت فاعلی و وصفی چنانکه اکنون نیز رایج است.
باشنده
ساکن، مقیم. کار برد این واژه عمومیت دارد؛ مثلا: من باشندۀ کابل هستم.
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
(غ737)
گفت مرا عشق کهن، از برما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
(غ 1393)
باشیده (بوده، مقیم بوده)
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
(غ1061)
قلب مضاف و مضاف الیه
دروازه برون
بیرون دروازه، بیرون در. دروازه در زبان کابل و بلخ مطلق به معنای در، چه در اتاق باشد و چه در دیگری. دروازه و کلکین همانست که در تهران درو پنجره گویند.
یاران بخبر بودند دروازه برون رفتند
من بی ره و سرمستم دروازه نمی دانم
(غ1471)
قدیم خانه
قدیم خانه - خانهء قدیم
ما نگریزیم ازین ملامت
زیرا که قدیم خانهء ماست
(غ 366)
صورتی خاص از صفت فاعلی
شناس
آشنا. گویند: شما از کی با او شناس شدید؟ من با او شناس نیستم.
تا نکنی شناس او از دل او قیاس او
او دگراست و تو دگر هان که قرابه نشکنی
(غ 2482)
شناسا
آشنا ( تاجیکان به اساس همین ترکیب فهما نیز گویند که به معنای مطلب ساده و زود یاب است که آسان دانسته و فهمیده شود)
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
( غ 68)
تبدیل دال به ت در جمع شخص دوم
دیدیت که تان همی نگارد
دیدید که شما را نقش می بندد
دیدیت که تان همی نگارد
دیگر چه خیال می نگارید؟
(غ718)
اختصار فعل با حذف کانسوننت
هیی
هستی. این فعل را در آثار پیر هرات دیده ام ولی اکنون سندی در دست ندارم که نشان دهم.
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه
ازسر تو برون کن هی سودای گدایانه
(غ2321)
صفت فاعلی دوانه از دویدن
دوانه
دونده.
هردرد که او دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
(غ1261)
بخش نخست
عبارات و کلمات مذکور در کلیات شمس که بلخیان، کابلیان ، بدخشانیان و گروههای دیگری از دری زبانان و تاجیکان با آنها آشنایی بیشتری دارند:

آب آمد تیمم باطل شد، یا آب آمد تیمم برخاست
مثل معروف.
چون آب روان دیدی بگذار تیمم را
چون عید وصال آمد بگذار ریاضت را
(غ 75)
آب از روغن گرفتن
کنایه از زرنگی و هشیاری. اکنون این کنایه و مثل به این صورت است: از ریگ روغن می گیرد؛ یعنی بسیار زرنگ و در عین حال مقتصد است.
دور از آبی تو چو روغن چوهمه او نشوی
چو شدی او پس ازآن آب ز روغن گیری
(غ3256)
آب بد را درمان چیست
کنایه از پاکی آب روان است که اگر ناپاکی هم در آن داخل شود، پاک گردد.
آب بد را چیست درمان باز درجیحون شدن
خوی بد را چیست درمان باز دیدن روی یار
(غ1073)
آب برد
آن دوران گذشت. اکنون در افسوس و دریغ از گذشته و رسم گذشته گویند.
گفت وگوهای جهان را آب برد
وقت گفتنهای شاهنشاه شد
(غ832)
آب چندین ناودان آمیخته
چون باران بسیار تند ببارد گویند که ناودان ها بهم می خورد یا به هم می رسد؛ یعنی باران چنان شدّت دارد که آب ناودانهای بام شرقی و آب ناودانهای بام غربی ( یا شمالی و جنوبی) به هم می رسد. زیرا شدّت ریزش ریزش ناودان حالت عمودی آب ناودان را مایل می سازد و حتی حالت میلان را به حالت افقی نزدیک می کند. نگارنده این توصیف شدت باران و بهم خورد ناودانها را در کودکی مکرر از بزرگتران در هرات شنیده است.
آنچنان ابری نگر کاز فیض او
آب چندین ناودان آمیخته
(غ 2381)
آب در جگرنداشتن
کنایه از شدت بی نوایی (معنوی یا مادی) اکنون بیشتر به این صورت است که: آه در جگر ندارد.
پشت آنی تو که پشتش از غم و محنت شکست
آب آنی که ندارد هیچ آبی در جگر
(غ1068)
هی طعنه زنی که برجگر آبت نیست
گربر جگرم نیست چه شد؟ برمژه هست
(ر239)
آب دریا تا به کعب
کنایه از قدرت داشتن در کاری و بیم نداشتن و پروانداشتن از خطری. اکنون مثل به این صورت نزدیک است که: جهان را اگر آب بگیرد مرغابی را تا بند پاست.
آب دریا تا به کعب آید ورا
کو بیابد بوسه برزانوی تو
(غ 2225)
آبدست
وضو، در زبان پشتو نیز همین واژه به صورت اودس (
awdas)به کارمی رود. به جای وضو و به جای آبدست، دست نماز نیزمی گویند. مثلاً گویند: می روم دست نماز بگیرم، یعنی وضو بگیرم.
جمال یار شد قبلۀ نمازم
زاشک رشک او شد آبدستم
(غ1497)
این عشرت و عیش چون نماز آمد
وین دردی درد آبدست آمد
(غ 686)
شمس الحق است رازم، تبریز شد نیازم
اوقبلۀ نمازم، او نور آبدستم
(غ1687)
آبدندان
آب دندان نخست به معنی ریق و آبی که در کنار دندان و درمجموع در دهان است. دیگر آب دندان نوعی شیرینی بسیار نرم و خوشمزه که ساختن و پختن آن از گذشته های دور در کابل و بلخ و هرات و دیگر نواحی خراسان رواج داشته و دارد و آن نوعی نانک شیرین یا کلوچه (کابل وبلخ: کـُلچه) است که از آرد نخود بریان و روغن زرد و شکر و گلاب و زعفران می سازند و می پزند. بسیار خوش خور و لطیف است و چون دردهان نهند آب شود و به جویدن نیازی ندارد.
شکرلبی لب ما را پگاه شیرین کرد
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
(غ1740
آبریز
مستراح.
به آبریز برد چونک خورد حلوا تن
به سوی عرش برد چونکه خورد جان حلوا
( غ 225)
آب زیر کاه
کنایه از فتنۀ نهفته و نیز فتنه گر نهفته؛ کسی که ظاهری آرام و سر به زیر دارد ولی در باطن، و چون فرصت یابد، سراپا شر و فتنه باشد.
هشدار که آب زیر کاهست
بحریست که زیر که به جوش است
( غ 380)
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ورنی رفت سر
(غ1099)
آبـِست
باردار، حامله، آبستن. اکنون این واژه به جانور باردار اطلاق می شود؛ مثلاً گویند: این گاو آوست(آبست) است.
قناعت بین که نرّست و سبک رو
به طمع مادۀ آبست منگر
(غ1024)
منال ای دست ازین خنجر چو درکف آمدت گوهر
هزاران درد زه ارزد ز عشق یوسف آبستی
(غ2918)
آب و سبزه و وجه حسن
این عبارت را برای آن آوردم که شرح آن را درنوجوانی از خطیب و واعظ نامور مرحوم شیخ محمد طاهر قندهاری شاگرد خاص مرحوم ادیب نیشابوری شنیدم. ایشان از باب امتحان معنای این بیت حافظ را پرسید:
ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود
وین بحث با ثلاثۀ غسّاله می رود
و چون پاسخ برای آن مرحوم کافی و قانع کننده نبود، این بیت عربی را خواند:
ثلاثة یغسلن عن القلب حزن
الماء و النّبات و الوجه الحسن
هان ای صبای خوب خد کاندر رکابت می رود
آب روان و سبزه ها وزهرطرف وجه الحسن
(غ1801)
آتش خور
کنایه از دلیر و بی باک و هوشیار. امروز در بسیاری از مناطق افغانستان، در موردکسی که درکاری دلیر و پرکار و جسور باشد، گویند: آتش کپّه می کند یا آتش می خورد (کپّه کردن چیز نرم و آردمانندی را بر کف دست نهادن و به دهان انداختن).
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله چه شسته ای
(غ 3002)
آتش زنه
همان است که امروز فندک و لایتر گویند و در قدیم چخماق می گفتندکه ترکی است.
برفروز آتش زنه در دست توست
یوسفت با توست اگر خود در چهی
(غ 2915)
آتشین پا
بسیار مشتاق ومنتظر برای رفتن جایی. گویند: آتش زیر پای اوست، یا آتش زیر پایش می سوزد.
شده ایم آتشین پا که رویم مست آنجا
تو برو نخست بنگر که کنون بخانه هست او؟
(غ2212)
آچار
به معنای ترشی که دربسیاری از مناطق به کار می رود.
ترش دیدم جهانی را من از ترس
درآن دوشاب چون آچارگشتم
(غ1498)
آدمچه
آدمچه یعنی آدمیزاده، بچۀ آدم . گفتنی است که در شمال افغانستان واژۀ دخترچه معادل دختربچه در ایران نیز معمول است.
وانگه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
(غ 2006)
آس
آس به معنای اسب در زبان پشتو هست.
لایق پشت خر نباشی تو
تو به معنی به پشت آسانی
(غ3316)
آسیا به نوبت
مثلی است معروف که بسیار کاربرد دارد.
گرت نبود شبی نوبت مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
(غ2502
آسیا و ناو و چرخ و سنگ و آرد
ناو، مجرا و وسیلۀ انتقال آب از جوی که چرخ را به حرکت می آورد.
اگر راهست آبی را درین ناو
چرا چرخی و سنگی نیست گردان
وگر این سنگ گردانست کو آرد
زهی مهمانی بی آب و بی نان
(غ1901)
آش و نهادن رغیف بر سر آن
از قدیم رسم بوده وهست که بر روی کاسۀ آش یا قاب پلو یک نان گرم می نهند. بر روی ظرف پلو(برنج) این نان نازک است که آن را نان لواش گویند. باید افزود که در گویش تاجیکان، آش به معنای پلو است.
خوان و بزم هردو عالم نزد بزم شمس دین
چون یکی کاسه پرآش و بر سر او یک رغیف
(غ 1303)
آشنا
آشنا به دو معنی، معنی دوم شنا و آب بازی. در هرات آشنا کردن به معنی شناکردن و آب بازی کردن.
بحری بخودکشید و مرا آشنا ببرد
یک یک برد شمارا آنک مرا ببرد
(غ868)
آلاجق (آلاچق و آلاچیق)
نوعی خیمۀ ترکان، به شکلی که اکنون همانند آن را کلاه فرنگی گویند و در خراسان قدیم کلاه درویش می گفته اند.
درغیب جهان بیکران دیدم
آلاجق خود بدان جهان بردم
(غ1546)
آن سوی جهان
کنایه از جای دور؛ در هرات گویند: اوسردنیا (آن سر دنیا)
یارب این بوی خوش از روضۀ جان می آید
یا نسیمیست کزآن سوی جهان می آید
(غ806)
آموخته
عادت گرفته، خوکرده، خوگرفته.
با غمت آموخته ام، چشم ز خود دوخته ام
در جز تو چون نگرد؟ آنکه تو در وی نگری
(غ2462)
آن جایگاه
در زبان گفتار هرات و در تاجیکستان، مطلق به معنای آنجاست؛ و این جایگاه به معنای اینجا. مثلاً گویند که: اینجیگا چکار می کنی؟ ( اینجا چه می کنی؟) و کتاب اونجیگا نبود ( کتاب در آنجا نبود).
چونکه هستی را فکندی روح اندر روح بین
جوق و جوق و جمله فرد آنجایگه اجرام کو
(غ2207)
آن دیگرت
در بلخ و کابل گویند: اودِگِش (آن دیگرش)، یا او د ِگـِت (آن دیگرت).
ای مست ماه روی تو، استاره و گردون خوش
رویت خوش و مویت خوش و آن دیگرت بیرون خوش
(غ1215)
آونگ
آویزان.
مه گوید بی ز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ
(غ1324)
زان رنگ چه بی رنگم، زان طرّه چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یارب چه پریشانم
(غ1466)
ترکیب کلاونگ به معنی مصروف و درگیرموجود است که در ایران گلاویز گویند. البته گلاویز معنایی غیر از سرگرم و مصروف دارد و بیشتر درگیر معنی می دهد که درکابل و بلخ چنگاو گویند.
زان شده ام بسته و آونگ تو
کز تو شود چون شکر آونگ من
(غ 2117)
آیان
درحال آمدن، آینده. این صورت فاعلی بسیار معمول است تا حدی که از حالت فاعلی مصدر مرکب و فعل مرکب می سازند؛ مثلاً: پرسان کردن و گریان کردن، به معنای پرسیدن و گریه کردن.
می باش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گرباد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
(غ2134)
آیینه رند
آیینه تراش. رنده زدن یعنی تراشیدن و رنده از اسباب نجّاریست. نیز به کسی که نق بزند می گویند رنده می زند یا رنده نزن ( یعنی دلم را متراش) صیقل آیینه رند یعنی صیقلی که آیینه را، که در قدیم از آهن بود، می تراشید و جلا می داد.
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
(غ 2044)
ابا
خوراک پخته مانند آش و آبگوشت(شوربا) و مانند آن.
گونه ای از این واژه به صورت ترکیب، با اندکی تغییر، در آخر نام چند گونه پختنی باقی مانده است. البته شوربا به همان صورت و هم به صورت « شوروا» رایج است که در ایران آبگوشت گویند. مقصود از اندکی تغییر این است که «با» به تدریج به «آبه» تبدیل شده است؛ مانند ماشاوه (ماشابه= ماشبا؟)، سیراب= (سیربا؟)، مستاوه (مستابه= ماستبا؟)، پیاوه =(پیه آبه = اشکنه= پیه با؟)، نخوداو=نخوداب (نخودبا؟). در قدیم سکبا (سرکه با)، زیره با و جزآن نیز یاد شده است.
عاشقان را که جزاین عشق ابایی دگراست
کاسۀ کدیۀ ایشان به ابایی برسد
(غ795)
قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
قومی دگر درعشقشان نان و ابا پاکوفته
(غ2276)
چون پشه ز خون خویش مستیم
از دیگ جگر دلا ابایی
(غ2766)
یک ذوق بودیی تو اگر یک اباییی
یک نوع جوشیی چو یکی قازغانیی
(غ 3003)
ابا و ترشی
دیگ توام خوشی دهم، چونک ابای خوش پزی
ور ترشی پزی ز من، هم ترشی برآوری
(غ 2478)
ارچلی
ارجل در زبان گفتار به معنای نامتجانس و گونه گون. هرجل نیز گویند.
بستگی این سماع هست، ز بیگانه ای
زارچلی جغدگشت، حلقه چو ویرانه ای
(غ 3024)
ازچه پهلو خاستی
اکنون چون کسی بهانه گیرد و یا مکرر تندخویی کند، گویند: ازکدام پهلو برخاستی؟
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستی
چیز دیگر گشته ای تو رنگ پیشین نیستی
(2792)
از دل به دل رهیست
مثلی است کثیرالاستعمال ؛ گویند: دل به دل راه دارد.
از دل به دل برادر، گویند روزنیست
روزن مگیر، گیر که سوراخ سوزنی است
(غ 443)
از زحمت ما چونی
پرسش تعارف آمیز در برابر خدمت و محبت کسی.
ای خواجه سلامالیک از زحمت ما چونی
ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی
(غ2576) مصراغ نخست باید به همین صورت گفتار بلخ و کابل سلامالیک خوانده شود و گرنه ناموزون می گردد.
ای دلبر مه رویان از زحمت ما چونی
ای جان صفا چونی وی کان وفا چونی
(غ3121)
از سایه گریزان بودن
در هرات گویند: از سایۀ خود می ترسد؛ یعنی که بزدل و بسیار ترسوست.
ز سایۀ خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد
(غ566)
از سر مرو
یعنی خشم مگیر و قهر مکن. ( مانند دیگ جوشان از سر مرو )
مهلتم ده خوش بخوش ازسر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
(غ2908) یعنی فرصت ده که کمی بیندیشم.
ازکاربرآمدن
بی استفاده شدن، بیکار و بیکاره شدن.
زبامداد چو افیون فضل او خوردیم
برون شدیم زعقل و برآمدیم از کار
(غ1141)
ازناگه
ناگهان.
ای آمده از ناگه، در خانۀ ما گفته
ای خواجۀ بازاری، تو هیچ مرا دیدی؟
؟(غ3126)
اشتر و مناره
کنایه از شدت بدنامی و رسوایی.
انگشت نما و شهره گشتم
چون اشتر بر سر مناره
(غ 2356)
اسپانخ
این واژه را در هرات اسپناج و در ایران اسفناج گویند اما در بلخ و کابل این کلمه جای خود را به «پالک» داده است. برخی هم سبزی پالک گویند همانگونه که سبزی اسفناج گفته می شود.
اسپانخ خویشم دان، با ترش پز و شیرین
باهرچه شدم پخته، تا با تو بپیوستم
(غ1450)
اُستـــا
دانسته و با تجربه، آموخته
غازی به دست پور خود، شمشیر چوبین می دهد
تا او در آن استا شود، شمشیر گیرد در غزا
(غ 27)
دودت نپزد کند سیاهت
در پختن، آتش است کاُستاست
(غ 371)
محترم داشتن استا:
اگرشان متهم داری، بمانی بند بیماری
کسی برخورد از ا ُستا، که او را محترم دارد
(غ565)
اشتاب
شتاب. این واژه به صورت (اشتاو) در همه لهجه های گفتار هرات رایج است. اشتاو کردن به معنای شتاب کردن و اشتاو داشتن به معنای شتاب داشتن و اشتاوی یعنی عاجل و فوری.
بار دگر آن آب به دولاب در آمد
وان چرخۀ گردنده در اشتاب درآمد
(غزل 645)
اشتاب مکن آهسته ترک
ای جان و جهان ای صدپر من
کس هیچ ندید اشتاب مرا
اینست تک کاهلتر من
(غ2092)
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن
گرچه فرمودست کانسان العجول
(ت3465)
اشترصراحی گردنا
داستان شتر دراز گردن را در شرح نخستین شعر جبلی غرجستانی نقل می کنند. معلوم می شود که این ترانه گونه در عصر مولانا معروف بوده است. روایت زمزمۀ این بیت یا ترانه توسط جبلی غرجستانی هروی شاعر سدۀ ششم را حمدالله مستوفی تذکره نگار اواخر سدۀ هفتم و اوائل سدۀ هشتم نقل کرده است. و معلوم نیست که او این بیت را در غزل مولانا دیده بوده باشد. ترانه را حمدالله مستوفی به این صورت نقل کرده است:
اشتر صراحی گردنا - دانم چه خواهی کردنا - گردن درازی می کنی - پنبه بخواهی خوردنا
شعر مولانا:
پیش به سجده می شدم، پشت خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب، گفت: درازگردنا
بین که چه خواهی کردنا، بین که چه خواهی کردنا،
گردن دراز کرده ای، پنبه بخواهی خوردنا
(غ 49)
اشکار
افزودن الف در آغاز کلماتی که با شین آغاز می شود مکرر دیده می شود. مثلا اشکم به جای شکم و اشتر به جای شتر و آشنا به جای شنا و اشکنج به جای شکنج. این حالت در برخی کلمات دیگر نیز هست؛ مانند اسپند به جای سپند.
به حق آنکه این شیر حقیقی
چنین صید دلم کردست اشکار
(غ1048)
اشکسته بند (بنگرید ذیل اشکار)
هم شکننده تواشکسته بند
مرهم جان برسر اشکست نه
(غ 2422)
اشک و مشک
مثل: اشکش در مشکش است.
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
(غ2022)
اگر گل بر سرت است مشوی
مثل است؛ کنایه از این که بشتاب و درنگ مکن. همانند آنکه اگر جام آبی در دست داری منوش و بر زمین نه و بیا. گل بر سر داشتن مربوط به رسم قدیم است که به جای صابون و شامپو برای شستن سر از نوعی گل استفاده می شد که به آن گل ِ سرشوی می گفتند. این رسم هنوز در برخی از مناطق افغانستان معمول است و کسانی که سر را با گل سرشوی می شویند موی خوب و انبوه دارند.
اگر گل بر سرستت تا نشویی
بیا و بشکفان گلزار ما را
(غ 104)
اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا
وگر به خار رسد پا به کندنش منشین
(غ2084)
این قطعه از متقدمین به یادم است که اشاره به همین گل و همچشمی آن با گـُل است:
گـِلی خوشبوی در حمّام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
بدو گفتم که مشکی یا عبیـری؟
که از بوی دلاویز تو مســـــــتم
بگفتـا من گـِلی ناچیــــــز بودم
ولیکن مدّتـی با گـُل نشـــــــستم
کمال همنشـین در من اثر کرد
وگر نه من همان خاکم که هستم
اغل
این واژه در بلخ وکابل به همین صورت، اما بیشتر به صورت آغل، به معنای اصطبل و جای خوابیدن گوسفند و گاو و مانند آنها در صحرا، به کار می رود. اما درهرات به جای آغل و اصطبل کلمۀ قـَبـَل یا غـَبـَل را به کار می برند.
غم مخورید هر شتر، ره نبرد بدین اغل
ورچه کنند عف عفی، غم نخوریم ما ز عف
(غ 1301)
هرکه درآید که منم، برسرشاخش بزنم
کین حرم عشق بود، ای حیوان نیست اغل
(غ1335)
اقنجی
ظاهراً همانست که به صورت 
akinji و akinci می نویسند، و به معنای سوار و سپاهی است.
ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده
سر از تربه برون آرد بکوبد پا کند تحسین
(غ1857)
اگر مگر
لیت و لعل، برای نپذیرفتن کاری یا سخنی دلیل آوردن. مثلی منظوم و عامیانه نیز در مورد هست :
اگر را با مگر تزویج سازند
ازان فرزندی آید کاشکی نام
از تو زدن تیغ تیز، وز دل و جان صد رضا
یک سخنم چون قضا، نی اگرم نی مگر
(غ1126)
اگرنه
اگرنه به همین صورت به جای وگرنه فراوان به کار می رود. گاه گویند: اگر نه که، که آن نیز مانند وگرنه است.
زمن ای ساقی مردان، نفسی روی مگردان
دل من مشکن اگرنه، قدح و شیشه شکستم
(غ1604)
امیرآب
افسر مسوول آبیاری شهر و روستا. بیشتر به صورت میراو تلفّظ می شود.
چون بشوی سیر ازین آب شور
چونکه امیرآب دوصد کوثری
(ت3472)
اندازۀ خود را بدان
مانند حد خود را بشناس. نظیر مثلی و کنایه ای است که گویند: ایاس! حدّ خود را بشناس.
اندازۀ خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کاگه شوی ازخارمن؟
(غ1797)
اندر، در: بر اساس لهجهء بلخ اندر و در ( اضافه در ظرف زمانی و مکانی) می تواند پس ااز نام نیز آید. این کاربرد هنوز در بلخ، و در بسیاری از گویشهای ماوراء النّهر نیز، متداول است.
آب در انداز: در آب انداز، به آب انداز
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب در انداز میا
(غ 182)
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زانکه اندیشه چو زنبور بود، من عورم
(غ1629)
آب سیاه در مرو
در آب سیاه مرو.
پنبه ز گوش دور کن یانگ نجات می رسد
آب سیاه در مرو کاب حیات می رسد
(غ551)
آینه در: در آینه
آینه کیست تا ترا در دل خویش جا دهد
ای صنما به جان تو کاینه در تو ننگری
(غ 2489) یعنی قسمت می دهم که در آینه ننگری
این جوال اندر : در این جوال
بدین خواری و خفریقی، غلام دلق و ابریقی
اگر حقی و تحقیقی، چرایی این جوال اندر
(غ1025)... چرا اندر این جوالی
این باغ د ر: در این باغ
دل می گوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
(ر1232) نقد در این باغیم، حال در این باغیم.
بازاردر: در بازار جهان
این سرچو کدو برسر وین دلق تن من
بازار جهان در بکی مانم بکی مانم
(غ1486) ... در بازار جهان به کی می مانم
باغ خدایی درآ: در باغ خدایی آی
ای رخ خندان تو، مایۀ صد گلستان
باغ خدایی درآ، خاربده، گل ستان
(غ2063
بحر اندر: اندر بحر
چون نیی بحری تو بحر اندر مشو
قصد موج و غرّۀ دریا مکن
(غ2018)
تبریزدر: در تبریز
کزشراب جان من روید همی تبریز در
لاله ها و گلبنان برشیوۀ رخسار من
(غ 1971) ... در تبریز همی روید
جوش در رو، یعنی در جوش رو= بجوش، می جوش
ای شاه عقل پرور مانند شیر مادر
ای شیر جوش در رو جان پدر برقص آ
(غ 189)
جهان اندر
جهان اندر گشاده شد جهانی
که وصف او نیاید در زبانی
(ت 3401)
چرخ در: در چرخ
مه ما نیست منوّر، تو مگر چرخ درآیی
ز تو پرماه شود چرخ چو برچرخ برآیی
(غ2824)... تو مگر در چرخ آیی
حلقه درآ : در حلقه آی
حلقه درآ روی باز، برهمه خوبان بتاز
سجده کنم در نماز روی تو را همچنین
ای صنم خوش سخن، حلقه درآ رقص کن
عشق نگردد کهن، حق خدا همچنین
(غ 2069)
خانه درآ: درخانه آ
بیش مکن همچنان، خانه درآ همچنین
ای ز تو روشن شده، صحن و سرا همچنین
(غ2069)
ای تو نگار خانگی خانه درآ ازاین سفر
پستۀ لعل برگشا تا نشود گران شکر
(غ1020)
خرابات بتان در : درخرابات بتان
خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد
همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه
(غ 2297)
خرگه اندر: اندر خرگه
چون راه رفتنی است توقف هلاکتست
چونت قنق کند که بیا خرگه اندر آ
(غ 201)
دریا درافتی -در دریا افتی
اگر دریا درافتی ای منافق
ززشتی کی خورد مار و نهنگت ؟
(غ 361)

دل سجده در افتاده ، یعنی دل در سجده افتاده
گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا
( غ 85 )
دوغ در:در دوغ
چو تو سیمرغ روح را، بکشانی در ابتلا
چو مگس دوغ درفتد، بگه امتحان تو
(غ 2257) ... چون مگس در دوغ افتد
راه در آرد
در راه آرد، به راه آرد
از جهت ره زدن، راه درآرد مرا
تا به کف رهزنان، باز سپارد مرا
(غ 208)
رقص در آر: در رقص آر
یک نفسی بام برآ ای صنم
رقص در آر استن حنــّانه را
(غ 256)
رغم سپید ماخ را رقص درآر شاخ را
وان کرم فراخ را بازگشای تو بتو
(غ2159)
زمین در: درزمین
چه بود باطن کبکی، که دل باز نداند
چه حبوبست زمین در، که ز چرخست نهانی
(غ 2816)
صندوق عالم اندر: اندرصندوق عالم
صندوق در: درصندوق
شیریست پورآدم صندوق عالم اندر
صندوق درشدست او بیمارمی نماید
(غ859) پسر آدم شیریست اندر صندوق عالم
طلب در: در طلب
همه سوارو پیاده طلب درافتادند
به جدّو جهد نه چون تو که سست افتادی
(غ3103) در طلب افتادند
عشق در: در عشق
آنکه بالایی گزیند، پست باشد عشق در
آنکه پستی را گزید از مجلس سامیست آن
(غ1976) ... در عشق پست باشد
فراق اندر : اندر فراق
بود عاشق فراق اندر، چو اسمی خالی از معنی
ولی معنی چو معشوقی، فراغت دارد از اسما
( 64) عاشق اندر فراق مانند اسمی خالی از معنی است
قلزم اندر:اندر قلزم
چو جوهر قلزم اندر شد، نه پنهان گشت و نه تر شد
ز قلزم آتشی برشد، درو هم لا و هم الا
(غ65) چون جوهر اندر قلزم شد
قمارخانه درآ: در قمارخانه آ
بیا که دانه لطیف است رو ز دام مترس
قمارخانه درآ و ز ننگ وام مترس
(غ1214)
کشتی نوح اندرآ: اندر کشتی نوح آ
بحر اگر شود جهان، کشتی نوح اندر آ
کشتی نوح کی بود، سخرۀ غرقه و تلف
(غ1301)
کمین در :در کمین
صرّاف کمین در است و آن دزد
از کیسه درم برد، نترسد
(703)
گریه در: در گریه
گفتمش چونی دلا؟ او گریه درشد های های
ازفراق ماهروی همنشان همنشین
(غ1973) ... در گریه شد، به گریه شد، به گریه افتاد
مجلس خاص اندر
مجلس خاص اندرآ و عام را وادان زخاص
ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام
(غ1583)
مقعد صدق اندرآ: اندر مقعد صدق آ
خیز برآسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندر آ خدمت آن ستانه کن
(غ1821)
میخانه در: در میخانه
روزی تو مرا بینی، میخانه در افتاده
دستار گروکرده، بیزار ز سجّاده
(غ 2324) روزی تو مرا بینی در میخانه افتاده
اندکک
بسیار کم. واژه های دیگری نیز به همین صورت تصغیر مکرر می شوند؛ مانند کمک (اندکک) و خوردکک ( به جای خردک)، مردکک ( به جای مردک) و زنکک ( به جای زنک).
مست شدم مست ولی، اندککی باخبرم
زین خبرم بازرهان، ای که زمن باخبری
(غ 2462)
انگشتک
بشکن، در هرات: مشکه؛ ظاهراً مشکن (مقابل بشکن)
ای دل بزن انگشتک، بی زحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
(غ2564) ...بشکن بزن ، مشکه بزن
انگوربخور از باغ مپرس
نظیر خربوزه بخور ترا به پالیزچه کار.
مثل شدست که انگورخورزباغ مپرس
که حق زسنگ دوصد چشمۀ رضا سازد
(غ909)
او از کجا شیر از کجا
در غرابت و بی تناسبی و نا همجنسی و نا همگونی گویند
بر خوان شیران یک شبی، بوزینه ای همراه شد
استیزه رو گر نیستی، او از کجا شیر از کجا
(غ 10)
ایزار
اکنون مطلق به معنای شلوار و پایجامه. با یای مجهول تلفظ می شود؛ مانند ازار.
می فروشیست سیه کار وهمه عورشدیم
پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید
(غ802)
چو من ایزار پا دستار کردم
تو پا بردار و با ایزار می رو
(غ 2178) این مثل هنوز رایج است که از وارخطایی (دستپاچگی) ازار را ( به جای دستار) بر سر کرد
اینچنین کردن (دیداری - ویژول)
این بیان بسیار جالب است و تمثیلی است. یعنی افزون بر بیان، به تمثیل و حرکت نیز نیاز است وگرنه معنی و مقصود مفهوم نمی گردد. گونه های دیگری نیز از این بیان هست که هریک در مورد خویش آمده است و این بیان در کابل و بلخ و دیگر مناطق فراوان کاربرد دارد. ( ایتو (این طور، ایدون) می کند. از او پرسیدم، ایتو کرد).
لابه کنم که هی بیا، درده بانگ الصلا
او کتف اینچنین کند، که بدرونه خوشترم
(غ1402) ... شانه اش را به گونه ای می جنبانید که نشان می داد در اندرون ماندن را خوش تر می دانست.
بدر کردن
بیرون کردن و بدل کردن .
آن یار همانست اگر جامه دگر شد
آن جامه بدر کرد و دگربار بر آمد
(غ 639)
با
باد ، بادا – انداختن صامت آخر در برخی از کلمات در میان تاجیکان معمول است ؛ مثلاً هنگام خدا حافظی به مهمان گویند: با بیایید = باز بیایید
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
(غ 10) ... پاینده باد
با
غذای پخته؛ مانند شوربا و زیره با و مانند آن. ذیل ابا یاد شد.
چو میر خوان توام ترش بنهم و شیرین
که هرکسی بخورد بای خود ز خوان کبار
(غ1137) هرکس خورش دلخواه خود را می خورد
باجدار
مالیه چی، مالیه ستان. هنوز باجدار و باجگاه واژه های آشنا ست و حتی مواضعی به نام باجگاه هست.
برقنطره بست باجدارم
از بهر عبور ده جوازم
(غ1565) باچدار، یعنی مأمور سر مرز که باج می ستاند، مرا برچوب یا پل بسته است
باددادن
معادل دم دادن. کسی را با سخنی نادرست مشغول ساختن و فریفتن. اکنون برابر و به جای آن واژۀ گپ دادن به کار می رود. مرا گپ مده یعنی مرا با سخن خویش مفریب. در هرات گویند به گپ گرفت، یعنی مرا به سخن مشغول ساخت.
گفت که اینک نشان، دزد تو این سوی رفت
دزد مرا باد داد، آن دغل کژنشان
(غ2059)
بادنجان و سیر و سرکه
کنایه از شباهت خوی و عادت همنشینان. بادنجان ( ایضاً بادمجان) را خراسانیان از قدیم برای ساختن ترشی به کار می برده اند و به کار می برند، که سیر و سرکه از لوازم ساختن ترشی بادنجان بوده است. نیز برای خوشمزه ساختن و کاستن زیان آن در پختن بادنجان سیر و سرکه می افزوده اند و می افزایند.
بعد پرخوردن چه باشد؟ خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر
(غ1071)
بارانی به بورانی
همانند این عبارت اکنون مثلی است که گویند: لتی به لوتی می ارزد؛ یعنی لقمه ای خوشمزه یا غذایی کافی به کتکی می ارزد.
چو اشتهای کریمی به لوت صادق شد
گران نباشد بارانیی به بورانی
(غ3093)
بار زبان
نه تنها در طب قدیم، بلکه اکنون در میان مردم اگر به کسی گمان تب ببرند زبانش را نگاه می کنند. اگر بار داشت، یعنی لایۀ سفیدی روی زبانش نشسته باشد، گویند زبانش بار دارد و این نشانۀ تب است.
زهجرانش زبانم بار دارد
وگرنه سرّ عشقش دفتر ستی
(غ3153) تب دارم و قدرت بیان ندارم
بارکده
محلی که در آن بار و سنگینی و گرانی است.
دف دریدست طرب را به خدایی دف او
مجلس یارکده بی دم او بارکده ست
(غ 411)
باره – برون باره و درون باره
حصار و دیوار ضخیم شهر. این اسم و مسمی هنوز در بسیاری از شهرها موجود است؛ مثلاً در هرات گویند: سر باره، پشت باره، کوچۀ باره.
از درون بارۀ این عقل خود مارا مجو
زانکه در صحرای عشقش ما برون باره ایم
(غ 1594) یعنی بیرون شهریم
بارنامه
پروانه و جواز، اکنون بیشتر این واژه برای پروانۀ عبور اموال تجاری و بار به کار می رود.
روز مطلق کن شب تاریک را
بارنامۀ پاسبان را برشکن
(غ2011)
بازوجهیدن
نشانۀ شادی کردن؟ تفأّل در پریدن چشم راست و چپ و اعضای بدن هنوز میان مردم رایج است.
چشم چپم می پرد، بازوی من می جهد
شاید اگرجان من، دیگ هوسها پزد
(غ897)
بازی خوردن
فریب خوردن؛ بازی دادن: فریب دادن، گول زدن.
بخورد آن بازی من خشمگین شد
مرا گفتا خمش دیوانه لولی
(غ 2700)
باش
امروز بیشتر با کلمۀ بود به کار می رود. بود و باش یعنی اقامت. باشش نیز گویند.
یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری
(غ 2525)
باشنده
ساکن، مقیم. کار برد این واژه عمومیت دارد؛ مثلا: من باشندۀ کابل هستم.
ای خنک جانی که لطف شمس تبریزی بیافت
برگذشت از نه فلک بر لامکان باشنده شد
(غ737)
گفت مرا عشق کهن، از برما نقل مکن
گفتم آری نکنم، ساکن و باشنده شدم
(غ 1393)
باشیده (بوده، مقیم بوده)
چون نباشم در وصالت ای ز بینایان نهان
در بهشت و حور و دولت تا ابد باشیده گیر
(غ1061)
بالادو
به سرعت بالا رونده. کسی که به تندی از زینه/ پله بالا رود، گویند: بالا دوید. در حالت امر گویند: بالا دو!
خود را و دوستان را ایثاربخش ازانک
بالادو است حرص تو بی پای چون کدو
(غ2237)
بانمک
کسی که آنی دارد. جذّاب، دلکش
چون دید مرا بخرید مرا
آن کان نمک زان بانمکم
(غ1749)
با همه پلاس با من هم پلاس
مثل است برای کسی که در برابر آموزندۀ فنی، آن فن را به کار گیرد. با آموزندۀ نیرنگی نیرنگ باختن. گویند یکی وام داشت و نمی توانست یا نمی خواست آن وام را بپردازد. دوستی زرنگ داشت و این مهم را با او درمیان نهاد. او گفت هروقت که آن صاحب پول وام خویش باز خواهد، بگو: پلاس! و بار دیگر و بار دیگر هم در جوابش بگو: پلاس! وامدار چنین کرد و بینوا صاحب پول گمان کرد که او دیوانه و بیمار است و از حق خویش درگذشت. مدتی بعد این مرد از همین دوست و معلم خویش پولی به قرض گرفت و چون دیری گذشت و مرد پول خویش بازپس خواست، او در جواب گفت پلاس: آموزگار بر او خندید و گفت: با همه پلاس با صاحب پلاس هم پلاس؟ یا با همه پلاس، با ما هم پلاس؟
در روایت دیگر، به جای واژۀ پلاس «پنج» گویند؛ یعنی هرگاه که صاحب پول حق خویش می خواست وامدار دست خویش را می گشود و پنج انگشت خویش در برابر حقدار می گرفت و می گفت: پنج!!! و چون نوبت این نیرنگبازی به خود آموزگار رسید، گفت: با همه پنج، با صاحب پنج هم پنج؟
با همگان پلاس و کم، با چو منی پلاس هم؟
خاصبک نهان منم، راز ز من نهان کنی؟
(غ2465)
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفاکو؟
(غ2194)
بجه
بگریز. واژه های جستن و جهاندن در بخشهایی از خراسان عمومیت دارد.
گر عسس خرد تورا منع کند ازین روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
(غ1821) یعنی تدبیری کن و از پیش او بگریز
بختور
بختیار و خوشبخت. این واژه در نامگذاری نیز بسیار به کار می رود و بختور را بیشتر برای دختران نام می نهند.
حال شما دی همگان دیده اند
کن فیکون کس نشود بخت ور
ور بشود بختور آخر چنین
کی شود او همچو فلک مشتهر
(غ1170)
بخش کردن
تقسیم کردن.
امروز بت خندان، می بخش کند خنده
عالم همه خندان شد، بگذشت زحد خنده
(غ 2316)
بر –
در گویش بلخ و بخارا و توابع ( بر) به جای آن که پیش از اسم بیاید، غالباً پس از اسم می آید. به همین شیوه است (به) ؛ یعنی به جای آن که بگویند : به خانه، می گویند: خانه به ، و به جای آن که بگویند: بر زمین ، می گفتند: زمین بر.
آتش بر
دوطشت آورد آن دلبر یکی زآتش یکی پر زر
چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی
(غ 2523) یعنی اگر برآتش زنی بردی و اگر برزر زنی باختی
زمین بر می زنم
بر زمین می زنم
بر گرد ماهش می تنم، بی لب سلامش می کنم
خود را زمین بر می زنم زان پیش کو گوید صلا
(غ 5) خود را برزمین می زنم
بام برا
بر بام آ
یک نفسی بام برآ ای صنم
رقص در آر استن حنــّانه را
(غ 256) بربام برآ و در رقص آر
هرکه ز حور پرسدت، رخ بنما که همچنین
هر که زماه گویدت، بام برآ که همچنین
(غ 1826)
بام بر رو
بر بام رو
دیوار گوش دارد، آهسته تر سخن گو
ای عقل بام بر رو، ای دل بگیر در را
( غ 194)
پای بر
برپای
شحنه را چاه زنخ زندان ماست
تا نهم زنجیر زلفش پای بر
(غ1100) تا زنجیر زلف برپایش نهم
خوان بر
برخوان
چه خوان برآیی و اخوان تو را قبول کنند
مثال نان مدد جان شوی و جان باشی
(غ3090) چو بر خوان آیی و ...
طاق بر
برطاق
امروز نیم ملول شادم
غم را همه طاق برنهادم
(غ1577) برطاق نهادم
کوه صفا برآ
بر کوه صفا بر آی
کوه صفا بر آ به سر کوه رخ ببیت
تکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
( غ 199)
ربض شهر برآمد
بر ربض شهر آمد
حشم عشق در آمد، ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر، بشنو طبل ملامت
(غ 405)
همین گونه « در » گاهی پس از اسم می آید. این کار برد امروز هم در بسیاری از لهجه های دری و بخارایی وجود دارد. مثال
ها ذیل اندر یاد شده است 
ß اندر
بدرگ
بد گهر، بد اصل
خاک لعنت برسر افسوس دارد بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
(غ 1971)
برات
حواله. امروز در مثلها و کنایات نیز به کار می رود؛ مثلاً گویند: برات آوردی؟ یعنی حکم پرداخت و اخذ و جلب داری؟ سند داری؟ حواله داری؟
چونکه ز مطلوب رسیدت برات
گشت نهان از نظر تو صفات
(ت3482)
برجه
حالت امر از برجستن. در محاوره گویند: ورجه.
من خاک دژم بودم، در کتم عدم بودم
آمد به سر گورم عشقت که هلا برجه
(غ 2330)
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیراست برجه رو
وگر نازکدلی منشین بر گیجان سودایی
(غ 2499)
برجه که بهار زد صلایی
در باغ خرام چون صبایی
(غ2735)
بر خر سوار است و گوید خرم کو؟ یا برخرنشسته است گوید: خرم کو؟
مثل است برای کسی که چیزی را دارد و می جوید و یا دارد و نمی داند.
تو آن مردی که او بر خر نشستست
همی پرسد ز خر این را و آن را
( غ100)
بردابرد
چوبردابرد حسنش دید جانم
برفت آن های و هویم ماند آهی
(غ3186) ماند آهی، قیاس کنید با «آه در جگر نداشتن»
برداشت
نقدی از حساب برداشتن. این اصطلاح هم در ادارات و هم در زبان عوام رایج است.
ورنهادی که تو کنی برداشت
خوش بود چون همه مراد تویی
(غ3232)
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می خورد و دیده برون می ریزد
(ر461)
بردیم
مرا بردی، نیز مرا برد. این کاربرد مخصوصاً در زبان گفتار کابل رایج است.
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلّق وان ریسمان گسسته
(غ2397)
برزدن
بهم خوردن تنۀ دو نفر، مخصوصاً پهلوهای شان هنگامی که از برابر هم می گذرند. تنه زدن
بحر کرم تویی مرا، از کف خود بده نوا
باغ ارم تویی مها، بر بر من بزن بری
(غ 2490)
برسری
بعلاوه، افزون برآن. امروز هم برسری گویند و هم (درزبان گفتار) ورسره.
این دل دهد دردلبری، جان هم سپارد برسری
وان صرفه جو چون مشتری، اندر بها آویخته
(غ 2275)
چون به سر کوچۀ عشق آمدم
دل بشد و من بشدم برسری
(غ3295)
بروت مالیدن
کنایه از زور خویش را نشان دادن.
زبهر قهر جان لوت خوارم
بمالیده چو جلاّدان بروتی
(غ2649)
بریانی
پخته و کباب. امروز این اصطلاح بیشتر در هند رایج است و گونه ای از برنج را که با گوشت پخته شود بریانی گویند.
جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل
می کند عجل سمین را از کرم بریانیی
(غ2809)
بریدن خربزه
برای صرف خربزه برخی واژۀ بریدن، گروهی کشتن بعضی شکستن و عدّه ای هم پاره کردن را به کاربرند. خربزه را بکش. خربزه را پاره کن. خربزه را بشکن و خربزه را ببر.
جسم که چون خربزه ست تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهوره ای
(غ3017)
بسته کند
ببندد. به چنین فعل مرکب در بیشتر شهرهای ایران امروز با نا آشنایی می نگرند. تنها در گویش نیشابور افعال مرکب از این گونه فراوان است.
آبیش گردان می کند، او نیز چرخی می زند
حق آب را بسته کند، او هم نمی جنبد ز جا
( غ 21)
بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب
هم به زبانهء زبان گوید قصه با شما
( غ 45)
بغل زدن
آغوش وا کردن، در آغوش گرفتن. هرچند که در این بیت شاید مقصود معنای دیگری باشد.
می چو درو عمل کند رقص کند بغل زند
زانک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی
(غ 2495)
بغلطاق
گونه ای از پوشاک.
تو ای جان رسته از بندی مقیم آن لب قندی
قبای حسن برکندی که آزاد از بغلطاقی
(ت3366)
بغلها
زیر شانه ها، زیر بازوها. بازوها.
بغلهایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
(غ1908)
بق بق سگوق وق.
منکراست و روسیه، ملعون و مردود ابد
از حسد همچون سگان از دور بق بق می زند
(غ738)
بکشد
بکشد با سکون کاف. این سکون هم در مضارع است و هم در استمرار حال. این تفظ مخصوصاً در بدخشان و تاجیکستان به همین حالت باقی مانده است.
گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد
امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
(غ2280)
بلور
به فتح لام. در بلخ و کابل به فتح لام و در هرات به ضم لام و واو مجهول.
از رنگ بلور تو شیرین شده جور تو
هر چند که جور تو بس تند قدم دارد
(غ 602)
بمبند
مبند. برخی گویند: نببند
چون عبهر و قند ای جان در روش بخند ای جان
در را بمبند ای جان زیرا به نیاز آمد
(غ 614)
خواهم سخنی گفت دهانم بمبندید
کامروز حلالست ورا رازگشایی
(غ 2635)
بمترسان
نیز گویند نبترسان یعنی مترسان.
بمترسان دل خود را تو به تهدید خسان
که نشاید که خسان را به یکی خس بخری
(غ 2874)
بمُر
به ضمّ دوم یعنی بمیر.
بمر ای خواجه زمانی مگشا هیچ دکانی
تو مپندار که روزی همه بازار تو دارد
(غ 758)
بمرم
بمیرم.
گر بکشی ذوالفقار ثابتم و پایدار
نی بگریزم چو باد نی بمرم چون شرر
(غ1126) ... نه مانند شرر بمیرم.
بمرو
مرو. نیز گویند: نبرو.
نی غلطم در طلب جان جان
پیش میا پس بمرو دور نیست
(غ 505)
بمشو
مشو. نیز گویند: نبشو.
بمشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی
چو نه میری بن سبلت بچه مالی
(غ 2815)
بمگردانمگردان. نیز گویند: نبگردان.
سر بمگردان چنین پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد در جو انبار من
( غ 2056)
بممانید
ممانید. نیز گویند: نبمانید.
مباش کاهل کین قافله روانه شدست
زقافله بممانید و زودبارکنید
(غ956)
بنّا
معمار
صدهزاران بنا و یک بنّا
رنگ جامه هزار و یک صبّاغ
(غ 1300)
بنپیچی
نپیچی. نیز گویند نبپیچی.
با مست خرابات خدا تا بنپیچی
تا وا ننماید همه رگهات افندی
(غ 2630)
بند ترهاگرچه اکنون تره را در افغانستان گندنا گویند و تره نام خیار شنبر یا چنبرخیار است اما سخن بر سر بند است که از قدیم رسم است که تره یا گندنا و تراتیزک یا شاهی و در هرات طرخون را به دسته های کوچک می فروشند و هردسته گندنا یا سبزیهای دیگر بندی برکمر بسته دارد و آن بند نیز نوعی گیاه است.
به پیش عاشق صادق چه جان چه بند تره
دلا ملرز چو برگ ار ازین گلستانی
(غ3093)
بندکن
ببند. نظیر بسته کن.
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو پریشان شود
(غ 1005)
بندۀ توغرض از آوردن این بیت نشان دادن تلفظ مضاف و مضاف الیه است در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول ( یای کشیدۀ ماقبل المکسور) می آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می شود: خانی شما.
چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام
گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده
(2402)
بندی
دربند، محبوس، زندانی. چنانکه زندان را بندیخانه گویند.
یک خانه پرزمستان مستان نورسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند
(غ850)
بَــنگ
شاهدانه، تخم حشیش
اما چو اندر راه تو ناگاه بی خود می شود
هر عقل، زیرا رُسته شد در سبزه زارت بنگها
( غ 22)
بنگرداندنگرداند.
از گردش گردون شد روز و شب این عالم
دیوانۀ آنجا را گردون بنگرداند
(غ 615)
بنهشت
نهشت، نگذاشت.
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
( غ 131)
بو بردن و بوی بردندانستن، گمان بردن.
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
( غ 704)
برسر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان برآن بالا چه کار
(غ1075)
گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری
(غ3088)
تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق دردستم به گرد کان همی گردم
(غ1423)
بورانیخوراکی که با روغن پخته شود، یعنی در مقدمۀ پختن با روغن سرخ شود؛ مثلاً بادنجان بورانی یا بورانی بادنجان، بورانی کدو و مانند آن. قابل یادآوری است که خوراک دیگری که جزء مهم آن را خمیر می سازد به نام بولانی یاد می شود.
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مرمرا
بوی خوش می آیدم از قلیه و بورانیی
(غ2809)
می جوشیده براین سوختگان گردان کن
پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
(غ 2881)
بوزینه و نجّاریبه کنایه در مورد کسی گویند که در کاری وارد نباشد و به آن پردازد و لاجرم خود را رسوا کند. اشاره است به داستان بوزینه ای که از به تقلید از نجار در غیاب او به شغل او پرداخت و در نتیجه اندام او در شگاف تخته گرفتار شد.
کار بوزینه نبودست فن نجاری
دعوی یافه مکن یافه مگو ژاژ مخای
(غ 2867)
بوسه بربوسه ربا، بوسه گیر.
لب بوسه بر شد جفت شکر شد
خود تشنه تر شد قم فاسقنیها
( غ 266)
بو گیرنشانی گیر، به دلیل دریاب.
اندر سخنش کشان و بو گیر
کز بوی می بقا چه دارد
(غ 700)
بوم
بوف، جغد.
به دام عشق مرغان شگرفند
به بومی که زدامش رست منگر
(غ 1044)
ای دل پرّان من تا کی ازین ویران تن
گر تو بازی برپر آنجا ور تو خود بومی بگو
(غ 2209)
بوی بردن
ß بو بردن
بی آبی
رسوایی، بی اعتباری.
بی آبی خویش جمله دیدند
هرکز تو نه سرفراز آمد
(غ709)
بیخ کندنبیچاره و بی نوا ساختن.
عزیزا تو به بستان آن درختی
که چون دیدم تو را بیخم بکندی
(غ 2651)
بیست
بایست، توقف کن. در گویشهای افغانستان بیست با یای مجهول یا مطلق بست بدون یا می گویند
به برج دل رسیدی بیست اینجا
چون آن مه را بدیدی بیست اینجا
( غ 108)
بیرون شوراه خروجی، بدررفت نیز گویند.
یکی دستش چو قبض آمد، یکی دستش چو بسط آمد
نداری زین دو بیرون شو، گه باش و سفر باری
(غ 2525)
بی سونبی سوی، بی سمت و جهت.
برفرق گرفت موج خونش
می برد ز هرسویی به بی سون
(غ 1931)
بیگار
کار مفت.
هزار حرف به بیگار گفتم و مقصود
به هردمی زشما خفیه تر چه بی هنرید
(غ954)
بیگارکشی
کسی را به کاری مفت به نفع خویش واداشتن.
گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش
کانجا همی کشیدی بیگار تا بگردن
(غ2028)
نه گاوی که کشی بیگار گردون
برآن بالای گردون شو که بودی
(غ2663)
بیگاه
دیر وقت. شام؛ در برابر پگاه که بامداد است.
ای صاحب صد دستان بیگاه شد از مستان
احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
(غ1447)
بیگاه خیزکسی که دیر برخیزد. کسی که دیر بیدار شود.
هرچند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی
(غ2966)
بیگه
بیگاه.
آمده ای بیگه خامش مشین
یک قدح مردفگن برگزین
(غ 2116)
بیگهی
دیر هنگامی.
بیگهی و دوری ره باک نیست
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
(غ2117
بیمارخانه
بیمارستان.
روتو در بیمارخانۀ عاشقی تا بنگری
هرطرف دیوانه جانی هرسویی شیداییی
(غ2807)
بینی کردنتکبر کردن؛ در هرات: دماغ کردن.
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس تا جهان بینی
(غ3063)
بینی کردن چه سود دارد
با آنکه دهان زنی چو گربش(؟)
(ت3405)
پاپوچکپای پوشک، کفش.
پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک
پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید
(غ618)
پا رواوسیله، پایکش.
از غیب رو نمود صلایی زد و برفت
این راه کوتهست گرت نیست پا روا
(غ 198)
پاره
رشوت.
مکن ای دست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
(غ1999)
این دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد
چون به پیش پرده آمد بهترک شد پاره ای
پاره کردن سبوشکستن سبو. سبو از چرم نیز می کرده اند که شاید پاره شدن از آن بابت فرموده است . هرچند که برای شکستن هندوانه و خربزه نیز پاره کردن گویند.
دل را ز وثاق سینه آواره کنم
بر سنگ زنم سبوی خود پاره کنم
(ر1231)
پاغنده
تکه های بزرگ پنبه. در کابل پاره های بزرگ برف را که از هوا آید پاغنده گویند.
همچو منصور تو بردار کن این ناطقه را
چو زنان چند براین پنبه و پا غنده زنی
(غ 2882)
پاگیر
کسی یا چیزی که شخص به آن دلبسته، و یا به گونه ای دیگر وابسته، باشد و نتواند به خاطر آن جایی را ترک کند.
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیراست برجه رو
وگر نازکدلی منشین بر گیجان سودایی
(غ 2499)
پالیز
مزرعۀ میوه هایی مانند هندوانه/ تربوز، خربزه، خیار/ بادرنگ و مانند آن. برخی هم فالیز تلفظ کنند.
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
(غ1192)
پامزد
در کابل و بلخ پایمزد گویند و در هرات کرای پا. یعنی اجرت یا مزد کسی را که به جایی رود یا چیزی به جایی برد پرداختن.
گفتم به صبوح خفتگان را
پامزد ویم که سر برآرد
(غ 699)
برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو
برسوخته زن آبی چون چشمۀ حیوانی
(غ2574)
پای دوبه همین صورت تلفظ شود. در ایران و نیز در هرات پادو گویند. کارگری که وظیفه اش بردن فرمانی یا چیزی از جایی به جایی باشد.
ماییم درآن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت که پا نیست شود پای دوانیم
(غ1484)
پای نگارکردهپای حنا بسته، پایی که با حنا نقش و نگار کنند. هنوز در مورد کسی که در کاری کاهلی کند و تنبلی نشان دهد، به کنایه گویند: پایت را حنا بسته ای.
درراه ره زنانند وین همرهان زنانند
پای نگارکرده این راه را نشاید
(غ843)
پاییدن
ماندن، ایستاده، مقیم شدن
بجه از جا چه می پایی؟ چرا بی دست و بی پایی؟
نمی دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را
(غ 58)
تو می دانی که ما چندان نپاییم
ولیکن چشم مستت را شتابست
(غ 337)
ندارسید به جانها که چند می پایید
به سوی خانۀ اصلی خویش بازآیید
(غ945)
زصبح روی او دارم صبوحی
نماز شام را هرگز نپایم
(غ1525)
درجوی روان ای جان خاشاک کجا پاید
درجان و روان ای جان چون خانه کند کینه
(غ2322)
حق است سلیمان را برگردن هر مرغی
رفتند همه مرغان آنجا تو چه می پایی
(غ 2623)
مکن ای دوست نشاید که بخوانند و نیایی
و اگر نیز بیایی بروی زود نپایی
(غ 2817)
زاینجای بیا خواجه بدانجای چه پایی
کاینجاست ترا خانه کجایی تو کجایی
(غ3140)
پاییدن
نگران و متوجه بودن.
مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق
ورای طور اندیشه حریفان را چه می پایی
(غ2561)
پرتاب
افتاده.
تشنه را برلب جو بین که چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست
(غ 415)
پرندوش
پریشب.
پرندوش پرندوش خرابات چه سان بـُد
بگویید بگویید اگر مست شبانید
(غ 637)
پرورده
اصطلاح پرورده امروز هم کاربرد دارد و معنایی معادل مربّا در عربی، دارد. هرگاه یکی از خوراکها را به گونه ای با آمیزش و مجاورت مادّۀ دیگر خوشبو یا خوشمزه یا مؤثّر تر سازند، آن را پرورده گویند مثلاً زنجبیل پرورده، که با شکر یا انگبین پرورند. روغن را نیز چون با گل گلاب بپرورند خوشبوی و خوش طعم گردد و روغن به گل پرورده گویند.
ازنور تو روشن دل چون ماه زنور خور
وز بوی گلت خوشدل چون روغن پرورده
(غ2305)
پشت دارنیز پشتی دار ( که بیشتر معمول است) به معنای حامی، نگهبان و طرفدار. پشتی داری و پشتی کشی یعنی طرفداری و حمایت.
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تو روی نیاری سوی پشت دار دیگر
(غ1085)
پگاه
بامداد، صبح زود، فردا صبح.
شکرلبی لب ما را پگاه شیرین کرد
که غرقه گشت شکر اندر آب دندانم
(غ1740)
پگه 
ßپگاهدو خورشید از پگه دیدن،
یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید برافلاک هستی شاد و خندانی
(غ 2509)
پنجره
روزن مشبّک. البته غیر از پنجره ای که در ایران معمول است. آنچه را که امروز در تهران پنجره می گویند درکابل کلکین گویند. ممکن است در پیش روی در یا کلکینی پنجره ای مشبک نیز باشد که از آن بتوان دید و شنید ولی راه درون رو و بیرون رو نداشته باشد. مثلاً: همۀ کلکینهای آن خانه پنجره دارد. پنجره می شود چوبی باشد یا فلزی یا حتی گلی و خشتی یا آجری.
پنجره ای شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان برسر آن پنجره
(غ 2404)
پنهانخانه
نهانخانه، پسخانه. امروز پیشانخانه و خانه پیشان نیز گویند.
درغیب پر اینسو مپر ای طایر چالاک من
هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من
(غ1799)
پنیر شورپنیر شور پنیری است که برای پیشگیری از فساد آن را در نمک آب نهند که تا مدّتی دراز تر بماند. پنیر تازه معمولاً بی نمک است. در کابل و بلخ پنیر تازه و بی نمک را با کشمش، معمولاٌ بدون نان، خورند و آن را کشمش پنیر گویند.
در لطف همچو شیرم اندر گلو نگیرم
تا در غلط نیفتی گر شور چون پنیرم
(غ1695)
پورهبه معنای پور و پسر. این واژه در ترکیب خـُسـُر بوره به معنای خواهرزن (پور خسر یا خسرپور) موجود است.
خرد پورۀ آدم چه خبردارد ازین دم
که من ازجملۀ عالم به دوصد پرده نهانم
(غ1615)
پوز
بینی و نیز قسمت پیشین و پاینن کلّه. هرچند امروز کاربرد ادبی و تحریری، در مورد انسان، ندارد اما در زبان گفتار در برخی از بسیاری از گویشها به کار می رود. پوزت را پاک کن؛ یا پوزش از سرما سرخ شده است.
مطبخ جان به سوی بی سوییست
پوز آنسو درازباید کرد
(غ970)
ما دوسه رند عشرتی جمع شدیم این طرف
چون شتران روبرو پوز نهاده درعلف
(غ1301)
عاشق و شهرت کجا جمع آید ای تو ساده دل
عیسی و خر دریکی آخر کجا دارند پوز
(غ1196)
پوست کندهسخن صریح، رک و راست.
بیا بشنو حدیث پوست کنده
همه مغزم چو درمغزم نشستی
(غ2677)
پوستین گردانیدنخشمگین شدن، از کوره در رفتن. اکنون بیشتر گویند: پوستین چپّه پوشیدن. پوستین را چپّه (وارونه) پوشید، یعنی قهر کرد و خشمگین گردید.
عشق گردانید با او پوستین
می گریزد خواجه از شور وشرش
(غ1255)
پول سیاهپول خُرد، پول مسی. مثلی نیز هست که به دوپول سیاه نمی ارزد. کنایه از بی ارزش یک چیز. یا اورا به دوپول کرد، یعنی اورا تحقیر کرد، خوارش ساخت. عبارت پول را سیاه کردن نیز هست به معنای پول خورد کردن .
به دو پول سیاه بتوان یافت
زین چنین خربطان دو سه خروار
(غ1163)
پول
پل. امروز هم پل با واو مجهول تلفظ می شود، یعنی مصوت اوی کشیده دارد.
توچوی بیکرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو برپل گذار ماند
(غ857)
پهلوکردنرقابت کردن. پهلودادن و پهلوزدن نیز گویند
اوستاد چنگها آن چنگ باشد درجهان
وای آن چنگی که با آن چنگ حق پهلو کند
(غ740)
پیر ِ د ِهکنایه از رهبر و مرشد. در هرات این نام به صورت پیر دین هنوز به کار می رود و در برخی اشعار به پیر دیر هم اشاره شده است.
اول بگیر آن جام مِـه، بر کفّهء ان پیر نه
چون مست گردد پیرِ دِه، رو سوی مستان ساقیا
(غ 9 )
پیر دینمرشد و کسی که سخنش بر دیگران موثّر و مورد قبول باشد.
دل به میان چو پیر دین، حلقۀ تن به گرد او
شاد تنی که پیر دل شسته در آن میان بود
(غ557)
پیش کردنمقدم داشتن، نیز برانگیختن و تحریک کردن. کنایۀ آتش پیش کن نیز به معنی فتنه گر و جنگ افروز رایج است.
او نهانیست یارا، اینچنین آشکارا
پیش کردست ما را، تا شود او مکتم
(غ1655)
پیشانه
آینده، پیشانی نیز گویند.
بیند چشمش که چه خواهد شدن
تا ابد او بیند پیشانه را
( غ 259)
پیشانی
لیاقت و پشتکار.
وراز نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
(غ2558)
پیشم
پیشم به ضمّۀ شین مخصوصاً در هرات و ولایات همجوار به کار می رود.
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم
که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم
(غ1440)
پیل بی خوابنیز پیر بی خواب به کنایه به کسی گویند که خواب ندارد و پیوسته او را بیدار بینند.
آن پیل بی خواب ای عجب، چون دید هندوستان به شب
لیلی درآمد در طرب، درجان مجنون وار من
(غ1791)
پیله
دیوچه، کرم ابریشم. حشره ای که برگ توت خورد و محفظه ای ابریشمی از لعاب دهان برای خویش تند و اگر بگذارند، از آن محفظه مدتی بعد به صورت پروانه ای بدرآید.
چون برگ خورد پیله شود برگ بریشم
ما پیلۀ عشقیم که بی برگ جهانیم
(غ1484)
پینه
وصل و پیوند. وصله گر و پاره دوز را نیز پینه دوز گویند. وصله زدن را پینه کردن گویند.
وانگه که مرهم آری سر را به عذر خواری
بر موزۀ محبت افتد هزار پینه
(غ 2386)
پیه پارهکنایه از چشم
دوجوی نورنگر ازدوپیه پاره روان
عجب مدار عصارا که اژدها سازد
(غ909)
تا بگردنمبالغه، یعنی غرق در چیزی یا کاری شدن.
گرچه بسی نشستم، درنار تابگردن
اکنون درآب وصلم، با یار تا بگردن
گفتم که تا به گردن، در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من، دلدار تا بگردن
(غ2028)
منم دروام عشق شاه تا گردن بحمدالله
مبارک صاحب وامی مبارک کردن وامی
(غ2557)
تابۀ حلوااین ظرف را اکنون تاوه تلفظ کنند. نانی را که برپشت تابه پزند، نان تاوگی گویند.
دل من تابۀ حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد؟
(غ759)
تار
درکابل و بلخ به جای نخ، تار گویند. به جای نخ وسوزن نیز تار و سوزن گویند.
برسر کارگاه خوبی بود
سوزنش کرده است چون تارم
(غ1756)
تاسه
اضطراب، ناراحتی.
بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا بگردن
(غ2028)
تاسیدن
بی توش و بی رمق شدن. در هرات به کودکی که از شدت گریه به حال ضعف افتد، گویند که: از گریه واتاسید.
تو هم ز یوسفانی در چاه تن فتاده
اینک رسن فرود آ تا در زمین نتاسی
(غ 2938)
تاق و جفت(طاق و جفت) نوعی بازی یا قمار که یکی ریگ یا مهره یا چیز دیگر در مشت گیرد و دیگری گوید که طاق است یا جفت و چون مشت وا کند، اگر طاق باشد، مثلا سه دانه یا پنج دانه و یا جفت باشد، مثلاً دو دانه یا چهار دانه و برابر به گفتۀ آن شخص باشد، گوینده برنده است و اگر خلاف گفتۀ او باشد، یعنی او طاق گفته و این جفت باشد، بازنده خواهد بود.
آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق
با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق
پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت
گفتم به تو جفت و ازهمه عالم تاق
(ر1066)
تانستن
توانستن.
هرکه بتواند نگه دارد خرد
من نتانستم مرا باری ببرد
(غ815)
ای مظهر الهی وی فرّ پادشاهی
هر صنعتی که خواهی تانی و چیز دیگر
(غ1113)
چون آینۀ رازنما باشد جانم
تانم که نگویم نتوانم که ندانم
(غ1486)
نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن
ازان جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی
(غ 2505)
مگر خود دیدۀ عالم غلیظ و دردو قلب آمد
نمی تاند که دریابد ز لطف آن چهرۀ ناری
(غ2555)
نمی تاند نظر کاندر رکابت
رسد در گرد مرکب از نزاری
(غ2698)
تو نیز اگر تانی ورگنج بیا اینجا
بازار و چه بازاری کالا و چه کالایی
(غ3129)
تاوان
غرامت.
بدرّم جبـّۀ مه را بریزم ساغر شه را
و گر خواهند تاوانم همو تاوان من باشد
(غ578)
تتماج
نوعی سوپ.
شبی عشق فریبنده، بیامد جانب بنده
که بسم الله که تتماجی برای تو پزیدستم
به دست من بجز سیخی، ازان تتماج اونامد
ولی چون سیخ سرتیزم، درآنچه مستفیدستم
به هربرگی ازآن تتماج، بشکفته ست نوعی گل
شکوفه کرد هرباغی که چون من بشکفیدستم
(غ1417)
تو همه روز برقصی، پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل، پی این بیت و حراره
(غ2372)
تخته
لوح مشق.
چون علّم بالقلم رهم داد
بس تختۀ نانوشته خوانم
(غ1567)
تختۀ پیشانیلوح جبین - اشاره به این باور که سرنوشت هرکس و فهرست آنچه که نصیب اوست، از روز ازل، بر پیشانی او نوشته شده است.
نیک و بد هرکس را، از تختۀ پیشانی
می بیند و می خواند، با تجربه خط خوانی
(غ 2570)
تختهء سیاهلوح سیاه.
تو بر تختهء سیاهی گر نویسی
نهان گردد، که هردو همچو قیریست
(غ 338) یعنی اگر به قلم سیاه بر لوح سیاه بنویسی...
تخته ماندن و جامه شستنشیوه ای در جامه شستن که هنوز معمول است. در کنار جوی و کنار رود تخته ای مانند و جامه را برآن نهند و آب ریزند و با بیخ و اشنان و یا صابون مالند تا پاک شود و آب کشند.
آب خوبی همه در جوی تو وانگه گویی
بر در خانۀ من تخته منه جامه مشو
(ت3455)
تقدیر کند بنده و تدبیر ندانداین مثل به همین صورت وترکیب در بسیاری از مناطق رایج است.
تقدیر کند بنده و تدبیر نداند
تقدیر به تدبیر خداوند چه ماند؟
(غزل 647)
ترا چه؟به تو چه ربطی دارد؟ در هرات گویند: به تو چه؟ و در کابل و بلخ گویند: توره چه ؟ یا تو ره چی؟
اگر عالم شود گریان تراچه؟
نظر کن در مه خندان و می رو
(غ2179)
ترنگبین و گندنا
ترانگبین یا ترنجبین صمغی شیرین است که بر روی نوعی خار یا گیاهی خاردار پدید آید و گندنا همانست که در تهران تره گویند.
تو نه از فرشتگانی، خورش ملک چه دانی
چه کنی ترنگبین را، تو حریف گندنایی
(غ2838)
تروندهتحفۀ نوبر.
بی گفت و تقاضا برسد مهمان را
تروندۀ خوش ز صاحب پالیزیپ
(ر1657)
ترهدر کابل و بلخ: گندنه و در هرات: گندنا. در کابل به خیارشنبر یا چنبرخیار تره گویند.
برسفرۀ خاک ترّه ای نیست
هرسوی ز چیست ژاژخایی
(غ2769)
بفروخت مرا یار به یکدسته تره
باشد که مرا واخرد آن یار سره
(ر1617)
چو بسی قحط کشیدم بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم به تره و نان براتی
(غ 2813)
تره توت ارزیدندر بی ارزش بودن چیزی گویند. اکنون بیشتر چنین گویند: به توتی نمی ارزد. یا فقط گویند: به توتی. یا گویند: همه به توتی.
بغیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی
(غ2649)
ترید
نانی که در شوربا (آبگوشت) یا خورش آبگین دیگری تر کنند.
بس کن این و سر تنور ببند
تاکه نانهات را ترید کنند
(غ973)
ترش و شیرینهمان است که در هرات میخوش گویند.
دل را چو انار ترش و شیرین
خون بسته و دانه دانه دیدم
(غ1561)
تُــش
تو اش ، تو او را
گفت و گذشت او ز من لیک ز ذوق آن سخن
صحّت یافت این دلم یارب تش دهی جزا
(غ 47)
همزانوی آنکه تش نبینی
سرمست ز میفروش دیگر
(غ1057)
تک
ته، ژرفنا، کف
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکین
کعبه و موجها بین در تک چاه زمزم
(غ1655)
تلابیدن
تراوش، تراویدن. مثلی است که: از کوزه همان تراود که دروست.
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که درو کنند یانی؟
(غ 2831)
تن جامه شویرخت شوی، کالا شوی، گازر، دوبی
خزینه دار گوهر بحر بدخوست
که آب جوی و چه تنجامه شوی است
( غ 354)
تندورتنور. هم در بلخ و هم در کابل تندور گویند.
برآ چو آب ز تندور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی که جمله نان گیری
(غ3057)
تنگ و زین و لگامیراق ستور و مرکب
گفتم: ای جان ببین زین دلم سست تنگ
گفت که زین پس زجهل وامکش از پس لگام
( غ1715) نیز توجه شود به از پس لگام وا کشیدن – مانند قیزه را به دم اسب انداختن که به کنایه به کسی گویند که کاری خلاف اصول بلکه بعکس انجام دهد از روی بی اطلاعی و ناشیگری.
تنگری
نام خدا به ترکی، این نام به همین صورت نام دخترانه در خراسان شنیده ام. تنگلی هم گویند.
ترک تویی ز هندوان چهرۀ ترک کم طلب
زانکه نداد هند را صورت ترک تنگری
(غ 2478)
تنورگرم استکنایه از آماده بودن شرایط برای انجام کاری.
درحسن تو را تنور گرم است
مارا بربند ما خمیریم
(غ1573)
تو
تو ( بر وزن مو ) با واو معروف
تلفظ تو به این صورت در بلخ و کابل و تمام تاجیکستان معمول است و اگر کسی به این نکته توجه نکند به این وهم خواهد افتاد که مولانا ( تو ) را با (کو) و ( او) با سهل انگاری هم قافیه یا هم سجع ساخته است
آنکس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا
( غ 7)
هربار بفریبی مرا، گویی که در مجلس درآ
هرآرزو که باشدت، پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم، نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بردرم، چون لب نهم برگوش تو
(غ2139)
در لهجۀ کابل و بلخ، و بسیاری از مناطق هردوسوی آمو، تو را بروزن مو و رو و بو تلفظّ کنند؛ همین است که به آسانی با این کلمات و با کلماتی مانند زانو و ابرو و آهو و مانند آنها هم قافیه می شود.
تا بود کاز شمس تبریزی بیابی مستیی
از ورای هردو عالم کان تو را بی تو کند
(غ 742)
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو
مراپرسید چونی تو؟ بگفتم بی تو بس مضطر
(غ1025)
چو زد فراق تو برسر مرا بنیرو سنگ
رسید برسر من بعدازان زهرسوسنگ
زدست تو شود آن سنگ لعل می دانم
به امتحان به کف آور به دست خود تو سنگ
(غ1329)
گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو
گویی بیا حجت مجو ای بندۀ طرّار من
(غ1798)
همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو
چو مرا یافته ای صحبت هرخام مجو
(غ 2218)
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرۀ من و گویی که گل برو
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من اینقدر که به ترکیست آب سو
(غ2233)
بنشسته بگوشه ای دوسه مست ترانه گو
زدل و جان لطیف تر شده مهمان عنده
هله امشب به خانه رو که دل مست شد گرو
چو شود روز خوش بیا شنو این را تمام تو
(غ2255)
توانا (با سکون حرف اول)
همانند این تلفظ را تا کنون در مود خواهش و خواهر و مانند آنها شنیده و خوانده بودیم، که واو در این کلمات تلفظ می شود، اما اگر دقت شود، به علاوۀ روشنی تلفظ واو نوعی سکون در خ یعنی حرف پیش از واو احساس می شود. عین همین حالت در بعضی از واژه ها و فعلها دیده می شود که یکی توانستن است. هرگاه به وزن عروضی دقت شود، این تلفظ به وضوح نمایان می شود. بسیاری از فعلها هم هنگامی که پیشینۀ استمرار و نفی می گیرند، نخستین حرف بی صدای آن ساکن می شود. این حالت در تلفظّ بدخشان و تاجیکستان بسیار روشن است. مثلاّ مکنه ( به جای می کنه= می کند) و مدوه ( به جای می دوه= می دود) و مانند آن.
عقل پا برجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی
(غ2807)
توبره
کاربرد این واژه به معنای خریطۀ بزرگ و گونی ( در کابل: بوجی)، و هم کیسه ای که خوراک ستور در آن نهند و بر گردن خر آویزند، در خراسان عام است.
کرۀ گردون تند پیشش پالانیی
برسر میدان او جان خر با توبره
(غ2404)
تو ده کل را کلاهیاین مثل را به کنایه به کسی گویند که اظهار ناتوانی کند و درعین حال موفقانه به نیرنگ و تدبیر کار خویش پردازد. نیز گویند: او ده کل را کلاه است و ده کور را عصا. یا صدکل را کلاهست و صد کور را عصا.
تو را زلفیست به از مشک عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
(غ2720)
تی
تهی، خالی.
باده چو هست ای صنم بازمگیر و نی مگو
عرضه مکن دودست تی پرکن زود آن سبو
(غ2159)
تیریز و خشتک و گریبانهرسه واژه برای نامهای بخشهای مختلف سازندۀ پیراهن و تنبان (شلوار) به کار می رود. گریبان بیشتر درکابل و بلخ و تاجیکستان معمول است و در هرات جای خود را به واژۀ یخن و یاخن داده است که در تهران یقه گویند. هرچند این واژه، در ترکیب، در هرات هنوز موجود است؛ مانند: دست به گریبان شدن. خشتک تکۀ چارگوشی که دو پاچۀ تنبان را به هم وصل می کند. البته این کلمه برای پاره ای از چادر (بوقره= برقع) نیز به کار می رود، که خشتکی بوقره گفته می شود. تیریز، پاره ای دراز که در طول برای زیبایی یا فراختر ساختن پیراهن به آن افزایند. تیریز را در هرات تلیز تلفظ کنند و در مثل و کنایه نیز آمده است؛ مثلاً گویند که ژیلا تلیز کوتاه است. یعنی زود از سخنی می رنجد، زود به او برخورد.
خمش کن قصّۀ عمری، به روزی کی توان گفتن
کجا آید ز یک خشتک، گریبانی و تیریزی
(غ2540)
هرآنچ از روح او آید، به وهم روحها ناید
که خشتک کی تواند کرد اندر جامه تیریزی
(غ2556)
تیزابآب تند و تیز، غیر از تیزاب به معنای اسید. در اینجا تیز صفت دوندگی و سرعت است و در تیزاب به معنای اسید صفت برندگی و حدّت.
تیزاب تویی و چرخ ماییم
سرگشته چو سنگ آسیاییم
(ت3413)
جامواحد پیمایش شیشه؛ مثلاً گویند برای این کلکین ( پنجره) سی جام شیشه درکار است. اما در این ابیات مطلق به معنای شیشه و آیینه است.
آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور
ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن
(غ 2050)
خانۀ بی جام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن کزوست رهایی
(غ3032)
جامه کنهمانجایی که اکنون سرحمام گویند. رختکن.
چو در گرمابۀ عشقش حجابی نیست جانها را
نیم من نقش گرمابه چرا در جامه کن باشم
(غ1433)
جان به از جهانی= جان که نباشد جهان نباشد. مثلی است معروف.
جهان جویای توست و جای آن هست
مثل بشنو که جان به از جهانی
(غ2701)

جانتریعنی از جان هم عزیزتر.
ای بُده جانتر ز جان دیدار عشق
وی فزون از جان و جا اقبال عشق
(غ1309)
جای سر سوزن نیست.کنایه از ازدحام و کثرت جمعیت.
تن را تومبـر سوی شمس الحق تبریزی
کز غلبۀ جان آنجا جای سر سوزن نی
(غ2576)
جر
پرتگاه . معمولاً در گفتار با جو آید، مانند جوی و جر. پرتگاه کنار راه نیز جر گویند. موتر به جر افتاد (ماشین به پرتگاه سقوط کرد).
بس جرها در جو زند، بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند، سرهنگ ما سرهنگ ما
(غ 6)
جستن
گریختن. مثالها در بجه و مجه نیز آمده است. این واژه بیشتر در هرات و اطراف معمول است. در کابل و بلخ گریختن به کاررود.
اندر دلی آمدی چو ماهی
چون دل بتو بنگرید جستی
(غ2742)
گوید والله که نشنوی نشنومش
خواهد که به اینها بجهد نشنومش
(ر1038)
جفت و طاقطاق و جفت. بازیی قمارگونه که ویژۀ کودکان و نوجوان است که یکی چیزهای شمارشونده را در مشت گیرد و دیگری به گمان طاق، یا جفت گوید. پس اولی مشت را بگشاید و آن چیزها را بشمارند. اگر مطابق گفتۀ او بود، گوینده ببرد و گرنه برد با اولی خواهد بود که چیزی در مشت داشته است.
جفت و طاق ازچه روی می بازند
چون ندانند جفت را ازفرد
(غ969)
جگربند
دلبند. دل جگر.
تومرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگرروی چوجگربند شوربات کنند
(غ912)
جکی جکیاین عبارت را هنگام معذرت یا التماس گویند و مرحوم عبدالله افغانی نویس نیز آن را در قاموس لغات عامیانۀ افغانستان با همین توضیح آورده است.
ای که خلیل من تویی بهر خدا جکی جکی
عزم جفا مکن مرو پیش من آ جکی جکی
... گر تو به مشرقی رسی قصۀ شمس دین بخوان
کین غزلست گوش کن بهر شما جکی جکی
(غ3222) آیا این غزل از مولاناست؟ باید تحقیق کرد.
جُـل
پارچهء ملایم یا نمدی که در زیر زین و زیر پالان اسب و الاغ نهند . ( جُـل و پالان ) هنوز در گفتار مستعمل است. در ارتباط با بیتی که شاهد آورده می شود اشاره به این مثل رایج در کابل نیز لازم است:
گل باشد و زیر جُل باشد یعنی خوبی و زیبایی در هرلباسی دل می برد.
ای عشق خندان همچو گل، وی خوش نظر چون عقل کُـل
خورشید را درکش به جُـل ای شهسوار هل اتی
(غ 7)
ز اشک وخون همچون اطلس من
براق عشق را جل می توان کرد
(غ 684)
جواب ابلهان باشد خموشییا جواب احمقان باشد خموشی. مثلی است متداول.
تو نه آن شکرجوابی که جواب من نیابی
مگر احمقم گرفتی که سکوت شد جوابم
(غ1623)
جوازعبور
پروانۀ عبور، برگۀ عبور، این اصطلاح هنوز در افغانستان به همین صورت و نیز به صورت جواز سیر جزو اصطلاحات راهداری و راهنمایی و رانندگی/ ترافیک است.
برقنطره بست باجدارم
از بهر عبور ده جوازم
(غ1565)
جوجو
تکّه تکّه، ریزه ریزه.
هرآن دلی که به یک دانگ جوجو است زحرص
به دانگ بسته شود جان اوبه کان نرسد
(غ910)
یک جو از سرّش نگوییم ارهمه جوجو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ارچه که ما سیّـاره ایم
(غ1594)
جوز
گردو، در هرات و قندهار و نواحی همجوار جوز گویند و در بلخ و کابل و برخی از لهجه های ماوراء النّهر چارمغز گویند.
گربشکند این جوزم هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی صد قند شکر دارم
(غ1455)
تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم
چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی آیی(غ2560)
جوزینه
جوزینه شیرینیی که آمیخته با جوز/ گردو/ چارمغز باشد و لوزینه شیرینیی که آمیخته با بادام باشد. امروز اولی را جوزی گویند؛ مانند نقل جوزی و اما لوزینه را هنوز لوز گویند.
خامش که به پیش آمد، جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید، حلوا کند آمینش
(1227)
جوله
1. جولا2.عنکبوت. عنکبوت را درکابل و بلخ جولاگک نیز گویند. اما در هرات کلاش گویند.
هرعنکبوت جوله، درتاروپود آن چه
ازذوق صنعت خود، ذوق دگرنداند
(غ846)
جولهه
جولا که در بالا یاد شد.
ای جولهۀ حرص درین خانۀ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
(غ 2626)
چادرشب
این واژه را هم با کسرۀ اضافت و هم، بیشتر، با سکون با تلفظ کنند. و آن معمولاَ پارچۀ بزرگ کتانی چارگوشی است با نقش چارخانه/ شطرنجی و رنگهای تیرۀ سبز و آبی و قرمز که هم جامۀ خواب، لحاف و نالین را در آن پیچند و زنان آن را دولا/ دو تو کنند که به صورت مثلثی بزرگ شود و مانند چادر بر سر اندازند.
در چادرشب چه دختران دارد عشق
گرغم آید سبلت و ریشش بکنند
(ر847)
چارق
نوعی کفش از چرم مقاوم که تا اکنون هم به همین نام استعمال می شود و سرپنجۀ آن زبانه دار است و آن زبانه به بالا برگشته و تا خورده است و روستاییان و چوپانان و دراویش پوشند.
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی
چارق درویش را برسر سنجر کشی
(غ 3016)
خاک ایازم که او، هست چو من عشق خو
عشق شود عشق جو دلبر عیّار بین
(غ2057)
سنّت نیکوست این، چارق با پوستین
قبله کنش بهر شکر، باقی از ایثاربین
(غ2057)
چاشت
در افغانستان این واژه معادل ظهر است یعنی ساعت دوازده. اما دیده ام که در برخی از مناطق در ایران چاشت موقعیتی میان بامداد و ظهر دارد.
آمد عشق چاشتی، شکل طبیب پیش من
دست نهاد بررگم، گفت ضعیف شد مجس
(غ1205)
گردشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم
(غ1560)
هرجا تویی جنت بود، هرجا روی رحمت بود
چون سایه ها در چاشتگه، فتح و ظفر پیشت دود
(غ1785)
چاشت خوردر هرات اکنون به تخفیف، چش خور یا چیش خور گویند یعنی اندکی غذا از سر دیگ به بهانۀ چشیدن در ظرفی کشند و نوش جان کنند و برخی از همین چیش خور کردن شکمی از عزا در آورند، چنانکه مولوی فرماید:
بچشد او غریب چاشت خوری
بگشاید عجیب منقاری
(غ3227)
چاشتگاههنگام چاشت، هنگام ظهر. ترکیب این واژه با توجّه به پگاه و بیگاه شایان دقت است. به این صورت که چاشتگاه، حدّ وسط بین پگاه و بیگاه است.
ای مبارک چاشتگاهی کافتاب روی تو
عالم دل را کند اندر صفا نورانیی
(غ2810)
چالیش
مبارزه.
خود را مرنجان ا ی پدر، سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن، این جمله چالیش و غزا
( غ 20)
درنقش بنی آدم تو شیر خدایی
پیداست درین حمله و چالیش و دلیری
(غ 2627)
کلمۀ چال نیز به معنای مکر و فریب و نیرنگ بسیار مورد استعمال است که نیز در ترکیبات چال زدن و چال رفتن و چالباز و چالاک موجود است.
گه تاج سلطانی شوم، گه مکر شیطانی شوم
گه عقل چالاکی شوم گه طفل چالیکی شوم
(غ 1386)
طفلیست سخن گفتن، مردیست خمش کردن
تو رستم چالاکی، نه طفلک چالیکی
(غ 2568)
چانه
ذقن و زنخ؛ نیز چانه زدن و در سخنی یا معامله ای بسیار کوشیدن تا طرف معامله یا بحث و گفت و گو مجاب شود. نیز کسی که ناگزیر بسیار سخن گوید یا مجبور به سخن بسیار شود گوید که چانه ام به درد آمد، یا چانه ام را درد گرفت. بی چانه شدن یعنی خاموش ماندن، ساکت شدن.
ای ناطقه بربام ودر، تاکی روی درخانه بر
نطق و زبان را ترک کن، بی چانه شو بی چانه شو
( غ 2132)
چخیدن
اعتراض کردن.
جان زفسون او چه شد؟ دم مزن و مگو چه شد
وربچخی تو نیستی، محرم و رازدار من
(غ1829)
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ
کار بتر می شود گر تو درین می چخی
(غ3014)
چراغـپایه
پایه یی که بر آن چراغ را نهند.
پیشش چو چراغپایه می ایست
چون فرصتهاست مر مِـهان را
( غ 126)
چراغ زیر دامن داشتنآن را از خاموشی بر اثر وزش باد نگه داشتن. در این باب گفتنی است که در برخی از مناطق سردسیر، به ویژه در کشمیر برای گرم داشتن بدن، منقلکی خرد آتش زیر پیراهن نمدی یا پشمی از گردن می آویخته اند و شاید در کشمیر هنوز هم این رسم رایج باشد. اما در این بیت منظور از زیردامن داشتن، نگاهداشتن آن از خاموشی در برابر باد است.
چراغ است این دل بیدار زیر دامنش میدار
ازاین باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
(غ563)
چراغ شش فتیلهاین ترکیب بسیار جالب است که شاید در آن زمان نیز چراغ شش فتیله بوده است. فتیله را فلیته و پلیته نیز گویند. برای اجاق نفتی شش فتیله ای گویند: دیگدان شش پلته ای.
سر توست چون چراغی، بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست، روشن مگر آن شرر نداری
(غ2829)
چربو
پیه و چربی و دنبه که به همین صورت هنوز در کابل و بلخ به کار می رود.
سخای کف تو گر چربشی به کوه دهد
دهد به خشک دماغان همیشه چربو سنگ
(غ 1329)
هی که بسی جانها موی به مو بسته اند
چون مگسان شسته اند بر سر چربویها
( غ 210)
چرخشتجایی که انگور را برای زمستان، یا به منظور دیگری نگه دارند. چارخشت نیز گویند.
من باغ جان بدادم، چرخشت را خریدم
برجام می نوشتم، این بیع را قباله
(غ2394)
چرخه
دوک و قرقره.
آتش بزن به چرخه و پنبه دگر مریس.
گردون چو دوک گشت ازین حرف چون پناغ
(1298)
چرخۀ چرخ اربگردد بی مرادت یک نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان همچنین
(غ1953)
چرشظاهراً با چرخشت یکی است.
اندرچرش جان آ گرپای همی کوبی
تا غوطه خوری یکدم درشیرۀ بسیارم
(غ1457)
زان باده که عصیرش اندر چرش نیامد
وان شیشه که نظیرش اندر حلب ندیدم
(غ1690)
همه چون دانۀ انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان
(غ1996)
چریدن چشممقایسه شود با چشم چرانی که امروز واژه ای نوساخته پنداشته می شود.
چشم من و چشم تو حریفند
ای چشم ز چشم تو چریده
(غ2355)
چستبه ضمّ اول چالاک و چابک.
چست توام ارچستم مست توام ارمستم
پست توام ارپستم هست توام ارهستم
(غ1447)
چشم بندیشعبده بازی
کجاست کان شه ما نیست لیک آن باشد
که چشم بند کند سحرهاش بینا را
چنان ببندد چشمت که ذرّه را بینی
میان روز و نبینی تو شمس کبرا را
ز چشم بند ویست آنک زورقی بینی
میان بحر و نبینی تو موج دریا را
(غ 233)
چشمم می پردپریدن هر یک از دو چشم را تفأّلی نیک زنند؛ مثلاً گویند مسافر می آید یا شادی خواهیم کرد و نظیر آن. برخی چون چشم پرد، پر کاهی روی پلک نهند به این امید که مسافر ارمغانی خواهد آورد.
چشمم همی پرد مگر آن یار می رسد
دل می جهد نشانه که دلدار می رسد
(غ870)
پریدن چشم چپنشانۀ رسیدن شادمانی
چو چشم چپ همی پرّد نشان شادی دل دان
چو چشم دل همی پرّد عجب ! آن چه نشان باشد؟
(غ 568)
چشم چپم می پرد بازوی من می جهد
شاید اگرجان من دیگ هوسها پزد
(غ897)
دی دل من می جهید و هردو چشمم می پرید
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
(غ749)
چفسیدن
صورتی از تلفظ چسبیدن و چسپیدن.
ای شاد باطلی که گریزد ز باطلی
برعشق حق بچفسد بی صمغ و بی سریش
(غ 1268)
به پهلویم نشین برچفس برمن
رها کن ناز و آن خوهای پیشین
(غ1916)
چک چک(چرک چرک) صدای سوختن چوب.
چک چک و دودش چراست زانکه دو رنگی بجاست
چونکه شود هیزم او چک چک نبود زلاف
(غ1304)
چکره
(چکله : چکه) قطره.
پای آهسته نه که تا نجهد
چکره ای خون دل به هر دیوار
(غ 1156)
چله
به دو معنی: یکی چله نشستن و دیگر حلقه و شست. امروز حلقۀ نامزدی را درکابل و بلخ چلّه گویند.
چو فتاد سایۀ تو سوی مفسدان مجرم
همه جرمهای ایشان چله و نماز گردد
(غ766)
درعشق زسه روزه و ازچلّه گذشتیم
مذکور چو پیش آمد ازکار رهیدیم
(غ1478)
چونکه ازو دفع شوم گوشه گکی سربنهم
آید عشق چله گر برسرمن با چله ای
(غ 2463)
شست تو ماهی مرا چلّه نشاند مدّتی
دام تو کرکس مرا داد به غم ریاضتی
(غ 2476)
چنان و چنین( دیداری)، چنین چنین می کرد، چنین می کن،
این شیوۀ بیان که با حرکت اندام (دست و سر) همراه است تا هنوز در همه جا رواج دارد و معادل آنست که در تهران گویند ( البته همراه با حرکت): این جوری می کنه. یا : چرا همچین می کنی؟
سر بمگردان چنین، پوز مجنبان چنان
چون تو خری کی رسد، در جو انبار من
( غ 2056)
ای برسر بازاری، دستار چنان کرده
روبادگران کرده، ما را نگران کرده
(غ 2326)
(چنین می کرد)
خندید و می گفت ای پسر، آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
(غ1797)
در رخ جان رنگ تو دیدم بپرسیدم ازو
سر چنین کرد او که یعنی محرم این نیستی
(غ2792)
(چنین می کن)
از بهر دل مارا در رقص درآ یارا
وزناز چنین می کن آن زلف کمند ای جان
(غ1867)
(چنین چنین کر دن سر)
چو بدید مست مارا بگزید دستها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت رو زمعشر
(غ1084)
چه کردی؟به دو معنی: نخست چه کردی و چه کاری کردی؟ دوم، کجا بردی؟ کو؟
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟
امانتهای چون جان را چه کردی؟
چیغ چیغآنچه که در تهران جیغ می گویند در کابل و بلخ چیغ می گویند.
غم چیغ چیغ کرد چو در چنگ گربه موش
گو چیغ چیغ می کن و گو چاغ چاغ چاغ
(غ 1298)
حالی
اکنون.
آن زلف مسلسل را گر دام کنی حالی
درعشق جهانی را بدنام کنی حالی
می جوش ز سر گیرد خمخانه برقص آید
گر از شکر قندت درجام کنی حالی
(غ2569)
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
(غ2728)
خود را بشناس و حال را باش
تا عارف حق شوی تو حالی
(غ3199)
حریره
غذایی آبگین از نشایسته و مانند فیرنی که به کودکان و بیماران پزند.
تو همه روز برقصی پی تتماج و حریره
تو چه دانی هوس دل پی این بیت و حراره
(غ2372)
حسنک پابرهنه در خانه می دودمثل است؛ کنایه از نهایت بی نوایی.
مرا و خانۀ دل را چنان به یغما برد
که می دود حسنک پابرهنه درخانه
(غ 2412)
حق مـُرّ باشددر فارسی مثل است که حقیقت تلخ است.
ز شیرینی حدیثش شب شکافیدست جان را لب
عجب دارم که می گوید: حدیث حق مر باشد
(غ576)
حق نان و نمکاصطلاحی است در حق شناسی مخصوصا میان تاجیکان.
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک
که هر سحر من و تو گشته ایم ازو مسرور
(غ1151)
حلالی خواستن (خاصه هنگام سفر)هنگامی که به سفر روند یا به مقصد دیگری کسانی که مدتی با هم بوده اند، جداشوند، گویند: مرا حلال کنید. در هرات گویند: مرا بحل کنید و در هرات حلالی خواستن بحل داشتی و بحل داشتی کردن و بحل داشتی طلبیدن گویند. بعید به نظر می رسد که این واژه در هرات با ریشۀ امر هل: گذار (ازگذاشتن) ارتباطی داشته باشد.
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
ازما حلالی خواسته چه خفته اید ای کاروان
(غ1789)
حملهبار، مرتبه دفعه. هنوز در زبان گفتار هرات معمول است
یک حملۀ دیگر همه در رقص در آییم
مستانه و یارانه که آن یار درآمد
(غزل 646)
باده کشیدی و لیک در قدحت باقی است
حملۀ دیگر که اصل جرعۀ باقیست آن
(غ2058)
حوالیدر زبان گفتار بلخ و هرات حولی (در کتابت حویلی) به معنای خانه و منزل و حیاط است.
باغ است و بهار و سرو عالی
بیرون نرویم ازین حوالی
(2728)
هله آسمان عالی ز تو خوش همه حوالی
سفری دراز کردی به مسافران رسیدی
(غ 2843)
حویج دیگآنچه که همراه گوشت در دیگ پزند. این کلمه با حوجخانه (حوایج خانه ) در هرات قابل مقایسه است.
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می زند که چنین است خوی دوست
(غ 442)
خارپشتجانوری که در تهران جوجه تیغی گویند.
این جگر از تیرها شد همچو پشت خارپشت
رحم کردی عشق تو گر عشق را بودی جگر
(غ1067)
خار سرتیزکنایه از آدم زرنگ و بیدار. مثلی است در مورد جوان یا کودکی که نشانه های زرنگی و عقل و هوش فراوان داشته باشد: خاری که از زمین سرزند نیشش (سرش) تیز است.
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند
(غ 730)
خاک بکف گیرد زر شوداین بیان در قالب دعایی مشهور است که پیران و بی نوایان در برابر خدمتی یا عطایی گویند: الهی خاک به دست بگیری، زر شود.
گر به کف خاک بگیرند زر سرخ شود
روز گندم دروند ارچه که شب جوکارند
(775)
خانه بازآ= به خانه باز آ
خانه بازآ عاشقا تو زوترک
عمر خود بی عاشقی باشد هبا
( غ 172)
هرچند بیگه آیی بیگاه خیز مایی
ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی
(غ2966)
خانه بانمیزبان.
که صورتهای دل چون میهمانند
که می آیند و من چون خانه بانم
(غ1519)
ما آفت جان عاشقانیم
نه خانه نشین و خانه بانیم
(غ1552)
خانه خانهاین شیوۀ بیان اکنون در رهنمایی مرغان به خانه و آشیانه معمول است. به مرغان که گویند: خانه خانه. همه به سوی خانه و آشیانه روان می شوند.
چو بیگاهست و باران خانه خانه
صلای جمله یاران خانه خانه
چو جغدان چند این محروم بودن
به گرداگرد ویران خانه خانه
(غ2345)
خانۀ خویش (خانی خویش)در زبان گفتار به صورت عموم در حال اضافت حرکت یا فتحۀ آخر مضاف می افتد و تنها یاء که با بودن کسره با همزه نشان داده می شد، می ماند.
دیگران رفتند خانۀ خویش باز
ما بماندیم و تو و عشق دراز
(ت3464)
خانه روی= به خانه روی
چون خانه روی ز خانهء ما
با آتش و با زبانهء ما
( غ 121)
خانه و سراسرا در زبان گفتار هرات معادل منزل و حیاط در زبان تهران و حویلی در کابل است. در این بیت هم منظور همان است. اما در زبان بلخ و کابل اکنون سرای معادل کاروانسرای قدیم است.
یارچون سنگدلان خانۀ مارا بشکست
تاکه هرخانه شکسته به سرایی برسد
(غ796)
خاوند و خاوندهخداوندگار و صاحب. قابل ذکراست که این کلمه به همین معنی اکنون در پشتو نیز موجود و مورد استعمال است. این کلمه به همین معنی در نامهای خاص در زبان هرات و دیگر نواحی خراسان بوده است ؛ مانند میر خواند و خواند میر و خاوندشاه.
آن خر بود که آید در بوستان دنیا
خاونده را نجوید افتد به ژاژخایی
خاوند بوستان را اول بجوی ای خر
تا ازخری رهی تو زان لطف و کبریایی
(غ2944)
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته تو خاوندگاری
(غ2692)
خبّاز
در زبان رسمی مورد استعمال است ولی در زبان مردم بیشتر نانوا و نانبا گویند.
فلک از بهر عاشقان گردد
بهر عشقست گنبد دوّار
نه برای خباز و آهنگر
نی برای دروگر و عطار
(غ1158)
خراسکارخانۀ روغنکشی که به نیروی چارپا گردد. پیشه ور این کار را خراسگر گویند.
می گرد چون خراسی خواهی و گر نخواهی
گردن مپیچ زیرا دربند احتباسی
(غ2938)
خراط
تراشندۀ چوب و آنکه از چوب آلات و ابزار تراشد. خرّاد نیز آمده است. در هرات هنوز کوچه ایست به نام کوچۀ خرّاطی که همۀ دوکانهای آن مربوط به همین پیشۀ خرّاطی یا خرادی است.
پس به خرّاط خویش را بسپار
تا یکی گو شوی اگر آنی
(غ3320)
گرفقیرند همه شیردل و زربخشند
این فقیران تراشنده همه خرّادند
(غ 783)
خر به خلاب ماندنکنایه از سردرگمی و درماندگی است. اکنون هم خر به خلاو ماندن نیز گویند و هم گویند: مثل خر به گل ماند، خرواری (مانند خر) به گل ماند.
آن سواران تیز اندیشه
همه ماندند چون خران به خلاب
(غ 315)
این هردو چنین و دل چنین تر
کز غم چو خراست در خلابی
(غ2738)
خرپشته
برآمده گی تپّه مانند گور.
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشته ام رقصان نماید
(غ683)
خرخشهاضطراب، تشویش، خلجان خاطر.
این خواجهء پرخرخشه شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عایشه کابیضّ َ عینی من بکا
( غ 27 )
خر در چرخ= ( خر بر بام بردن). اگرچه این مثل با این بیت تناسبی ندارد، مثلی است که گویند: خربربام بردن آسان است ولی فرودآوردنش دشوار.
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان برآن بالا چه کار
(غ1075)
خرَس
خراس، آسیایی که ، برای روغنکشی از دانه ها، به زور حیوان بگردد.
چه جای ما که گردون را چو گاوان در خرس بست او
که چون کنجد همی کوبد به زیر آسمان ما را
(غ 72)
خرما به بصره و زیره به کرمانمثلی است معروف.
چه فضل و علم گردارم چو رو در عشق او دارم
به بصره چون کشم خرما به کرمان چون برم زیره
(غ3377)
خرمن ماههاله، خرگاه هم گویند. خرمن کردن ماه یعنی هاله بستن گرد ماه.
شب ماه خرمن می کند ای روز زین بر گاو نه
بنگر که راه کهکشان از سنبله پرکاه شد
(غ 525)
در بیت زیر اشاره به عکس مقصود است یعنی در عرف چون ماه خرمن کند یا خرمن زند، فردای آن شب باران خواهد بارید:
چو خرمن کرد ماه ما برآن شد تا بسوزاند
چو پخته کرد جانها را به گرد خام می گردد
(غ564)
دگرباره چو مه کردیم خرمن
خرامیدیم برکوریّ دشمن
(غ 2120)
ورآن ماه دوصد گردون بناگه خرمنی کردی
طرب چون خوشه ها کردی چون خرمن بخندیدی
(غ 2525)
خرمنگه
محلی که خوشه های غله را خرمن کنند و در بیت منظور عطای خوشه چینی است.
برّه و خوشۀ گردون زبرای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد
(غ795)
خشتک – ذیل تیریز یاد شد.
خشخاش خوردن
اعتیادی سست تر از افیون خوردن است؛ به این معنی که به جای شیرۀ تریاک میوۀ آن را که کوکنار یا خشخاش باشد می خورند. خشخاش را در هرات و نواحی خاشخاش و کوکنار را خوله نیز گویند.
خامش که ز شب خبر ندارد
آنکس که به روز خورد خشخاش
(غ1239)
خشک دماغبی حوصله و نابردبار. زودرنج.
می گویم و می کنم نصیحت
من خشک دماغ و گفت و تکرار
(غ1049)
خشک شانه کردننوعی آزار و شکنجه مانند خشک تراشیدن سر. برای شانه کردن سر نخست موی را تر می کرده اند یا چرب می کرده اند. خشک شانه کردن سری که موی ژولیده دارد دردناک است.
بهانه ها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
(غ2076)
خشکنانه و ترنانهخشکنانه نانی که بدون نانخورش خورند و آن بیان بی نوایی است. و ترنانه نانی که نان خورش و حد اقل تریدی چون آبگوشت/ شوربا و مانند آن داشته باشد.
چون روز گردد می رود از بهر کسب و بهر کد
تا خشک نانۀ او شود از مشتری ترنانه ای
(غ2432)
خشکنانه تر کردنبه نوایی رسیدن.
روزۀ مریم مرا خوان مسیحیت نوا
تر کنم ا ز فرات تو امشب خشکنانه ای
(غ 2486)
خشمین


خشمگین
خشمین برآنکسی شو کزوی گزیرباشد.
یا غیرخاک پایش کس دستگیرباشد
(غ839)
مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی
خشمین تویی راضی تا چون نمایی دمبدم
(غ1384)
خطخوانباسواد.
سوی شما نبشت او برروی بنده سطری
خطخوان کیَست اینجا کاین سطررا بخواند
(غ842)
شاگرد لوح جان شدم زین حرفها خط خوان شدم
کشتی و کشتی بان شدم اندر چنین جیحون خوش
(غ1213)
خط دادنسند دادن، قول دادن، تعهد کردن. در برابر خط گرفتن نیز مصطلح است.
دم بدم خط می دهد جانها که نما بندۀ توایم
ای سراسربندگی عشق تو سلطانیی
(غ2810)
خفته ست پای توپایت بی حس شده، کرخت شده. در برخی لهجه ها گویند: خواب برده .
دلا زین تنگ زندانها رهی داری به میدانها
مگر خفته است پای تو تو بنداری نداری پا
(غ 54)
خفته وشخواب برده، خواب آلود و ساده دل.
من خفته وشم اما بس آگه و بیدارم
هرچند که بیهوشم درکار تو هشیارم
(غ1457)
خلاوهخل، کالیوه، ساده، گول.
بخویش آی و چنین خویش را خلاوه مکن
که اینت گوید گول است و آنت گوید دنگ
(غ1338)
خمره
خم کوچک یا کوزهء سفالین شکم بزرگ و سرفراخ
یک پند ز من بشنو خواهی نشوی رسوا
من خمرهء افیونم زنهار سرم مگشا
(غ69)
هزار خمرۀ سرکه عسل شدست ازاو
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترُش
(غ 1285)
درون خمرۀ عالم چو زنبوری همی گردم
مبین تو ناله ام تنها که خانۀ انگبین دارم
(غ1426)
خمیرمایه و فطیرمثلی است که ازمایه خمیرآیه و بی مایه پتیر( که همان فطیر است)
بی آن خمیرمایه گرتو خمیرتن را
صدسال گرم داری، نانش فطیرباشد
(غ839)
منم که پختۀ عشقم نه خام و خام طمع
خمیرمایه پذیرم نه از فطیرانم
(غ 1747)
خنب
خم. در گویش دری و هم در تاجیکی اکنون هم چند واژۀ پایان یابنده با "م" را به همین صورت تلفظ می کنند؛ مانند سنب (سم)، دنب (دم)
مستان سبوشکستند برخنبها نشستند
یارب چه باده خوردند یارب چه مل چشیدند
(غ850)
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
(غ1135)
ای نان طلب درمن نگر والله که مستم بی خبر
من گرد خنبی گشته ام من شیرۀ افشرده ام
(غ1371)
اگر صد خنب سرکه درکشد او
نه تلخی بینی او را نی نزاری
(غ2690)
خنبیدنتعظیم کردن، پشت خم دادن.
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چکند
(غ835)
گرزانکه چوب خشکی جززاتشی نخنبی
ورزانکه شاخ سبزی آخر خمید باید
(غ858)
خندمینخنداننده، خنده آور.
راح نما روح مرا تا که روح
خندد و گوید سخن خندمین
(غ2116)
خندۀ توغرض از آوردن این بیت نشان دادن تلفظ مضاف و مضاف الیه است در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول ( یای کشیدۀ ماقبل المکسور) می آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می شود: خانی شما.
چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام
گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده
(2402)
خندۀ سربریان گشتهاشاره به دکانهای کله پزی که تا امروز در بلخ و کابل هست و کله هارا به گونه ای می چینند که گویا همه خندانند. قابل یادآوریست که حمید ماشوخیل شاعر زبان پشتو بیتی دارد که ترجمۀ آن تقریباً چنین می شود: فریب خنده ام را مخور؛ خنده ام به خندۀ سر بریان در دکان کله پزی می ماند.
گریانی و پرزهری باخلق چه با قهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
(غ1870)
خو
بیحاصل، هیچ، از حساب بیرون شده. اکنون وقتی که عددی را ترک کنند و هیچ انگارند و پس از آن بشمارند. مثلاً عدد ده را، گویند ده بخو.
گرصفتی در دل من کژ شود آن را تو بکن
شاخ کژی را بکند صاحب بستان بخوی
(غ2457)
خواری آنکه دویار دارداین مثل به گونه های مختلف هنوز هست. گویند مردی که دوزن دارد شب در مسجد می خوابد. نیز مثلی است که برّۀ دو مادره گرسنه می ماند.
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تو رونیاری سوی پشت دار دیگر
(غ1085)
خوان سالارآشپزباشی.
چه خوابهاست که می بینی ای دل مغرور
چه دیگها به تو پختست پیر خوانسالار
(غ1133)
خود
این کلمه با بد، خرد، صمد، و نمد هم قافیه آمده است که با گونۀ تلفظ تاجیکی قابل مقایسه است.
کاری نداریم ای پدر جز خدمت ساقی خود
ای ساقی افزون ده قدح تا وارهیم از نیک و بد
(غ 537)
در لهجه های افغانستان و تاجیکستان هنگام تلفظ برخی از واژه ها ، که در گویش تهران با ضمه ( پیش) تشخیص می گردد، از یک واول حد وسط استفاده می شود که بسیار همانند واولی است که در انگلیسی ( شوا) می گویند؛ این است که این خود در گویش های دری با خرد و صمد و نمد به لحاظ قافیه خویشاوند است و هم قافیه ساختن آنها غرابتی نمی آورد.
خود خودشخص خود. این ترکیب مکرر به کار می رود. مثلاً تو خود خود را بازی می دهی، یعنی تو خودت را فریب می دهی. یا اینکه: نمی خواهم که مرا نگاه کنی تو خود خود را نگاه کن، یعنی نمی خواهم که مواظب من باشی تو مواظب خودت باش.
ای که تو چشمۀ حیوان و بهار چمنی
چو منی تو خود خود را که بگوید چو منی
(غ2889)
هین زمنی خیز کن با همه آمیز کن
با خود خود حبه ای با همه چون معدنی
(غ3030)
خوشاوندانخویشاوندان، خویشان.
شاهی نگری خندان چون ماه دوصد چندان
بی ناز خوشاوندان بی زحمت بیگانه
(غ2321)
خوش به خوشبیهوده، بدون دلیل، سر خود. در هرات خود به خود.
مهلتم ده خوش بخوش ازسر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
(غ 2909)
خوش ِ خوشنرمک نرمک، آهسته آهسته.
گاه خوش خوش شود گاه چو آتش شود
تعبیه های عجب یار مرا خوست خوست
(غ466)
خوشی خوشی آوردمثلی است. نیز گویند: پول پول می آورد.
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
(غ 712)
خون را به خون شستنکنایه از جواب خشونت را با خشونت دادن. نیز گویند کسی خون را به خون نمی شوید. یا خون را نباید با خون شست.
مشنو تو هرمکرو فسون خون را چرا شویی به خون
همچون قدح شو سرنگون وانگاه دردی خوار شو
(غ2133)
خون نخُـسبدمثل است که خون نمی خسبد، یا خون ناحق نمی خسبد
چون خون نخسبد خسروا چشمم کجا خسبد مها
کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
( غ 23)
دیده خون گشت و خون نمی خسبد
دل من ازجنون نمی خسبد
(غ966)
شیریست که می جوشد خونیست نمی خسبد
خربنده چرا گشتی شهزادۀ ارکانی
(غ 2606)
خوه
خواه.
تو بهنگام یاد کن که چو هنگام بگذرد
تو خوه از گل سخن تراش و خوه از خار یاد کن
(غ2098)
خه
خوش، خوش باد. این واژه در زبان پشتو موجود است.
از کف آن هردو ساقی چشم او و لعل او
هرزمانی می خورید و هرزمانی خه کنید
(غ754)
گفتم مها درما نگر درچشم چون دریا نگر
آنجا مرو اینجا نگر گفتا که خه سودا نگر
(غ2452)
ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر
که خه مر آهوی مارا چو آهو خوش شکاری تو
(غ2168)
خیرباشد
مکرر این عبارت به کار می رود و دو معنی دارد. نخست: خدا به خیر کند. دوم: عیبی ندارد، این عبارت به هردو معنی در تاجیکستان نیز به کار می رود.
ای سهیلی کافتاب از روی تو بیخود شدست
خیر باشد خیر باشد کاز یمن پنهان شدی
(غ 2795)
خیربود
= (خیرباشد)
گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست
تو که نه نوری همه من که نه ظلمانیم
(غ1718)
خیره
بیهوده . اکنون خیله گویند
ای رونق جانم ز تو، چون چرخ گردانم زتو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا
(غ 5)
خیزکردن
خیز برداشتن، خیززدن، شتاب کردن به سویی.
آندم که زافلاک گهرریز کند
هرذرّه به سوی اصل خود خیز کند
(ر469)
خیز کنبرخیز، بدو، بشتاب.
هین زمنی خیز کن با همه آمیز کن
با خود خود حبه ای با همه چون معدنی
(غ3030)
خیزیدن
خزیدن.
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بی دام و بی گیرنده ای اندر قفس خیزیده ام
(غ1373)
خیستم
خاستم، برخاستم.
چون بدیدم صبح رویت درزمان برخیستم
گرم درکار آمدم موقوف مطرب نیستم
(غ1599)
دارداربرای مفهوم داردار که در این ابیات مولانا آمده اکنون کلمۀ دار و مدار به کار می رود که به معنای مدارا کردن و کج دار و مریز است و دار دار در بیشتر گویشها به معنای داد زدن و با صدای بلند و ناهنجار صحبت کردن، توپ و تشر رفتن، بد و بیراه گفتن.
با داردار وعدهء وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
( غ 452)
امید است ای دل غمگین که ناگاهان درآید او
تو این جان را به صد حیله همی کن داردار ایدل
(غ1339)
عقل از بهر هوسها دارداری می کند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
(غ 1970)
داهول و دامداهل نیز گویند و آن شبیه به چیزیست که در تهران مترسک گویند و نشانه ایست که در نزدیکی دام نشانند برای به دام کشاندن یا رماندن شکار.
بهر صیدی کو نمی گنجد به دام
دام و داهول شکاری می کشم
(غ1663)
داو
بساط شرط یا قمار، مرحلۀ معینی از قمار.
گفت ای جان چو تویی از کف ما جان خواهد
گر درین داو بپیچم به یقین نامردیم
(ت3458)
دایۀ میشبا تلفظ دایی میش. ذیل خندۀ تو و بندۀ تو و زندۀ تو شرح داده شد.
یک صفت از لطف شه آنجا که پرده برگرفت
آب و آتش صلح کرد و گرگ دایۀ میش بود
(غ755)
دب
غیر از معنای ادب، دب به معنای شکوه و تبختر نیز هست، چنانکه گویند فلانکس بسیار دب می کند. یعنی خود را می سازد و بزرگ می نماید. شاید دبدبه هم از همین دب ترکیب شده باشد.
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونتر است جمالش ز جملۀ دبها
( غ 232)
دبّاغ
آنکه پوست خام را برای ساختن پوشاک و چیزهای دیگر به عمل آرد. واژه های دبّاغی و دبّاغی کردن نیز هست.
مغزها را مزاج او مایه
پوستها را علاج او دبّاغ
(غ 1300)
دبه
ظرف سربسته ؛ مثلاً دبّۀ روغن.
باتوموافق شدم با تو منافق شدم
بردبه عاشق شدم در دبه زیت پلید
(غ890)
درد بی دوانیز درد بی درمان به شخص فتنه گر و بسیار پر آشوب گویند
ای عشق پیش هرکسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی دوا
(غ 5)
در، اندر را ملاحظه فرمایید
درجه
اندرون خیز بزن، به درون شتاب، کلمۀ ورجه نیز هست به معنای خیز بزن.
به روز سرد یکی پوستین بد اندر جو
به عور گفتم درجه به جو برون آرش
(غ 1288)
درخوردبرابر و مناسب و موافق.
خمش کن کاندرین وادی شرابی بود جاویدی
رواق و درد او خوردم که هردو بود درخوردم
(غ1421)
دردهدُرده به جای دُرد: لای و ناصافی مایعی، ته نشین مایع. به تکرار نیز گویند: درده درده یعنی مایعی که همۀ آن درد است و ناصاف.
اندیشه کرد سیران درهجر و گشت سکران
صافت چگونه باشد چون جانفزاست درده
(غ2398)
دررسیدن فطیر یا دررسیدن خمیردر هرات گویند خمیر ورآمده است و در بلخ و کابل گویند: خمیر رسیده است. هرچند که در این بیت در رسد به معنای رسیدن و حاصل شدن نیز تواند بود. چنان که فطیر ، در این بیت، هم به معنای نان نرسیده است و هم مطلق به معنای نانی که قابل خوردن باشد، تواند بود.
کی خندد این درختم بی نوبهار رویت
کی دررسد فطیرم تا نسرشی خمیرم
(غ1694)
درگرفت
در گرفتن مطلق به معنای برافروخته شدن به کار رود؛ یعنی اگر آتش هم ذکر نشود و بگویند که خانه در گرفت یعنی خانه سوخت یا می سوزد. شکایت نیز هست که: در گرفتم، یعنی سوختم از ظلم و یا در عشق و ... نفرین نیز هست که: در بگیری الهی!
آه که جست آتشی خانۀ دل درگرفت
دود گرفت آسمان آتش من یافت باد
(غ881)
دررو آوردنتقصیر کسی را پیش رویش به طریق ملامتگری یاد کردن. در روت نمی آرم، یعنی نمی خواهم عیب تو را در برابر تو یاد کنم.
زین باده که داری تو پیوسته خماری تو
دانم که چه داری تو در روت نمی آرم
(غ1457)
درروگفتن
روبه رو گفتن.
گفتا که تورا جستم درخانه نبودی تو
یارب که چنین بهتان می گوید در رویم
(غ 1470)
درساره
مانند در و درازو(درودروازه) که توان گفت از اتباع است.
آن زنده کن این درو دیوار بدن کو
وان رونق سقف ودر و درسارۀ ما کو
(غ2176)
دروا
آویخته و حیران. در هرات دل اندروا نیز گویند یعنی سرگشته و حیران مانده در کار خویش.
دروا شدم به جستن تو جانب فلک
دروا نگشت ماندم دروا بسوخته
(غ2401)
دروازه برونبیرون دروازه، بیرون در. دروازه در زبان کابل و بلخ مطلق به معنای در، چه در اتاق باشد و چه در دیگری. دروازه و کلکین همانست که در تهران درو پنجره گویند.
یاران بخبر بودند دروازه برون رفتند
من بی ره و سرمستم دروازه نمی دانم
(غ1471)
دریا از دهان سگ نجس نگردد
مثل. صالح با بدگویی ناکسان بد می شود. نکوهش ناکسان کسی را بدنام نمی سازد.
ماراست یار و دلبر، تو مرگ و جسک می خور
هین کزدهان هرسگ، دریا نشد منجّس
(غ 1211)
دریا از لب سگ پلید نشود
مثل است مانند آنچه گذشت، که برای بی اهمیت نمودن سخن بدگویان گویند. نیز گویند: دریا به لب لب سگ نجس نمی شود.
گو سک نفس اینهمه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید
(غ1006)
دزد دزدآمد گویداستانی است قدیمی که مثل شده است. روایت دیگری نظیر این هست که گویند: دزد هم گوید خدا و ساربان هم گوید خدا.
درنیم شبی جمعی جسته که چه دزد آمد
وان دزد همی گوید دزد آمد و آن دزد او
(غ 2172)
دزدگوشیاستراق سمع. گوش گرفتن نیز گویند.
زان که در وهم من آید دزدگوشی از بشر
کاو درین شب گوش می دارد حدیثم ای ودود
(غ757)
دستارعمامه، مراسمی را که درآن طلاب دستار به سرنهند دستاربندان گویند.
ای ز نوشاشوش بزمت بزمها بی هوش باد
وی ز جوشاجوش عشقت عقل بی دستار باد
(غ748)
چو فلک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه
تو مپندار که آن مه غم دستار تو دارد
(غ 758)
دراین ایوان سربازان که سرهم درنمی گنجد
من سرگشته معذورم که بی دستار می گردم
(غ1422)
دستار کژدستار کج بستن و کلاه را کج نهادن نشانۀ سرمستی و پرنشاطی و به قول خراسانیان نوعی کاکه گی است.
زاول بامداد سرمستی
ور نه دستار کژ چرا بستی
(غ3324)
دست آویزتحفه و هدیه ای که با خود به جایی برند. نیز دلیل معقول برای جدال.
چون نداریم هیچ دستاویز
چند با هرکسی درآویزیم
(غ1766)
دست به یک کاسهبا کسی دست به یک کاسه بودن یا دست به یک کاسه داشتن نشانۀ صمیمیت و دوستی و خلوص است.
دل دست به یک کاسه به شهره صنم کرده
انگشت برآورده اندر دهنم کرده
(غ 2315)
دست درازمثلی است که گویند: دست بچۀ یتیم دراز است.
حلوا نه آن خورد که بود دست او دراز
آنکس خورد که باشد مقبول کیقباد
(ت3491)
دسترهدست ارّه، ارّۀ خرد، نیز نوعی داس.
از شکرینی که هست بهر بخاییدنش
لب همه دندان شدست برمثل دستره
(غ 2404)
دست کارصنعت.
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
( غ1061)
دست نمازدست نماز شستن: وضوگرفتن. دست برای نماز شستن. این ترکیب هم در کابل و بلخ و هرات و هم در زبان پشتو با اندکی تغییر موجود است.
آنکس که به آب دیده اش می جویم
درجستن او روان چو آب جویم
امروز پگاه آمد و گفتا بسماع
نگذاشت که من دست نمازی شویم
(ر1113)
دش و قشتشویش و سر و صدا. نیز ممکن است دش با دشت و قش با قشلاق ارتباطی داشته بوده باشد.
این بس که از آواز دش وا مانده ام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کرده ام خرگاه من
کی وارهانی زین دشم کی وا رهانی زین قشم
تادررسم در دولتت در ماه و در خرمنگاه من
(غ1807)
دشمن دار1. دشمن 2. آنکه مورد رشک و دشمنی دیگران است
آگر چه دشمن ما جان ندارد
بسوزان جان دشمن دار ما را
(غ 104)
دشمن کامدشمن شاد نیز گویند. حالتی ناخوش که باعث شادمانی دشمن شود. اوضاع به کام دشمن شدن.
چه حیران و چه دشمن کام گشتم
تو رحمت کن خدایا ای افندی
(غ26882)
دشمن کشچیزی که باعث شادمانی دوستان و رنج دشمنان شود در برابر آن دشمن شاد گویند.
زبامداد چه دشمن کش است دیدن یار
بشارتی است ز عمر عزیز روی نگار
(غ1141)
دفترباره
کتاب دوست، دفتردوست.
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می نشستم
(غ 1497)
دف تر کردنمثل است که دایرۀ تر صدا ندارد. یعنی چون دف یا دایره تر شود صدا نمی کند. البته شاعر به تجنیس دفتر و دف + تر نیز توجه داشته است.
هلا خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
(غ3095)
دکانداری
پیشه وری کردن، برای معامله و فروش اجناس در دکان نشستن.
دکان خود ویران کنم دکان من سودای او
چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم
(غ1376)
دل از جا رفتناشتیاق و آرزوی کسی را کردن. رفتن دل به دنبال کسی. گویند که دلم از جای کنده شد. یعنی مضطرب شدم. بی خود شدم.
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت می برم دل می رود والله ز جا
(غ 7)
دل تـُنـُکبزدل، ترسو. واژۀ روی تُنُک نیز هست به معنای کمروی و محجوب کسی که به زیان خویش چیزی را قبول کند، گویند روی تنک است نخواست یا نتوانست رد کند.
تومرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگرروی چوجگربند شوربات کنند
(غ912)
دل داریمی خواهی، برسر آنی، در دل داری.
گر دل داری که دل زما برداری
از یار نوت مباد برخورداری
(ر1729)
دل داشتن1. حوصله داشتن 2. جرأت داشتن
جان شهوانی که از شهوت رهد
دل ندارد دیدن دلدار را
( غ 176)
دل کبابکباب دل.
دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طرقو کند
(غ741)
دلکده
دلستان، باغ دلها، دلزار.
ترک دل و جان کردم تا بی دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی
(غ 2563)
دلگیرتاریک، جایی که دلتنگی و ملال آرد.
اگر دلگیر شد خانه نه پاگیراست برجه رو
وگر نازکدلی منشین بر گیجان سودایی
(غ 2499)
دماغتکبر، خودبزرگ بینی. ترکیبهای دماغ داشتن و دماغ کردن نیز هست.
آخر چه شود یارا برمن نظر اندازی
این کبر و دماغت را از سر بدراندازی
(غ3123)
دم خوش زدنلحظه ای خوش بودن، شادمانانه نفس کشیدن.
تا بی دم خود دمی زنم خوش
تا بی سرخود سری بخارم
(غ1562)
دم دادنفریفتن، کسی را به قصد توطئه ای سرگرم کردن. اکنون بیشتر گپ دادن گویند.
می گفت چشم شوخش با طرۀ سیاهش
من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش
(غ1264)
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابۀ بنده گوش کن گوش مخار ای صنم
(غ1411)
دنب
دُم. از دیگر کلمات فارسی مختوم به میم که در زبان گفتاری در پایان آنها باء افزوده می شود، خم و سم است.
زهی سلام که د ارد زنور دنب دراز
چنین بود چو کند کبریا سلام علیک
(غ1321)
دنبل
دانه ای دردناک که بر تن عارض شود و بیشتر درد آن بر اثر جمع شدن مادّه ایست که تا خالی نشود درد دارد.
تن دنبلی است بر کتف جان برآمده
چون پرشود تهی شود آخر ز زخم نیش
(غ 1268)
دنگ
گیج، مدهوش.
گر ز شراب دنگیی کی پی نام و ننگیی
ورتو چو من نهنگیی کی بدرون شستیی
(غ 2484)
دوانهدونده.
هردرد که او دوا ندارد
سوی دل خود دوانه دیدم
(غ1261)
دودستک زدندستها را در رقص و پایکوبی افشاندن و نیز کف زدن، اما دستک زدن هنوز هم متداول است به معنای دست افشاندن.
چنین می زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار دلخواه
(غ 2340)
دوستگانی اولهنوز این مثل و کنایه معمول است که با پیالۀ اول کارش تمام شد. به یک جام از هوش رفت
تمام اوست که فانی شدست آثارش
به دوستگانی اوّل تمام شد کارش
(غ 1282)
دولاب
ظاهراً همان است که اکنون در کابل و بلخ ارهت گویند و آن چرخی است بزرگ با دلوهای بسیار که در محیط آن چرخ نصب است و محور آن به نیروی حیوان گردد و آب را از چاه برگیرد و با ریختن در نقطه ای دیگر در جویی روان شود تا به کشت و کار جاری شود. اما در هرات واژۀ دولاب معمول است نیز دولاب اتاقکی دربسته را گویند که دران کتاب یا لوازم نهند.
چه باهول است آن آبی که این چرخ است ازاو گردان
چو من دولاب آن آبم چنین شیرین حنین دارم
(غ1426)
دومو
این اصطلاح هنوز در بلخ معمول است و همانست که در برخی از شهرها ماش – برنج در هرات جو- گندم و در تهران فلفل نمکی گویند.
گهی پیری نمایی گاه دو مو
زمانی کودک و گه شیرخواره
(غ 2343)
دهانه
آغاز دره را دهانه یا دهنه گویند و این واژه در آغاز نام چندین جای آمده است؛ مانند دهانۀ شار و دهانۀ ذوالفقار و دهانۀ کمر کلاغ و غیر آن .
وانگه زین سر به سوی آن سر
دزدیده ره و دهانه دیدم
(غ1561)
(غ899)
دهان تلخ بودننشانۀ تب که هنوز در هرات این تعبیر به کار می رود.
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که می بینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
(غ565)
ده چهارده دادناصطلاح ده چهارده یا ده شش یا ده پنج و مانند آنها اصطلاحات سودخوران و رباخواران و هنوز متداول است.
می ستانی از خسان تا وادهی ده چهارده
درهوای شاهدی و لقمه ای ای بی حضور
(غ1079)
ده کل را کلاهمثل. به کسی گویند که نه تنها چارۀ کار خویش را تواند کرد، بلکه دیگران را نیز چاره گر باشد. نیز گویند: ده کل را کلاه است و ده کور را عصا. به جای ده صد نیز گویند.
تو را زلفیست به از مشک عنبر
تو ده کل را کلاهی ای برادر
(غ2720)
ده ویران و خراجمثل: گویند ده ویران خراج ندارد.
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهیست ویران
(غ 1924)
دیدیت که تان همی نگارددیدید که شما را نقش می بندد
دیدیت که تان همی نگارد
دیگر چه خیال می نگارید؟
(غ718)
دیگ پالان
ظاهراً دیگ را بر سر بار و آتش را بر سر دیگ نهادن.
به برج آتش فرمود دیگ پالان کن
برای پختن خامی چو دیگدان داری
(غ3085)
دیگ پختنغذا پختن. دیگ بار کردن نیز گویند در کابل دیگ کردن نیز گویند. واژۀ دیگچه پزی و دیگچه پزانی نیز در مورد آشپزی کودکان معمول است.
ازجهت من چه دیگ می پزد آن یار
راتبۀ میر پخته کار نه این بود
چه دیگ پخته ای از بهر من عزیزا دوش
خدای داند تا چیست عشق را سودا
(غ 221)
مرگ دیگی برای ما پختست
آن خورش خوشگوار بایستی
(غ3313)
دینه
دیروز و دیشب. این واژه اکنون در کابل و بلخ و تاجیکستان به کار می رود دینه روز و دینه شب نیز گویند.
باساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بی دست و پات کردند
(غ849)
جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
نونو طرب فزاید بی کهنه های دینه
(غ2386)
دیوههرچند که ممکن است در اینجا دیوه به جای دیو به صورت مؤنث به کار رفته باشد، ولی قابل تذکر است که در پشتو دیوه به معنی چراغ است.
جبریل همی رقصد در عشق جمال حق
عفریت همی رقصد در عشق یکی دیوه
(غ 2327)
دیوار گوش دارددر بعضی از گویشهای فارسی می گویند: دیوار موش دارد، موش گوش دارد ؛ غرض از هر دو ضرورت دقت در سخن گفتن و محتاط بودن از حضور خبرچین و زبانگیر است
دیوار گوش دارد آهسته تر سخن گو
ای عقل بام بر رو ای دل بگیر در را
( غ 194)
ولیک پیشتر آ خواجه گوش بردهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
(غ3038)
راهبان
راهدار. کسی که بر سر راهی وظیفه دار و ناظر باشد.
مرا گویی که بر راهش مقیمی
مگر تو راه بانی؟ من چه دانم
(غ1544)
رخ دیگر پیش آوردناین مثلی است در خراسان معروف در بردباری و گذشت. هرچند که این بردباری را به مسیح نیز نسبت دهند.
اگر بر رو زند یارم رخ دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
(غ588)
رخنه جهاز شکست و شگاف دیوار جهنده و گریزنده.
ای ریشخند رخنه جه، یعنی منم سالار ده
تاکی جهی گردن بنه، ورنه کشندت چون کمان
(غ1789)
رسانکافی، بسنده، به اندازه
درزی دزدی چو یافت فرصت
کم آرد جامهء رسان را
( غ 126)
رشتۀ سحررشته ای که برآن برای بستن کار دشمنان یا رقیبان و به قصد افسون و طلسم برآن دعا خوانند و با هر دعا یک گره زنند. تا آن گره ها بسته باشد، کار و مقصود رقیب نیز بسته مانند. اصطلاح بسته ماندن و گره خوردن کار به همین معنی اکنون متداول است.
دلم هزارگره داشت همچو رشتۀ سحر
زسحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
(غ957)
رشوت و پارهبه همین صورت اکنون رشوت و پاره با هم به کار می رود.
نه بترسم نه بلرزم چو کشد خنجر عزّت
بخدا خنجر او را بدهم رشوت و پاره
(غ2373)
رفوکردن شیشهاکنون رفو کردن تنها به ترمیم نسج و پارچه به کار می رود. در هرات روفه تلفظ می شود.
شرح بدادمی ولی پش دل تو بشکند
شیشۀ دل چو بشکند سود نداردت رفو
(غ2155)
رنگرز
آن که جامه را رنگ کند، صبــّاغ
بر مثل گلستان رنگرزم خوی اوست
بر مثل آفتاب تیغ گهردارم اوست
(غ 465)
روی تو به رنگریزکان ماند
زلف تو به نقشبند جان ماند
(غ 688)
تو رنگ رزی تو نیل پزی
هل کاینه را رنگین نکنی
(غ3361)
روبند
نقاب.
گر هند و گر ترک بزادیت دوم بار
پیدا شود آن روز که روبند گشایید
(غزل 656)
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
(غ1577)
ای بس عروس جان را روبند تن ربایم
وزعشق سرکشان را ازخان و مان برآرم
(غ1691)
روزبازار
در خراسان از قدیم معمول بوده و هست که در هرشهری یک روز به نام روز بازار هست و گفته می شود مثلاً چارشنبه بازار یا پنجشنبه بازار و مانند آن.. در هرات روز بازار چهارشنبه است و به همین دلیل چارشنبه بازار گویند. گاهی یکشنبه نیز هست و یکشنبه بازار نیز گویند. یعنی قراردادیست از قدیم که مردم از شهر و اطراف هرچه که برای فروش دارند در این روز به بازار می آورند و خریداران هم می دانند که در این روز بهتر و آسان تر مواد مورد نیاز خویش را به دست توانند آورد. این بازار ها معمولاً محل مخصوصی نیز دارند. نام شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان از همین گونه نام هاست. گویا روز بازار شهر قدیم حصار که شهر اصلی بوده، دوشنبه بوده است و جایی را که این بازار دایر بوده است، دوشنبه بازار می گفته اند، و به تدریج نام بازار افتاده و دوشنبه مانده است.
زمن جزوی ستاند کل ببخشد
ازاین به روزبازاری نخواهم
(غ1522)
گفتی فرداست روزبازار
بازار تو را بهانه دیدم
(غ 1561)
روز پنهان


روز نامعلوم، روزی که هنوز معلوم نیست که چسان خواهد بود.
نیمه ای گفتیم و باقی نیمکاران بوبرند
ما برای روزپنهان نیمه را پنهان کنیم
(غ1598)
روز گردگ و نیف نیف (؟)


از روزهای مراسم نامزدی و عروسی.روز گردک بر رخ داماد می باشد نشان
برجمال او که نامش کرد رومی نیف نیف
(غ 1303)
روشنترک
کمی واضحتر. این کاف تصغیر در این باب تأکید می را می رساند مثلاً: پیشترک بیا، یک شبک دیگر هم بمان و مانند آن. این تعبیر در بلخ و کابل و هرات فراوان به کار می رود.
تا چند رمزگویی رمزت تحیّر آرد
روشنترک بیان کن تا دل بصیر باشد
(غ853)
روشویمادۀ شوینده. در هرات ترکیبی که نوعی صابون است و از آمیختن حرام مغز و سنگ مخصوصی به نام سنگ روشویه سازند برای شستن روی به کار می رود و پوست را نرم و روشن نگاه می دارد. در هرات و کابل و بلخ آن را روشویه گویند.
در حجب مشک موی روی ببین اه چه روی
آن که خدایش بشست دور ز روشویها
( غ210)
روغن سوزچراغ. پیه سوز صورت دیگری از این نام است، یعنی چراغی که با روغن پیه روشن است.
هرجا که روم صورت عشق است به پیش
زیرا روغن در پی روغن سوزاست
(ر353)
روگریمسگری و قلعی گری. این پیشه اکنون به همی نام و به صورت رویگری یاد می شود.
عاشقی چون روگری دان یا مثل آهنگری
پس سیه باشد هماره چهره های روگران
(غ1967)
ره شینره نشین.
تو مسکینی درین ظاهر، درونت نفس بس قاهر
یکی سالوسک کافر، که ره زن گشت و ره شینی
(غ2551)
ریش گاوابله، احمق و گول. نیز اگر کسی به امیدی بیهوده فریب سخن کسی را بخورد و در انتظار طولانی بماند، گوید ریش گاو شدم یا مرا ریش گاو ساختند.
تا نگردی ریش گاو مردمی
سربه سر خود ریش و دستار آمدند
(غ817)
( در برابر شیر هوشمند)
چون چشم می گشاید در چشم می نماید
گر زانکه ریش گاوی یا شیر هوشمندی
(غ2948)
زبان صدگزهکنایه از گستاخ و یاوه گوی. زبان دراز.
یک زبان دارد صد گز که به ظاهر سه گز است
چون به زخمش نگری چاهی باشد پرمار
(غ1093)
زبردستبردست یعنی پهلو و کنار. گویند رفیق بردست یعنی که رفیقی که در پهلوی کسی نشسته، یا صنفی بردست یعنی همکلاسی که پهلوی کسی نشسته؛ ولی زبردست یعنی بالا تر و فراتر و زبردست ادیبان نشستن یعنی بالاتر از ادیبان نشستن. گویند: ادیب زبردستی است یعنی ادیب بزرگی است.
عطاردوار دفترباره بودم
زبردست ادیبان می نشستم
(غ 1497)
زدن بر رخ و رخ دیگر پیش آوردنکنایه از محبت زیاد و گذشت فراوان. در بردباری و محبت و نازبرداری از محبوب.
اگر بر رو زند یارم رخ دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
(غ 588)
زرورق
با آنکه زرکوبی از میان رفته است ولی نام زرورق به جا مانده و اکنون و رقه های نازک المونیم را که بر یک روی آن کاغذ است زرورق گویند.
شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده
جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی
(غ 2515)
ز سبو همان تلابد که درو کنندمثل معروف. از کوزه همان تراود که دراوست.
نکنی خمش برادر چو پری ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که درو کنند یانی؟
(غ 2831)
زفر (؟)
زنجیر خاییدنزنجیرجویدن، کنایه از شدّت ناآرامی و بیقراری.
ندارد چاره دیوانه بجز زنجیر خاییدن
حلالستت حلالستت اگر زنجیر می خایی
(غ 2499)
زنخ زدنچانه زدن، پرگفتن، ادعا کردن.
بنما مها بکوری خورشید تابشی
تا زین سپس زنخ نزند از منوری
(غ2990)
زنده بلا مرده بلاآنکه در کمال پریشانی است و سرنوشتش نامعلوم است.
رستم از این نفس و هوا، زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم، نیست به جز فضل خدا
( غ 38)
زندۀ توغرض از آوردن این بیت نشان دادن تلفظ مضاف و مضاف الیه است در حالیکه مضاف مختوم به فتحه یا های غیر ملفوظ باشد. در این حالت در زبان گفتار به جای های غیر ملفوظ و کسرۀ اضافت یای مجهول ( یای کشیدۀ ماقبل المکسور) می آید یعنی به جای بندۀ تو، بندی تو خوانده می شود. مثلا به جای بندۀ خدا در زبان گفتار گفته می شود: بندی خدا، به جای خانۀ شما، گفته می شود: خانی شما.
چاکر خندۀ توام کشتۀ زندۀ تو ام
گرنه که بندۀ توام بادۀ شادم مده
(2402)
زن را از شو بریدنکنایه از فتنه گری و خرابکاری.
باز آمد باز آمد آن دلبر زیبا قد
تا فتنه برانگیزد زن را ببرد از شو
(ت3383)
زن و شودر هرات به همین صررت زن و شو و در بلخ و کابل زن و شوی گویند. در تهران زن و شوهر.
زمین چون زن فلک چون شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی دانم نمی دانم
(غ1438)
زنبیلسبد. و کسی را که از چوب گز یا مانند آن سبد می بافد زنبیل باف می نامند. در کابل و بلخ اصطلاح زنبیلک شدن به معنای خم شدن و کج شدن به کار می رود.
بُد دعا زنبیل و این دولت خلیل
می نگنجد دردعا اقبال عشق
(غ1309)
زنگاری
از انواع رنگ سبز است و این کلمه هنوز به کارمی رود یعنی رنگی که همرنگ زنگار و زنگ مس باشد. به همی قرینه گویند زنگار مرغ.
من خاک تیره نیستم تا باد بربادم دهد
من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم
(غ1376)
زنگله
پوپک و آویزی که گاه با زنگی همراه باشد. بزک زنگله پا افسانهء مردمی و قدیمی در هرات است – مثل: بچۀ سرپیری زنگلۀ پای تابوت.
شاد همی باش و ترش، آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر، مشغلهء زنگله را
( غ 40)
بدگهری کو ز جهل تاج شهان را بماند
بردم گاوان شود زنگله یامسلمین
(غ2068)
زوال
( در هرات وقت زوال یعنی سر چاشت که خورشید در وسط آسمان است و رو به کاهش دارد)
خورشید ز خورشیدت، پرسید کیت بینم
گفتا که شوم طالع، در وقت زوال تو
(غ 2170)
زیرزیر خندیدنآهسته و نهان خندیدن.
غم تو برسفرم زیرزیر می خندد
که واقفست ازین عشق زینهارآمیز
(غ 1203)
ژغژغ
صدای پای زیب و مانند آن.
بگویمت که ازینان کیان برون آیند
شنودم از تکشان بانگ ژغژغ خلخال
(غ 1354)
ژنده
کهنه نیز پارچه ای که به جای پرچم کار گیرند.
برو خرقه گروکن در خرابات
چو سالوسان چرا ورژنده (درژنده؟) باشی
(غ3148)
ژولیده
آشفته.
یکشب این دیوانه را مهمان آن زنجیر کن
ور پژولاند سر زلف تو را ژولیده گیر
(غ 1063)
ساده دل مردی که دل بر وعدۀ مستان نهادمثلی است معروف. امروز هم اگر وعده ای از کسی در نظر عجیب آید، پرسند: چیزی ننوشیده ای؟
شاد شد جانم که چشمت وعدۀ احسان نهاد
ساده دل مردی که دل بر وعدۀ مستان نهاد
(غ750)
ساران
دربرابر پایان
می گشته ام بیهوش من تا روز روشن دوش من
یک ساعتی ساران کو یک ساعتی پایان کو
(غ2139)
ساطور دوسر
ساطور را به همین صورت و نیز به صورت ساطول تلفظ کنند و آن نوعی کارد قوی و ضخیم استخوان شکن است.
زان سر مستانش رست از خنجر قصاب مرگ
که نبودند اندرین سودا چو ساطوری دوسر
(غ1068)
سبد
مرادف زنبیل که گذشت و در کابل معمولاً سبد را برای ظرف بافتنی از خمچه (ترکه) برای نهادن میوه استفاده کنند. در هرات سبد را برای صاف کردن برنج استفاده کنند و سبد بزرگ را که سرنگون برروی خوراکی ها برای حفظ آن از آلودگی می نهادند، گاوسبد گویند. نیز انواع سبدها مانندسبد گوشت، سبد میوه، سبد گل.
نیک بدست آنکه او، شد تلف نیک و بد
دل سبد آمد مکن، هرسقطی درسبد
(غ893)
سبلت مالیدنکنایه از غرور و خودبینی. نیز گویند سبیل یا بروتش را تاب می دهد.
بمشو همره مرغان که چنین بی پر و بالی
چو نه میری نه وزیری بن سبلت بچه مالی
(غ 2815)
سبل چشمبیماری چشم که به صورت رگها و پاره های سرخ در چشم ظاهر شود.
شادی و فرح بخشد دل را که دژم باشد
تیزی نظر بخشد گر چشم سبل دارد
(غ 600)
سجاف
تریشه یی که بر کنار یا حاشیۀ جامه یی دوزند
چون دامن در پیش دوانید
گر همچو سجاف بر کنارید
(غ 718)
سختیان
چرم نازک از پوست گوسفند. ساختیان نیز گویند.
سهیل شمس تبریزی نتابد دریمن ورنه
ادیم طایفی گشتی بهرجا سختیانستی
(غ 2519)
سخن در پوست گفتنکنایه از پوشیده و به کنایه گفتن و جالب است که اکنون مورد معکوس آن به کار می رود و آن پوست کنده : صریح است برخی هم می گویند که صاف و پوست کنده.
سخن در پوست می گویم که جان این سخن غیب است
نه در اندیشه می گنجد نه آن را گفتن امکانست
(غ 325)
سر بازارمانند چشم بازار. گویند او ازهمه سر است یعنی بالاتر و مهمتر از همه است.
دلدار من تویی سر بازار من تویی
این جمله جور بر من مسکین روا مدار
(غ1118)
سر باشد کلاه بسیار استکنایه از بی تفاوتی در برابر ازدست رفتن مال است. تندرستی مهم است نه متاع و کالا.
چو تو باشی دل و جان کم نیاید
چو سر باشد بیاید نیز دستار
(غ1038)
سربالا
سوی بالا مانند کوه یا تپه ای که از پایین به بالا روند. در برابر آن سراشیب و سرآشیبی است که در هرات سرشیوه گویند.
به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن
(غ2120)
سرپزانکله پز و کله پزان نیز گویند. کسی که به اصطلاح امروز رستوران دارد و کارش تنها پختن سر گوسفند و برخی جوارح دیگر است. در تهران صاحب این شغل را سیرابی گویند.
چون دکان سرپزان سرها و دلها پیش او
هست بی پایان درآن سرها سری را یافتم
(غ1600)
سر خر معدۀ سگمثل مناسبت دو چیز ناخوشایند. نیز گویند: گوشت خر دندان سگ.
گنده پیراست جهان چادر نو پوشیده
از برون شیوه و غنج و ز درون رسوایی
چو بدان پیر روی بخت جوانت گوید
سرخر معدۀ سگ رو که همان را شایی
(غ 2866)
سرخر و پالیزرسمی است کهن که برای پرهیز از چشم زخم جمجمۀ خری بر سر پالیز نصب کنند.
اندرین منزل هردم حشری گاوآرد
چاره نبود ز سر خر چو درین پالیزیم
(غ1643)
یاد تو شراب و یاد ما آب
ما چون سرخر تو همچو پالیز
(غ1192)
سرخوانی
اصطلاحی در موسیقی و آوازخوانی.
ای مطرب داوددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم کین وقت سرخوانیست این
(غ1792)
ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی
زهره آمد زاسمان و می زند سرخوانیی
(غ2809)
سرخ و سپیدکنایه از خوشروی و تندرست.
ای سرخ و سپید بی تو ماندم
من زرد و شبم سیاه چرده
(غ2348)
سردستی
چیز ناقابلی که برای استفادۀ روزمره باشد.
چو گرد راه هین برجه هلا پادار و گردن نه
که مردن پیش دلبر به تو را زین عمر سردستی
(غ2518)
رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه کی باشد سردستی
(غ 2561)
سردسیر
مناطقی که هوا و اقلیم آنها سرد است. در برابر آن گرمسیراست که اکنون مناطقی به نام گرمسیر موجود است.
زانکه تو درسردسیرداشته ای رخت خشک
-خشک لب و چشم تر بوده ای از خشک و تر
(غ1128)
سردلب و سردچانهآنکه سخنش ناخوشایند و نامطبوع است. اکنون دهن خنک و خنک دهن نیز گویند.
مشنو غم عشق را ز هشیار
کو سردلبست و سردچانه
(غ2351)
سر بی درد را چرا می بندیدکنایه از کار بیهوده کردن. کنایه از شگون بد زدن.
چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید
(غ 638)
سرسری
بدون توجه، بدون دقت.
آن ذرّه ای که گر قدمش بوسد آفتاب
خود ننگرد به تابش او جز که سرسری
(غ2990)
سرکۀ هفت سالهکنایه از ترشی و ترشرویی.
سرکۀ هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
(غ2477)
سر ماه و دیوانهمثل است که سرماه شور دیوانه افزون شود.
سر ماهست و من مجنون مجنبانید زنجیرم
مرا هردم سر مه شد چو مه بر خوان من باشد
(غ578)
سرمه چوبچوبکی که با آن سرمه در چشم کشند. در هرات میل چوب گویند.
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی کار دست و تا ببینی دست کار
( غ1061)
سره
خوب و عالی.
من چو درگور درون خفته همی فرسایم
چو بیایی به زیارت سره بیرون آیم
(غ1641)
سری که درد ندارد چراش می بندیمثل معروف.
سری که درد ندارد چراش می بندی
چرا نهی تن بی رنج را به بیماری
(غ3067)
سکبا
نوعی شوربایی که درآن سرکه افزایند. سرکه با.
هرکه ز صهبا آرد صفرا
کاسۀ سکبا پیش نهیدش
(غ1280)
سکسک
بر وزن بلبل اسب بدخوی که سوار را نارام دارد.
گرترشی داد ترا شهد و شکر داد مرا
سکسک و لنگی تو ازو من خوش و رهوارم ازو
(غ2142)
سکسک بدیم و توسن و در راه عشق لنگ
رهوار ازآن شدیم که رهوار می کشی
(غ2993)
سکلیدن
کندن، گسستن.
کند با او بهردم یک صفت یار
زجمله بسکلد در اضطرار او
(غ 2177)
سگ محله صید نگیرددر سستی و بی کفایتی گویند
سگ محله و بازار صید کی گیرد
مقام صید سر کوه و بیشه و صحراست
( غ 483)
سلامالیک
سلامالیک = سلام علیک
اگر به تلفظ محلی سلام علیک آشنا نباشیم نمی توانیم این بیت را مطابق وزن عروضی آن درست بخوانیم :
گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا
( غ 85 )
وزن عروضی این بیت، چهار بار « مفعول ُ مفاعیلـُن» است ؛ در حالی که سلام علیک به لهجۀ معیار با این وزن برابر نمی آید و در موسیقی هم نمی توان آن را موزون سرود و نواخت. سخن اینجاست که مولانا سلام علیک را بر اساس تلفظ بلخ که امروز تا کابل و غزنی هم امتداد یافته و نیز در تاجیکستان « سلامالیک» می خوانده است و چون چنین بخوانیم ، وزن درست می شود.
گفتی که سلامالیک = مفعول ُ مفاعیلـُن
سلامالیک
ای خواجه سلامالیک از زحمت ما چونی
ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی
(غ2576)
ای خواجه سلامالیک، من عزم سفر دارم...
(ای خواجه سلام علیک من عزم سفردارم )
وزبام فلک پنهان من راه گذردارم
(غ1455)
برنام و نشان او رفتم بدکان او
گفتم که سلاما لیک ای سرو بلند ای جان
(گفتم که سلام علیک ای سرو بلند ای جان)
(غ 1867)
سلامالیک ای مقصود هستی
( سلام علیک ای مقصود هستی )
هم از آغاز روز امروز مستی
(غ2677)
سلامالیک ای دهقان چها داری چها داری
(سلام علیک ای دهقان چها داری چها داری)
چنین تنها چه می گردی درین صحرا چه می کاری
(ت3378)
سنبوسه
از خورشهای مرغوب بلخ و کابل و هندوستان. سنبوسه غذایی است که از نهادن مواد خوراکی لای دوبرگ خمیر و بریان کردن آن ساخته شود. سنبوسه بر حسب مواد داخل خمیر می تواند شور یا شیرین باشد. قطاب یزدی در واقع گونه ای سنبوسۀ شیرین است. سنبوسه ای که در بیت زیر آمده است، البته سنبوسۀ نمکین است که حشو آن گیاه است.
بس کن ای دوست که سنبوسه چوبسیارخوری
که زسنبوسه تورا بوی گیا می آید
(غ805)
سنگ زیرین آسیابرد باری وارزش آن.
زسنگ آسیا زیرین حمولست
نه قیمت بیش دارد سنگ زیرین ؟
(غ1911)
سنگ و شانهاز وسایل شسته شو. سنگ در شستن پای و شانه در شستن سر.
گوییم امروز زارم نیت حمام دارم
می نمایی سنگ و شانه لا نسلم لانسلم
(غ1582)
سور
مهمانی شادیانه.
با روی تو سورها عزاها
بی روی تو سورها عزا شد
(غ705)
سوزن زردوزسوزنی که با آن گلابتون وپارچۀ زری دوزند.
مثال لعبتی ام در کف او
که نقش سوزن زردوز اویم
(غ1538)
سون
سوی. یک سون: یک سویه یک طرفه
زبیچون بین که چونها شد ز بی سون بین که سونها شد
زحلمی بین که خونهاشد ز حقی چندگون باطل
(غ1340)
امروز گویم چون کنم، یک باره دل را خون کنم
وین کار را یک سون کنم، چیزی بده درویش را
(غ 15)
من گوش کشان گشتم، از لیلی و از مجنون
آن می کشدم زان سو، وین می کشدم زین سون
(غ1878)
سه پایهدیگدان، اجاق. سه پایه معمولاً اجاقی سیار و عبارت از ابزاری فلزی است که سه پایه دارد و دیگ بر روی آن و آتش در زیر آن قرار دارد.
دیگ خیال عشق دلارام خام پز
سه پایۀ دماغ پزیدن گرفت باز
(غ1198)
سیب خوردن می رومبا حذف اضافۀ به. نظایر اینگونه حذف فراوان است؛ مانند خانه می روم، شهر رفتم، خانۀ ما آمد.
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن می روم
(غ1668)
سیلاب بردنکنایه از تمام شدن و گم شدن – مانند آنچه تو دیدی آب برده. یعنی دیگر نیست.
مروت را مگر سیلاب بردست
که پیدانیست گرد او بمیدان
(غ1901)
سیه سینهاشاره به رسمی کهن در خراسان است که چون هنگام آن می رسد که طفل را از شیر بگیرند، یا به اصطلاح هرات،از شیر واکنند، مادرپارۀ نمدی سیاه در گریبان می نهد تا کودک از شیر گریزان گردد.
طفل دلم می نخورد شیر ازین دایۀ شب
سینه سیه یافت مگر سینۀ شب را دل من
(غ1817)
شاباش
احسنت، آفرین. در کابل و بلخ تلفظ کلمه به همین صورت است، اما در هرات تلفظ دگرگون شده و غالباً شهباز ( بدون تلفظ هاء) می گویند.
ای چرخ تو را بنده، وی خلق ز تو زنده
احسنت زهی خوبی، شاباش زهی زیبا
( غ 86)
احسنت زهی یار او شاخ گل بی خار او
شاباش زهی دارو دلهای کبابی را
( غ 91)
چون دیده پر شود ز خیالش ندا رسد
احسنت ای پیاله و شاباش ای شراب
( غ 310)
بی پا شد و بی سر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمی ارزد
(غ607)
شاباش زهی نوری برکوری هرکوری
کو روی نپوشاند زان پس که برآرد سر
(1027)
گر زانکه جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت این ولایت و شاباش کاروبار
(غ1116)
شاباش که پای غم ببستی
صدگونه در طرب گشادی
(غ2744)
شاه پریاناصطلاح شاه پریان در بلخ و کابل بسیار آشنا و خواستنی است تا جایی که شاه پری و شاپری نامی محبوب و رایج برای دختران است. در پشتو این نام را شاپیری ( به فتح راء) تلفظ می کنند.
شاه پریان بین ز سلیمان پیمبر
اندر طلب هدهد طیار رسیده
(غ2333)
شبّان
مقایسه شود با چپّان که به تشدید پ در زبان گفتار تلفظ می شود. در ضمن ایهامی دارد برای شب بان، در ارتباط با طور.
ای موسی جان شبّان شده ای
برطور برو ترک گله کن
(غ2095)
شب بازیسایه بازی که نوعی تآتر قدیمی بوده است.
منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین
خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده
(غ 2303)
شبچره
اصطلاح شبچره هنوز معممول است و معمولاً بر میوه و آجیل اطلاق می شود که در شب نشینی های زمستانی صرف می شود.
دل می گوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
(ر1232)
شپشناک
اکنون صفت شبشناک بیشتر با پوستین آید.
دلق شپشناک درانداختی
جان برهنه شده خود خوشتری
(غ3297)
شتردل
شتردلی کینه وری و نا مهربانی همچنان که اکنون اصطلاح گاومهر نیز در هرات به همین معنی است. نیز به کسی که بسیار کینه توز است، گویند: کینۀ شتر دارد.
شتروار
یک بار شتر نظیر خروار. شتربار نیز گویند.
تو نیز شتردلی رهاکن
اشترواری فرست شکّر
(غ1056)
شستن
نشستن. در هرات شیشتن تلفظ کنند.
بی او نتوان رفتن بی او نتوان گفتن
بی او نتوان شستن بی او نتوان خفتن
(غ1883)
شسته
نشسته، در بسیاری از گویشهای دری و تاجیکی اکنون شـیشته با دو شین گویند
هم ناظر روی تو هم مست سبوی تو
هم شسته به نظّاره بر طارم تو جانا
( غ 90)
باز ِ جانی شسته ای بر ساعد خسرو به ناز
پای بندت با ویست ارچه پریدستی دلا
(غ 147)
هی که بسی جانها موه به مو بسته اند
چون مگسان شسته اند بر سر چربویها
( غ 210)
دل به میان چو پیر دین، حلقۀ تن به گرد او
شاد تنی ک پیر دل شسته در آن میان بود
(غ557)
چونکه درجان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر
(غ 1088)
بیا که در بر تو شسته اند مشتاقان
ز بام خویش فروکن تو نردبان سماع
(غ1296)
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله چه شسته ای
(غ 3002)
او یار دگر کرده و فارغ شسته
من شسته چو ابلهان که او یار من است
(ر312)
شش
در بلخ و کابل شش به فتح اول تلفظ می شود. درهرات با کسر اول و در گفتار هرات به جای کسره (ی) می آید و شیش تلفظ می شود.
آنکه در سر داری از سودای یار
چه عجب گر تو مشوش می روی
شه صلاح الدین برآ زین شش جهت
گرچه ظاهر اندرین شش می روی
(غ2926)
من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش
حیرت همی حیران شود در مبعث و انشار من
(غ1791)
عسلی جوشد ازان خم که نه در شش جهت است
پنج انگشت بلیسند کنون هر شش ازو
آن چه آبست کزو عاشق پرآتش و باد
از هوس همچو زمین خاک شد و مفرش ازو
(غ2222)
عشق تو اندرخور ما شوق تو اندر برما
دست بنه برسر ما دست مکش دست مکش
ای شب خوبی و بهی جان بجهد گر بجهی
گر سه عدد برسه نهی گردد شش گردد شش
(غ1218)
جزما و تو و جامی دریا کف خوش نامی
چون دیگ مجوش از غم چون ریگ بیا درکش
زان سوی چو بگذشتم شش پنج زنش گشتم
یارب که چها دارد زان جانب پنج و شش
(غ1231)
شفاخانه
بیمارستان، دارالشفا . البته شفا خانه در شعر حافظ هم در ردیف انداز آمده است
در کف عقل نهد شمع که بستان و بیا
تا در من که شقاخانهء هر ممتحن است
(غ 410)
شکربرف
تقریباً بستنی در تهران و شیریخ در کابل و یخماس (یخ ماست) در تاجیکستان.
درین برف آن لبان او ببوسم
که دل را تازه دارد برف و شکر
(غ1047)
شکربوره
اصطلاح شکرپاره و شیر پره ( در کابل شیرپیره) هنوز رایج است. نیز قابل یادآوری است که در کابل و بلخ، شکر را بوره می گویند.
زشکربورۀ سلطان نه ز مهمانی شیطان
بخورم سیر براین خوان سرناهار ندارم
(غ1610)
مشکل هردوجهان آه چه حلوا شود
گر شکر تو شود مغز شکر بوره ای
(غ3017)
شکر سپیددر برابر شکر سرخ.
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
(غ1822)
شکمبه و دهن سگدر موردی گویند که ناشایستی چیزی ناشایست پسندد.
بخور تو ای سگ گرگین شکمبه و سرگین
شکمبه و دهن سگ بلی سزا بسزاست
(غ 483)
شکوفه کردن مستبدحالی مستان و در اصطلاح تهران بالا آوردن.
کرده مستان باغ اشکوفه
کرده سیران خاک استفراغ
(غ 1300)
شکوفه هاست درختان زهد را زشراب
نه آن شراب که اشکوفه هاش قی باشد
(غ948)
هرشرابی که دوست ساقی نیست
جزخماروشکوفه نفزاید
(غ988)
ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش – نه به دوستان نیازی نه به دشمن انتقامی
(غ2834)

شمال
در بلخ و کابل به جای باد و نسیم، شمال گویند.
ملک تواست تختها باغ و سرا و رختها
رقص کند درختها چونک رسد شمال تو
(غ2150)
شمله و شالشال و سر آویختۀ دستار.
حال ز قال به تو را فقر ز مال به تو را
شمله و شال به تو را تاج و لوا چه می کنی
(غ3228)
شناس
آشنا. گویند: شما از کی با او شناس شدید؟ من با او شناس نیستم.
تا نکنی شناس او از دل او قیاس او
او دگراست و تو دگر هان که قرابه نشکنی
(غ 2482)
شناسا
آشنا ( تاجیکان به اساس همین ترکیب فهما نیز گویند که به معنای مطلب ساده و زود یاب است که آسان دانسته و فهمیده شود)
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را
( غ 68)
دیوانه کسی بود که او را نشناخت
دیوانه به نزد ما شناسا باشد
(ر710)
شوربا
آنچه در ایران آبگوشت گویند. پسوند " با " به چندین واژهء دیگر که نام خوراک ها و پختنی ها ست پیوسته است ؛ مانند ماست با ( که در متون کهن آمده و اکنون در هرات آن را مستاوه = ماست آبه ----> ماستـــبا می گویند)، سکبا یا سرکه با، زیره با...
ما زان دغل کژبین شده، با بی گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده ، گه مست نان و شوربا
(غ1)
قومی ببینی رقص کن در عشق نان و شوربا
قومی دگر درعشقشان نان و ابا پاکوفته
(غ2276)
تومرد دل تنکی پیش آن جگرخواران
اگرروی چوجگربند شوربات کنند
(غ912)
شوربای کلم (قس شوروای شلغم در کابل)
بروزه خوان کرم را تو منتظر می باش
ازانکه خوان کرم به زشوربای کلم
(غ1739)
شوهر مادر(شوی ننه) کنایه است به تحقیر کسی که خویشاوندی را نشاید. پدر ناتنی، پدر اندر.
مرا همچون پدر بنگر نه همچون شوهر مادر
پدر را نیک واقف دان ازان کژبازی مضمر
(غ1024)
شوی دگر بربرشوی دگر، یعنی در واپسین نفسهای تو وهم او بر شوی دگر است.
بندیش ازان روز که دمهای شماری
تو می زنی و وهم زنت شوی دگر بر
(غ1035)
شه
خوب و خوش. این واژه در پشتو موجود است.
وجود چیست و عدم چیست کاه و که چه بود
شه ای عبارت ازدربرون زبام فرود
(غ950)
شه بچه (شاه بچه)شاهزاده. واژۀ مقابل آن "غلام بچه" هنوز کاربرد دارد. و تا چندی پیش یکی از واژه های مستعمل درباری بود. واژۀ شاه پسر برای جوان رشید و خوش سیما و با ادب نیز مورد استعمال است:
شه بچه یی باید کاو مشتری لعل بود
نادره یی باید کاو بهر تو غمخواره شود
(غ 544)
شیر شتر و یغمای عرب برای حج
قیاس شود با پر طاووس و رنج هندوستان
ارزد که برای حج در ریگ بیابانها
با شیر شتر سازد یغمای عرب بیند
(غ 617)
شیره فشار
کارگرانی که در چرخشت انگور را برای شیره گرفتن با پای می کوفتند و می افشردند.
با شیره فشارانت اندر چرش عشقم
پای از پی آن کوبم کانگور تو افشارم
(غ1457)
شیشاک نزارشیشاک و شیشک گوسفند ششماهه تا یکساله و نزار یعنی لاغر و نرم که زود پخته شود.
فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل
چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو
(غ2168)
شیشه گرشیوۀ کار گازر، کالاشوی، رختشوی، یا دوبی این بوده است که جامۀ نم کشیده را با چوب ضخیم گازری بر تخته یا کندۀ مسطحی نهاده و می کوفته است تا شوخ ازان بیرون رود. واضح است که شیشه را بدینسان تنوان شست.
توبه شیشه عشق او چون گازر است
پیش گازر چیست کار شیشه گر
(غ1100)
شینبنشین.
درآمدآتش عشق و بسوخت هرچه جزاوست
چوجمله سوخته شد شادشین و خوش می خند
(غ938)
توشخصک چوبینی گرپیشترک شینی
صد دجلۀ خون بینی آهسته که سرمستم
(غ1448)
شینم
بنشینم.
پر ده قدحی میرم آخر نه چو کمپیرم
تا شینم و می میرم کاین چرخ چه می زاید
(غ 645)
نشینم
ننشینم.
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
(غ1580)
صدای دهل را فردا شنیدن
کنایه از غفلت و بی احتیاطی.
صد دهل می زنند در دل ما
بانگ آن بشنویم ما فردا
(غ 246 )
صورت گرمابهاز قدیم در حمامهای خراسان رسم بوده است که برای آرایش و سرگرمی صورتهای پهلوانان و صحنه هایی از جنگها و مجالس دیگر را بر دیوارهای حمام نقش می کرده اند. در این بیت همچنان دقت شود به مقایسۀ نرم افزار و سخت افزار امروز.
بی عقل نتان کردن، یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی، کو عقل و خبر سازد
(غ605)
طاق و طرنبینطراق و طرنب، نام اصوات.
دست زنان جمله و گویان به لاغ
طاق و طرنبین و طرنبین وطاق
(غ1313)
طراق
آوا نام. اکنون طرقّ گویند
یار است نه چوب مشکن او را
چون برشکنی طراق خیزد
(غ 702)
این بانگ طراق چوب ما را
دانیم که از فراق خیزد
(702)
طرقید
ترکید.
نظر حسود مسکین طرقید از تفکر
نرسید در تو هرچند که لطف عام داری
(غ2858)
طشت از بام افتادنکنایه از رسوا شدن.
ز عشقت باز طشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را
(غ100)
زفلک فتاد طشتم بمحیط غرقه گشتم
بدرون بحر جزتو دلم آشنا ندارد
(غ767)
طشت زدن در ماه گرفتنرسمی است کهن که هنگام ماه گرفتگی مردم بر بامها برآیند و برطشت مسی بکوبند تا ماه گرفتگی رفع شود.
گفت شب طشت مزن که همه بیدارشوند
که مگر ماه گرفتست مجو شور وفتن
(غ1991)
طوی
عروسی و هر محفل شادی و سور.
به سماع و طوی بنشین، به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند، طرب از می احد کن
(غ 1987)
عاقل را اشارتی بسکنایه از زرنگی و زود فهمی. نیز گویند: به دانا یک اشاره و به نادان دهل و نقاره.
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یا فتی
شرح نمی کنم که بس عاقل را اشارتی
(غ2467)
عسس رفتیمبا حذف اضافه. یعنی نزد عسس رفتیم.
هرچه دزد چرخ از ما برده بود
شب عسس رفتیم و ازوی بستدیم
(غ 1669)
عصیده / اسیب؟در تاجیکستان خورشی خوشمزه از گوشت و مصالح به صورت ساسیج (سوسیس) می پزند و به آن عصید یا عصیده می گویند.
بهر خدای را خمش خوی سکوت را مکش
چون که عصیده می رسد کوته کن قصیده را
(غ 46)
علف پیشم میاورکنایه بر توجه و عواطف و معنویات.
قس. آدمی فربه شود از راه گوش
گاو و خر فربه شود ازراه نوش
نیز نان پیاز پیشانی واز و نان گندمی و زبان مردمی
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور پیشم منه نیم حیوان
(غ2078)
عه کردنهن زدن در هراتی (هنست زدن). صدای نفس که نشانۀ ماندگی و زور زیادی زدن است. مانند: زور به گاو ناله به گردو/ گردون.
ما غم نخوریم خود کی دیدست
تو بارکشی و او کند عه
(غ2352)
عید و ماه دیدن و دهل زدنرسم مردی هنگام دیدن ماه عید دهل می زنند تا همه باخبر شوند و شادی کنند.
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برخیز و دهل می زن کان ماه پدید آمد
(غ632)
غژیدن
خزیدن.
چون ابر دی گریان شدم، وز برگ و بر عریان شدم
خواهم که ناگه درغژم، خوش در قبای آشتی
(غ 2451)
غلبیر
به همین تلفظ اکنون به کار می رود. غربیل و غربال.
غلبیرم اندر دست او دردست می گرداندم
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من
(غ1802)
غلط کردیسهو کردی. اکنون این عبارت را در تهران نوعی درشتی و خشونت دانند.
ای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی
(غ2588)
غلملیج
به تهرانی: غلغلک. کابلی: غتغتک. هراتی: پاخلوچه.
زبامداد کسی غلملیج می کندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
(غ1740)
غم پرپر غم.
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
(غ2564)
غوره
میوۀ نارسیده. در کابل و بلخ نه تنها انگور نارسیده که بیشتر میوه های نارسیده مانند زردآلو و آلوی نارسیده را نیز غوره گویند.
روان شو سوی شیرینی چو غوره
به باطن گر نمی دانی دویدن
(1904)
غوط
(غوطه)
غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار
(غ1117)
فاخته
پرنده ای از جنس قمری. در هرات پـَختـَک گویند.
شه باش دولت ساخته مه باش رفعت یافته – تا چند همچون فاخته جوینده و کوکو شوی
(غ 2444)
فانه
پارۀ چوب یا فلز که میان درز چوب برای شکستن مانند و همین گونه در میان انگشتان برای شکنجه و تعذیب.
کانجا نبود زخم همه رحمت و مهر است
لیکن پس در وهم تو مانندۀ فانه است
(غ 332)
فراموشگر
فراموشکار.
اه چه فراموشگرند این گروه
دانششان هیچ ندارد بقا
( غ253)
فراویز
سجاف یا ریشۀ حاشیۀ جامه .
بنگر که چه خون دل گرفتست
برگرد قبام چون فرآویز
(غ 1193)
ای خضر راستین گوهر دریاست این
از تو دراین آستین همچو فرآویز من
(غ 2065)
فرنی
خورش شیرین پس غذا که با شیر و شکر و آرد برنج یا نشاسته و گلاب پزند.
چو زین لوت و ازین فرنی شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد تو را اندیشه و زاری
(غ2502)
فروجه
پایین بجه، پاینن بپر. در هرات مثلی است که: نتوانی ورجهی فروجه
یارمنی زود فروجه ز خر
خربفروش و برهان بی درنگ
(غ1332)
فرهنگ
در اینجا به معنای شیوه و راه وروش.
برآن بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
(غ1538)
قابله
ماما. دایه. در هرات: دایی.
تلخی باده را مبین عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین بنگر امید قابله
(غ 2285)
قازقان
دیگ بزرگ چدنی. اکنون در هرات قـَجقـَن گویند
جان خوردی تن چو قازقانی
بر آتش نه تو قازقان را
( غ 126)
چو دل سیاه بدوقلب کوره دید و سیه شد
چو قازقان تهی بد به کنج خانه نگون شد
(غ906)
یک ذوق بودیی تو اگر یک ابایی
یک نوع جوشیی چو یکی قازغانیی
(غ 3003)
قدیم خانهقدیم خانه - خانهء قدیم
ما نگریزیم ازین ملامت
زیرا که قدیم خانهء ماست
(غ 366)
قرو
آنچه اکنون قروق گویند. ویژه ساختن جایی برای فردی یا گروهی خاص.
ای چشم و چراغ هردو دیده
ما را به قروی جان کشیده
مارا ز قرو میار بیرون
ناخورده تمام و ناچریده
(ت 3404)
قشلاقنیز قشلق. آبادی در شهر یا روستا در برابر ییلاق.
ترکان پریچهره نک عزم سفرکرده
یک یک به سوی قشلق از غارت بیگانه
کی باشد کین ترکان از قشلق بازآیند
چون گنج پدید آید زین گوشۀ ویرانه
(غ2320)
قفا
پس – پشت . با آنکه این کلمه عربی است از آن جهت یاد می شود که کاربرد بسیار در بلخ و کابل دارد. حتی به صورت قفاق به معنای پس گردنی در زبان گفتار معمول است.
افغان و خون دیده بین، صد پیرهن بدریده بین
خون چگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
(غ 7)
قصّه کردنقصه گفتن، حکایت کردن. قصّه کنان: حکایت کنان.
لحظه ای قصه کنان قصۀ تبریز کنید
لحظه ای قصۀ آن غمزۀ خونریز کنید
(غ 807)
قلماش
یاوه گوی و هرزه درا.
نه قلماشیست لیکن ماند آنرا
نه هجوی می کنم نه می ستایم
(غ1524)
قلیه
از خورشها که با گوشت و پیاز و روغن و مصالح (ادویه) پزند.
بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مرمرا
بوی خوش می آیدم از قلیه و بورانیی
(غ2809)
قلیۀ جگرخورشی از جگر ریزکرده و پیاز.
از خون آن جگرها که بوی عشق دارد
ازبهر اهل دل را یک قلیۀ جگر کن
(غ2041)
قناره
چنگک دکان قصاب که گوسفند کشته را ازان آویزد.
قصاب ده اگرچه که مارا بکشت زار
هم می چریم در ده و هم بر قناره ایم
(غ1709)
گربرسر کوی عشق بینی
سرهای بریده را بر قناره
(غ2350)
قندیدن
شیرینکاری کردن.
شکرشیرینی گفتن رهاکن
ولیک کان قندی چون نقندد؟
(غ673)
کارد به استخوان رسیدنتمام شدن طاقت و تحمل. ناچار شدن.
این چنین وقت عهدها شکنند
کارد چون سوی استخوان آمد
(غ984)
کار را یکسو کردنیک طرف کردن و فیصل دادن به موضوعی.
آفتابی ناگهان از روی او تابان شود
پرده ها را بردرد وین کار را یکسو کند
(غ740)
کارستان
شاهکار، محشر، کارهای مهم کردن.
چه کارستان که داری اندرین دل
چه بتها می نگاری اندرین دل
(غ1342)
ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان
صد آفتاب و چرخ را چون ذرّه ها برهم زدی
(غ2434)
کارک و یارکقرین ساختن کارک و یارک هنوز در مکالمات رواج دارد.
کارک تو هم تویی یارک تو هم تویی
هرکه ز خود دور شد نیست به جز فانیی
(غ 3011)
کارگاهابزار دائره مانندی که پارچه را برای گلدوزی برآن استوار دارند.
برسر کارگاه خوبی بود
سوزنش کرده است چون تارم
(غ1756)
کار می آیدبه کار می آید، لازم می شود
برو ای شکر کاین نعمت زحدّ شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می آید
(غ593)
کاریمؤثّر، قوی.
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان میهای کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
(غ1413)
نظاّره چه می آیی در حلقۀ بیداری
گر سینه نپوشانی تیری بخوری کاری
(غ2596)
کاریز
قنات.
موج دریای حقایق که زند برکه قاف
زان زما جوش برآورد که ما کاریزیم
(غ1643)
کازهخانه گکی که از بوریا یا خس و خار سازند.
بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو
بزن سنگی براین کوزه بزن نفطی درآن کازه
(غ 2296)
گویند که لقمان را یک کازۀ تنگی بود
زین کوزه میی خوردم کان کازه نمی دانم
(غ 1472)
کاسه شویکاسه لیس، پرخور
مهمان دیگرآمد، دیگی دگر به کف کن
کاین دیگ بس نیاید یک کاسه شوی مارا
(غ 193)
کاغ
کاغ کردن یعنی آتش گرفتن. در زبان گفتاری کابل قوغ به معنای گل آتش است.
آنکه آتشهای عالم زاتش او کاغ کرد
تا فسون می خواند عشق و بر دل او می دمید
(غ746)
کاله
کالا، متاع. در کابل و بلخ کالا و در زبان پشتو کالی به معنای لباس نیز هست.
ای روترش که کاله گرانست چون خرم
بگذر مخر که ما زخریدار فارغیم
(غ1710)
کاله دزددزد کالا.
گرد خانه چند جویی تو مرا چون کاله دزد
بنگر این دزدی که شد برروزنم این الفرار
(غ1074)
کالیوهآشفته و پریشان. در هرات کلاوه و در ایران کلافه گویند.
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیری نوا
هین زُهره را کالیوه کن زان نغمه های جانفزا
(غ 11)
هرسری را که خدا خیره وکالیوه کند
صدرجنّت بهلد سوی سقربگریزد
(ع794)
همه ذرات پریشان ز تو کالیوه و شادان
همه دستک زن و گویان که تو درخانۀ مایی
(غ2825)
کاهتابکاهدود. تیره و سیاه.
آه ازین زشتان که مه رو می نمایند از نقاب
از درونسو کاهتاب و از برونسو ماهتاب
(غ 298)
کاه را کوه و کوه را کاه کردنکنایه از مبالغه در کوچک یا بزرگ نشان دادن کاری یا چیزی.
کوه را که کند اندر نظر مرد قضا
کاه را کوه کند ذاک علی الله یسیر
(غ1090)
کاهگل خمرسم قدیمی که سر کندوی شیره یا چیزهای دیگر با کاهگل بندند و پس از مدّتی که آن چیز برسد و به آن نیازی باشد کاهگل از سر خم یا کندو برگیرند.
تاچند کاسه لیسی این کوزه برزمین زن
برگیر کاهگل را از روی خم باده
(غ2390)
کاهگل گرفتهکنایه از پنهان بودن. چنانکه گوهری داخل کاهگل بر دیواری چسبیده باشد.
توگوهری نهفته درکاهگل گرفته
گررخ زگل بشویی ای خوش لقا چه باشد
(غ842)
کبوتر پرانیاشاره به بازی کبوتر پرانی بزرگان که کبوتر ان را با راندن توسط ابزاری که تور یا شاله و شالته گویند مجبور سازند که مدتی در هوا بمانن اما کبوتران پیوسته هوای نشستن بر بام صاحب خویش جایی که آشیانه پندارند، کنند.
ما را بمران وگر برانی
هم برتو تنیم چون کبوتر
(غ1175)
کبوترخانه
کابل و بلخ کبوترخانه. هرات: کبوترخان و کفترخان.
کبوترخانه ای کردم کبوترهای جانها را
بپر ای مرغ جان این سو که صد برج حصین دارم
(غ1427)
کجا شدکجا رفت، چه شد؟
عجب آن دلبر زیبا کجا شد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
(غ 676)
کج بنشین و راست بگومثل است برای تصدیق و اعتراف خواستن. اکنون گویند: کج بشین و راست بگو. صورت دیگرش را مولانا کج بنشین و راست بشنو آورده است.
بنشین کج و راست گو که نبود
همتا شه روح راستین را
( غ 117)
کج نشین و راست بشنو عقل ماند یا خرد
ساقیی چون تو و هردم بادۀ منصور تو
(غ2209)
گرآرزو کژاست درو راستی بسیست
آن چیست کژنشین و بگو راست آرزو
(غ2240)
کدو ی پر می یا افیوناشاره به استفادۀ کدو برای ریختن چیزی در آن، به این ترتیب که کدو را در پالیز بگذارند تا خو ب برسد و نزدیک به خشکیدن برسد؛ آنگاه گوشت و تخم آن را بیرون تراشند و پوست به صورت ظرفی درآید که درآن هرچیز که خواهند بریزند و از آن به جای مرتبان و خمره استفاده کنند.گاهی بر گردن کدو تاری بندند و آن را از میخی یا چیزی و جایی آویزند. نیز تشبیه سراست به کدو. جمجمه را نیز کدوی کلّه گویند.
دلم را می کند پرخون سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او سر من شد کدوی او
(غ2161)
نه کدوی سر هرکس می راوق زتو دار د
نه هرآن دست که خارد گل بی خار تو دارد
(غ758)
گشادست گشادست سر خابیه امروز
کدوها و سبوها سوی خمخانه کشانید
( غ 637)
کرته
کرته به معنای پیراهن. این واژه هنوز حتی در هند هم به همین معنا به کار می رود. در هرات کرته آنچه بر روی پیراهن پوشند و آنرا کرتی گویند؛ تهرانی: کت.
ببوی آن گل بگشاد دیدۀ یعقوب
نسیم یوسف ما را ز کرته خوار مگیر
(غ 1153)
زرگر آفتاب را بستۀ گاز می کنی
کرتۀ شام را ز مه نقش و طراز می کنی
(غ 2494)
کردک
ساده و بی نیرنگ. کاری که بدون تجربه و آموزی به سادگی انجام شود، کردکی گویند.
چه داند روستایی مخزن شاه
کماج ودوغ داند جان کردک
(غ1319)
کرم پیلهکرم ابریشم. در هرات کُخ پیله گویند.
چون کرم پیله در بلا دراطلس و خز می روی
بشنو زکرم پیله هم کاندر قبا پوسیده ام
(غ1373)
کزدمک
گژدمک، عقربه، عقربک.
شبانگهانی عقرب چو کزدمک می رفت
به گوشه های سراپرده هاش برخطری
(غ3089)
کش
پهلو، بغل.
کجا پنهان شود دزدی دزدی
که مال خصم زیر کش گرفته است
(غ 340)
کشان کردنکشیدن و کشاندن. همانند پرسان کردن و گریان کردن که در بلخ و کابل به معنای پرسیدن و گریستن به کار برند.
پایم به کار نیست که سرمست دلبرم
مر مست را بهل چه کشان می کنی مکن
(غ 2052)
کشت کوهستانکشت دیم.
نمی شاید که چون برقی بهردم خرمنی سوزی
مثال کشت کوهستان همه شربت زبالا خور
(غ1023)
کشکشانبه زور و با کشاندن و کشیدن.
آنکه عشوه کار او بد عشوه ای بنمودمش
وانکه از من سرکشیدی کشکشان آوردمش
(غ1345)
تاکی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
نک کشکشانت می برند انا الیه راجعون
(غ1788)
کشیدن و پیش چراغ کشیدنکشیدن به هرسه معنی به کار می رود داغ کشیدن، به باغ کشانیدن و پیش کشیدن، پیش چراغ کشیدن.
یک لحظه داغم می کشی یکدم بباغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا واشود چشمان من
(غ1786)
کفچه
کفگیرک که کفگیرآهنی نیز گویند و از ابزار مطبخ است. کفچه را کبچه نیز گویند. در هرات کبچه گویند و آن کفگیری قوی با دسته ای بلند است. کفگیر معمولاً سوراخ دارد ولی کبچه معمولاً بی سوراخ است.
آمد به مکر آن لعل لب کفچه به کف آتش طلب
تا خود کرا سوزد عجب آن یار تنها آمده
(غ2278)
کل
مرغی را که پر ندارد و کشتی را که بر ندارد و درختی را که برگ ندارد کل گویند؛ مانند سری که مو ندارد.
بید چو خشک و کل بود برگ ندارد و ثمر
جنبش کی کند سرش از دم و باد لا تخف
(غ 1303)
بجان و سر که ازاین آب برسر ار ریزد
هزار طرّه بروید زمشک برسر کل
(غ1357)
کل و شانهاشارتی طنز آمیز چنانکه گویند: سرکل و رنگ و حنا. کل را در تهران کچل گویند و کچل در هرات کج رو را گویند یعنی کسی قدم راست برنمی دارد.
کل چه کند شانه را زانکه ورا موی نیست
پود چه کار آیدش آنکه ورا تار نیست
(غ 470)
کلابهکلابه و کلاوه. در تهران: کلافه.
دل از بریشم او چون کلابه گردان است
کلابه ظاهر و پنهان ز چشم قزازش
(غ 1286)
کلوخ انداز خوباناز رسوم کهن خاطرخواهی. نازنین کلوخی می اندازد یعنی که او اینجاست.
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان باهم نه از بهر نفار آمد
(غ 581)
کلوخ برلب مالیدنکنایه از خویشتن را بیچاره و گرسنه نشان دادن. تظاهر به بینوایی.
کلوخی برلب خود مال با خلق
شکر را گیر در دندان و می رو
(غ2179)
صد جام زو چشیدی برلب زدی کلوخ
لیکن دوچشم مست تو درمی دهد صلا
(ت3493 )
کله واربه اندازۀ یک کلاه.
من از قباش ربودم یکی کله واری
بسوخت عقل و سروپایم از کله وارش
(غ 1288)
کلید خانه از همسایه پنهان نهادناز رسوم کهن اخلاق مدنی که کلید را باید جایی پنهان کنند که دیگران نبینند.
برج برج و خانه خانه جویم آن خورشید را
کاو کلید خانه از همسایگان پنهان نهاد
(غ750)
کمان کشیدنکنایه از تحمل کردن.
شده ام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
(غ1249)
کشمکش
کشاکش، مجادله
هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش
هر دمم از چنگ او تن تننن واجب است
(غ471)
چشم کشید خنجری لعل نمود شکری
بو که میان کشمکش هدیه به آشنا رسد
(غ 548)
کفچه را برسر زدنکفگیر را بر سر زدن در پاسخ سماجت و اصرار کودک در خواهش حلوا به گونۀ کنایه معمول است.
چون منش الحاح کردم کفچه را زد برسرم
در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی
(غ 2810)
کلک
قابل توجه است که آنچه را در ایران با نام پنجره می شناسند، در افغانستان به آن کلکین می گویند بدان سبب که در گذشته آن دریچه ها را از کلک یا نی می ساختند (گفتنی است که جناب استاد روان فرهادی نگارنده را متوجه این نکته ساختند). پنجره در آنجا به معنای روزن و روشندان یا هوا رو مشبکی است که گاه آرایش خاصی نیز دارد.
نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد
نه هرچشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد
(غ 563)
کلمزار
قطعه ای از مزرعه که درآن تنها کلم یا کرم کارند.
خری کو درکلمزاری درافتاد و نمی ترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
(غ 2291)
کلند
در زبان گفتار کلنگ نیز گویند و غالباً با بیل یکحا گویند: بیل و کلند یا بیل و کلنگ.
تو را گویم چرا مستم ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق دردستم به گرد کان همی گردم
(غ1423)
همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلید است شما جمله کلندید
(غ 638)
کلوخ اندازاز رسوم کهن دلبری و دلداری.
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
(غ581)
کلیچه
در بلخ و کابل کـُلچه و در هرات کلوچه.
نه از حلاوت حلوای بی حد لب توست
که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم
(غ1728)
کماج
نوعی نان روغنی. هنوز در یکی از شهرهای نزدیک بلخ (تاشقرغان) کماجی پزند که بسیار مرغوب و معروف است.
چه داند روستایی مخزن شاه
کماج ودوغ داند جان کردک
(غ1319)
کمپیر
بسیار پیر، کهنسال، سالمند. این واژه مخصوصاً در بلخ بسیار معمول است. مثلا گویند: مادر کمپیری دارد. کمپیر است. کمپیرک نیز گویند.
بسی کمپیر در چادر ز مردان برده عمر و زر
مبین چادر تو آن بنگر که در چادر نهان باشد
(غ568)
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده از پی کمپیرکی
(غ2776)
کناردرکشم
درکنارکشم.
چو عشق دست درآرد به گردنم چه کنم
کناردرکشمش همچنین میان سماع
(غ 1296)
کندور
(تندور؟) تنور.
که دامنم بگرفتست و می کشد عشقش
چنانکه گرسنه گیرد کنار کندوری
(غ3073)
کـُنده
قطعهء سنگین از تنهء درخت که بر پای زندانی بندند.
جان را چو می برقصد با کنده های قالب
خاصه چو بسگلاند این کندهء گران را
( غ 186)
زآب وگل چوچنین کنده ایست برپاتان
به جهد کنده زپا پاره پاره بردارید
(غ945)
تو چه باز پای بسته تن تو چو کنده برپا
تو به چنگ خویش باید که گره ز پا گشایی
(غ2841)
سر باز از کله و پاش ازین کنده غمی است
برهد پاش اگر تیشه براین کنده زنی
(غ 2882)
کنه
حشرۀ خونخوار انگلی(طفیلی، پارازیت ) که به بدن و داخل موی جانوران دیگر می چسپد.
جور و جفا و دورویی کان کنکار می کند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می کند
(غ 556)
کهنه دوزپینه دوز، وصله گر.
طبع جهان کهنه دان عاشق او کهنه دوز
تازه و تراست عشق طالب او تازه تر
(غ1125)
کی تان شدنکی توان شدن، کی تواندشد.
ماده ست مرّیخ زمن، اینجا درین خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
(غ 6)
کیسه برجیب بر.
برسر شطرنج بتی جامه کنی کیسه بری
با چو منی ساده دلی خیره سری خیره شوی
(غ2457)
کینۀ شترکنایه از بسیار کینه جو بودن. به کسی که هرگز دست از انتقام بر ندارد، گویند کینۀ شتر دارد.
باز فروریخت عشق از در و دیوار من
باز ببرّید بند اشتر کین دار من
(غ2064)
گاوگم
اندکی پس از غروب آفتاب که سیاهی شب و سپیدی روز در هم آمیزد. البته این واژه بعینه در رباعی نیامده است ولی گم شدن گوساله در بیگاه، اصطلاح گاوگم را به یاد می آورد.
بیگاه شد و دل نرهید از ناله
روزی نتوان گفت غم صدساله
ای جان جهان غصۀ بیگاه شدن
آنکس داند که گم شدش گوساله
(ر1619)
گازر
رختشوی.
توبه شیشه عشق او چون گازر است
پیش گازر چیست کار شیشه گر
(غ1100)
زگازران مگریز و به زیر ابر مرو
که ابر را و تو را من درآورم به نیاز
(غ1202)
گب
گپ، سخن.
وکیل عشق در آمد به صدر قاضی کاب
که تا دلش برمد از قضا و از گبها
(غ232)
گداروکسی که سیما و روشی گداوار دارد. و باوجود رسیدن به مال و منال از گدامنشی دست بر ندارد.
از کاسۀ استارگان وزخوان گردون فارغم
بهرگدارویان بسی من کاسه ها لیسیده ام
(غ1372)
بتا زیبا و نیکویی رها کن این گدارویی
اگر چشم تو سیرستی فلک ما را حشم بودی
(غ2501)
گرد
به گردنرسیدن یعنی بسیار عقب ماندن. از کسی بسیار پس ماندن.
هزار رستم دستان به گردما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم
(غ 1747)
چو هیچ باد صبایی به گردشان نرسد
به جانشان خبر از وعده صبا مدهید
(غ917)
گرد او پیدا نیستاثری ازاو نیست.
مروت را مگر سیلاب بردست
که پیدانیست گرد او بمیدان
(غ1901)
گر برانندت ز بام از در بیااین مثل هنوز در بیشتر لهجه های دری و تاجیکی هست و کنایه از وفاداری و هم سماجت است و گویند که از در بزنی از بام می آیم.
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت ز بام از در بیا
(غ 179)
گربگریزی ز خراجات شاه
بارکش غول بیابان شوی
(غ3299)
مثل است که به این صورت نیز گویند:
هرکه گریزد زخراجات شاه
بارکش غول بیابان شود
گردپیچ
محاصره.
گروسوسه کرد گردپیچم
درپیچش او چرا نشستم
(غ1557)
گردک
از مراسم نامزدی و ازدواج.
هرروز خطبه ای نو هرشام گردکی نو – هردم نثار گوهر نی قبضۀ فلوسی.
(غ2939)
گردن
تا به گردن کنایه از شدت و بسیاری.
بازازرضای رضوان درهای خلد واشد
هرروح تابگردن درحوض کوثرآمد
(غ841)
گردن مخارگردن خاراندن و پس گردن خاراندن کنایه از تردید داشتن و خود را بی خبر افکندن.
ای نای همچو بلبل نالان آن گلی
گردن مخار کاز گل بی خار آگهی
(غ3001)
گردنامه
دعا و طلسمی که چون به نام کسی نویسند، آنکس در جایی که مقیم است بماند و نتواند که به جایی سفر کند یا اگر در سفر است نتواند که به شهر خویش باز گردد. یا به عکس بی درنگ عزم سفر کند اگرچه نخواهد.
به گردنامۀ سحرم به خانه بازآرد
خیال یار به اکراه اختیارآمیز
(غ1203)
گردن با گردران آمیختناز فنون قصابی که خریداران نیز با آن آشنایند.
حیرانم اندر لطف تو کین قهر چون سر می کشد
گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختن
(غ 2440)
گرده
از اندامهای داخلی بدن. در تهران کلیه گویند که نام عربی آنست.
گلگونه چه آراید آن خاربن بد را
آن خار فرورفته درهر جگر و گرده
(غ 2303)
گرده
قرص، مخصوصاً یک قرص نان.
شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت
برگرد جهان گردان برطمع یکی گرده
(غ2304)
ضمنا در این بیت نفرینی است که تا هنوز در بلخ و هرات هست ( الهی به دنبال یک گرده نان سرگردان باشی – یا – نان سواره باشد و تو پیاده )
گرفتن نهالگرفتن نهال یعنی سازگاری نهال غرس شده با خاک و زمین و آمیزش ریشه با خاک و دوام رشد نهال.
گفتی که نهال صبر در دل کشتی
گیرم که بکاشتم نگیرد هرگز
(ر951)
گرو پیش گازرکنایه ای است مشهور به معنای اینکه ثروتی باشد ولی ازان استفاده نتوان نمود. مانند اینکه قبای زربفتی باشد، ولی رختشوی آن را در بدل مزد شستن به گرو نگهداشته است.
اگرت کار چون زراست نه گرو پیش گازر است
گرت امسال گوهراست نه تو از پاریاد کن
(غ2098)
گریزد را با دوزد و سوزد هم قافیه ساختندر لهجۀ کابل و بلخ، به جای آن که بگویند "می گریزد" می گویند "مـِگروزد"
ز سایۀ خود گریزانم که نور از سایه پنهانست
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد
سر زلفش همی گوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همی گوید کجا پروانه تا سوزد ؟
(غ 566)
گز
ابزار پیمایش که از چوب یا فلز سازند و درازای آن یک گز باشد. اگر نیم گز باشد نیمگز گویند.
مانند ترازو و گزم من که به بازار
بازار همی سازم و بازار ندانم
(غ1487)
گزکردن
اندازه کردن. نیز طی کردن. به کنایه گویند که تمام روز کوچه ها را گز می کرد، یعنی که در کوچه ها سرگردان بود.
گز می کنند جامۀ عمرت به روز و شب
هم آخر آرد او را یا روز یا شبیش
(غ 1268)
گسلیده
کنده، گسسته.
از بولهب و حفتی (حطبی؟) او چونکه ببریم
بینیم ز خود حبل مدارا گسلیده
(ت3394)
گستاخمان تو کردیبه جای مارا تو گستاخ کردی. و این شیوۀ بیان در بلخ و کابل فراوان کاربرد دارد.
گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما وز دردما[ن] خبر کن
(غ2030)
گل پگاه بچینند
اشاره به چیدن گل گلاب در اول بامداد برای استفاده از بوی بیشتر آن.
که تا تمام غزل را بگویمت فردا
که گل پگاه بچینند مردم از گلشن
(غ2075)
گل خواری و رنگ زردگویند طفلی که میل به گل خوردن دارد، و آن میلی طبیعی است بر اثر کمبود املاح در بدن، رنگ او به زردی گراید.
گلهای رنگ رنگ که پیش تو نقلهاست
تو می خوری ازآن و رخت می کنند زرد
(غ864)
گل خوردن زن آبستناشاره به عادت آشنا که در خراسان و شاید در بسیاری جایها وجود دارد که بانوان آبستن میل به خوردن نوعی گل دارند.
گردن ز طمع خیزد زرخواهد و خون ریزد
او عاشق گل خوردن همچون زن آبستن
(غ 1883)
گل است قوت تو همچون زنان آبستن
تو را ازان چه که در روضه و بساتینی
(غ3095)
گلشـــکرگلقند – معجونی که از ترکیب گلبرگ گلاب با شکر سازند . خدا بیامرزد معلمی داشتیم که پیوسته این بیت را می خواند:
روی تو گل و لب تو قند است
گلقند علاج دردمند است
حافظ نیز از این معجون که نیروبخش دل است یاد می کند:
قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه یی جند بیامیز یه دشنامی چند
شعر مولانا:
ای گل ز اصل شکّری تو با شکر لایق تری
شکّر خوش و گل هم خوش و از هردو شیرین تر وفا ...
اکنون که گشتی گلشکر، قوت دلی نور نظر
از گل برآ بر دل گذر، آن از کجا این از کجا؟
(غ 13)
گلکاره
گلکار، معمار، بنّا.
ما مشت گلی در کف قدرت متقلب
از غفلت خود گفته که گلکارۀ ما کو
(غ 2176)
گلکاری
معماری و خانه سازی.
کاری ندارد این جهان تا چند گلکاری کنم
حاجت ندارد یار من تاکه منش یاری کنم
(غ1376)
گل کوبیلگدکردن گل برای سرشتن و آماده ساختن آن برای معماری.
خدایگان جمال و خلاصۀ خوبی
به جان و عقل درآمد به رسم گل کوبی
قدم بنه تو برآب و گلم که از قدمت
ز آب و گل برود تیرگی و محجوبی
(غ3050)
گل گرفتنسر خم و کندو را با گل بستن.
دلست خنب شراب خدا سرش بگشا
سرش به گل بگرفتست طبع بدکردار
(غ1135)
گلون
گلو. رایج در بلخ و کابل و تاجیکستان. گویند: گلونش درد می کند. یا اینکه درد گلون دارد.
گلون خود به رسن زان سپرد خوش منصور
دلا چو بوی بری صد گلو تو بسپاری
(غ3088)
گنبدی کردنمانند شیر جستن چنانکه مسیر خیز قوسی به صورت گنبد سازد.
چون براق عشق عرشی بود زیرران ما
گنبدی کردیم و زیر چرخ گردون تاختیم
(غ 1595)
گلیم – به گلیم برگرفتنکنایه از می نوشیدن به افراط چنانکه نیروی حرکت نماند و نوشنده را مرده وار بر روی گلیم نهند و ببرند. در هرات گویند: باید او را به زنبر ببرند.
آنکه زین جرعه کشد، جمله جهانش نکشد
مگر اورا به گلیم از برما برگیرند
(غ785)
گنجا
گنجایش، ظرفیت.
سر بسر پرکن قدح را موی را گنجا مده
وان کزین میدان بترسد گو برو در خانه باش
(غ1248)
گندنا و سربریدنمثل است کنایه از بی ارزشی شخصی و آسانی کاری.
گویند سر بریم فلان را چو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
(غ1121)
پیاز و گندنا چون قوم موسی
چرا برمنّ و سلوی برگزیدم
(غ1509)
گنده پیر کابلیجالب است که در قونیه به یاد جادوگر کابلی می افتد.
آوارگی نوشت شده، خانه فراموشت شده
آن گنده پیر کابلی صد سحر کردت از جفا
(غ 17)
گنگ
اشاره به رود گنگ ( گنگا ) در هند است و این کاربرد، هر چند به ضرورت اقتفا ست اما دلبستگی مولانا را به کهن بوم بر خویش ، حتی دورترین نقاط آن، نشان می دهد.
اسحاق شو در نحر ما، خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
(غ 6)
زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از رهروان
زین زه بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگها
( غ 22)
گو
در برابر پشته. گودالی و فرورفتگی زمین.
هرنواحی فوج فوج اندر گوی یا پشته ای
گاه پشته گاه گو از چیست از غوغای دل
(غ1344)
به پیش شاه خوش می دو گهی بالا و گه در گو
ازو ضربت زتو خدمت که او چوگان و تو گویی
(غ2553)
گوارش گلشکرگلقند. گوارش فارسی است به معنای هاضم ولی اکنون در طب قدیم هرات صورت معرب آن را بکار برند و جوارش گویند.
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیه ست دوصد گلشکر درآن احسان
(غ 2078)
گوارهگهواره.
خاموش باش اگرچه ببشرای احمدی
همچون مسیح ناطق طفل گواره ایم
(غ1709)
گود
گوید.
جان سودا نعره زن ها این بتان سیمبر
دل گـُو َد احسنت عیش خوب بی پایان ما
( غ 148)
ایمان گودت پیش آ وان کفر گود پس رو
چون شمع تنت جان شد نی پیش و نه پس باشد
(غ 609)
گوش خاراندنگوش خاراندن، هنگامی که کسی سخنی گوید یا پندی دهد، نشانۀ بی علاقگی شنونده است.
گرم درآ و دم مده باده بیار ای صنم
لابۀ بنده گوش کن گوش مخار ای صنم
(غ1411)
گوش خرکنایه از کسی که نصیحت بر او بی اثر باشد. نیز گویند به گوش خر یاسین خواندن.
گوشی که نشنود ز خدا گوش خر بود
از حق شنو تو هر نفسی دعوت مبین
(غ2046)
گوش دارمراقب باش.
رفتم آنجا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار
(غ 1103)
گوش داشتنمراقب و مواظب بودن. اکنون گویند: هوش و گوش.
از حلقۀ گوش او چنین پندارم
کانجا که زراست گوش می باید داشت
(ر117)
گوش من دردرگوش من.
گفت بنگر گوش من در حلقه ایست
بستۀ آن حلقه شو چون گوشوار
(غ1103)
گوشه گشته
گوشه شدن و گوشه کردن: منزوی شدن، خود را به کناری کشیدن.
خوش است گوشه و با گوشه گشته ای چون من
بهرچه باشد ازین دو چو شهد و چون شیرم
(غ1738)
دلداده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو
نه چون تو گوشه گشته ای در گوشه ای افتاده ای
(غ2439)
گوشه گککنجی آرام.
چونکه ازو دفع شوم گوشه گکی سربنهم
آید عشق چله گر برسرمن با چله ای
(غ 2463)
گوهرستی
گوهری . این شیوۀّ خطاب در بلخ و کابل به جای خطاب و اخبار و استفهام با یا معمول تراست. مثلاً: مستُم: منم، کجاستی؟: کجایی؟ چرا چُپستی؟: چرا خاموشی؟
دی عهد و توبه کردی امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی امروز گوهرستی
(غ 2946)
گیجگاه
در گویش هراتی خواب گوش می گویند و آن موضعی از سر و صورت و نزدیک گوش است که خوردن ضربه باعث بیهوشی می گردد:
بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها
تا وا رهد به گیجی این عقل زامتحانها
( غ 192)
گیراندن
افروختن و روشن کردن. هیزم آسانسوزی را که در افروختن آتش استفاده کنند در گیران گویند.
درآن زمان که چراغ خرد بگیرانیم
چه های و هوی برآید زمردگان قبور
(غ1145)
بران شدست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نمرد پیش تو بمیرانم
(غ1746)
لاغ
لطیفه، فکاهی.
می مال پنهان گوش جان، می نه بهانه برکسان
جان ربّ خلّصنی زنان والله که لاغست ان کیا
(غ1)
لالا
للـه، نیز هندو: خدمتگار، درهرات لقبی است برای برادر.
او چو شکر بوده است دل چو شکر پر و لیک
در ادب کودکان باشد لالا ترُش
(غ1274)
تو را دنیا همی گوید چرا لالای من گشتی
تو سلطانزاده ای آخر نیی لایق به لالایی
(غ 2498)
لالایی هندوخدمتگاری هندو.
به ترک ترک اولی تر سیه رویان هندو را
که ترکان راست جانبازی وهندو راست لالایی
(غ2499)
لب شستنکنایه از ننوشیدن و ترک کردن.
لب را ز شیر پستان می کوش تا بشویی
چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن
(غ2029)
لب شکستهکناره شکسته.
مثال کاسه های لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
(غ1529)
لب لیسیدنکنایه از افتادن به یاد چیزی خوشمزه.
هردم از یاد لبش جان لب خود می لیسد
ورسقط می رسدش از بن دندان کشدش
(غ1252)
لب و لنجاکنون هم لب و لنج و هم لب و لانجه گویند به معنای اعتراض کردن و نارضایی نمودن. همان که در تهران لب و لوچه گویند.
من خوشم از گفت کسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
(غ1815)
لتخواره
کسی که بزنندش. کسی که لت خورد یعنی کتک خورد. لت زدن و لت خوردن هردو به کار می رود.
منم محکوم امر مر گه اشتربان و گه اشتر
گهی لت خواره چون طبلم گهی شقّۀ علم باشم
(غ 1432)
خری کو درکلمزاری درافتاد و نمی ترسد
برون رانندش از حایط بریده دم و لت خواره
(غ 2291)
لتـّه
پارچهء کهنه
لنگ رو چون که درین کوی همه لنگانند
لتّه بر پای بپیچ و کج و مج کن سر و پا
( غ 169)
لک لکاز ابزار تنظیم چرخ آسیاست. در هرات مثلی است که از قضای فلکی – چرخ افتاد بالای لکلکی
چون لک لک است منطق برآسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لک لک مقنّن
زان لک لک ای برادر طاحون ز دلو بجهد
درآسیا درافتد گردد خوش و مطحن
وز لک لک بیان تو از دلو حرص و غفلت
در آسیا درافتی یعنی رهی مبیّن
(غ2043)
لگن جامه شوییظرفی برای شستن، اکنون هم لگن و لگنچه گویند و هم تغار و تغاره و تغارچه.
لگن نهاد خیالش به چشمۀ چشمم
بهانه کرد کزین آب جامه می شویم
(غ1745)
لنج
اطراف دهان. در زبان گفتار لب و لنج موجود است و مخصوصاً جامه ای که به صورت نامتناسب کوتاه و بلند باشد می گویند لب و لنج دارد و به کسی که ناراحت است، گویند لب و لنجش آویزان است.
باد منطق برون کن از لنج
کز باد نطق درین غبارم
(غ1564)
لنگانه
لنگان لنگان.
گفتا که خمش کن کاین خنگ فلک
لنگانه رود در محضر من
(غ2092)
لنگیدن
کنایه از سستی و بی توجهی.
درچنین دولت و چنین میدان
ننگ باشد ز مرگ لنگیدن
(غ2103)
لوت
لقمهء چرب و نرم، ضد آن لت است و لت و لوت در بسیاری از لهجه ها هنوز به کار می رود
ز تیه خوش موسی و زمائدهء عیسی
چه لوت است و چه قوت است و چه حلواست خدایا
(غ 94)
مثلی است که گویند آن لوت به این لت می ارزد. نیز مثلی دیگر است در هرات که گویند غمخور را غم رسد و لوت خور را لوت.
این لوت را اگر جان بدهیم رایگانست
خود چیست جان صوفی این گنج شایگان را
( غ 186)
صباح ماست صبوحش عشای ما عشوه ش
ترا که رغبت لوت و غم عشاست بخسب
(غ 314)
خوانی دگراست غیر این خوان
تا لوت خورند اولیا سیر
(غ1058)
لوزینهنوعی شیرینی که از شکر و بادام سازند. اکنون لوز گویند.
یار چو آیینه بود دوست چو لوزینه بود
ساعت یاری نبود خایف و فرّار و ترش
(غ1290)
خامش که به پیش آمد جوزینه و لوزینه
لوزینه دعا گوید حلوا کند آمینش
(غ1227)
لولیدن
غلت زدن. غلتیدن. اکنون لول خوردن گویند.
گولی مگر ای لولی اینجا بچه می لولی
رو صید و تماشا کن در شاهی شاهینش
(غ1227)
لوند
بد و بدکاره.
بوی وصالت رسید روضۀ رضوان دمید
صلح کن الصلح خیر کوری دیو لوند
(ت3466)
مادرمرده را شیون میاموزبه آنکه در کار خویش استاد است معلم مشو.
تو مادر مرده را شیون میاموز
که استاد است عشق آموز مارا
(غ 105)
ماده نر (هراتی: نرّماده)
ناقص الخلقه و دوجنسه باشد. مخنّث؟
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
(1274)
ماکو
از ابزار بافندگی.
بافیدۀ دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه ای وز دست و از ماکوی او
(غ 2130)
ماکیان و خروس داشتندر تهران گویند: مرغ و خروس.
اگرچه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
ز بیضه سرکن و بنگر که ما کیان داریم
(غ1743)
مانده شدنخسته شدن ( در گویش تهران) از تکرار و سختی کاری ناتوان شدن و نیروباختن. ترکیب مانده شدن در تمام گویشهای افغانستان به کار می رود. به کسی کی که مشغول کاریست، از باب احوالپرسی و تعارف گویند: مانده نباشید. چنانکه در تهران گویند: خسته نباشید. ترکیب ماندگی کم شدن نیز هست، معادل خستگی درکردن و خستگی کم کردن.
مانده شدست گوش من ازپی انتظار آن
کزطرفی صدای خوش دررسدی ز ناگهان
(غ1832
آن قدح شاده بده دم مده و باده بده
هین که خروس سحری مانده شد از ناله گری
(غ2456)
مانده شدم از گفتن تا تو برما مانی
خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
(غ2606)
مپا
منتظر مباش. نگران مباش. پاییدن به معنای ماندن بیشت در کابل و بلخ معمول است و پاییدن به معنای مراقب بودن بیشتر در تهران معمول است.
روز وصالست و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
( غ 253)
مجه
مگریز. درگویش هروی جستن به معنای گریختن و هنگام صرف صیغه های فعل جیم مشدد می شود؛ مثلاً مجّه: می گریزد، بجّه: بگریز. بجّه بجّه: حالتی که هرگز به فکر فرار است.
گرگنج خواهی سربنه ورعشق خواهی جان بده
در صف درآ و پس مجه ای حیدر کرّار من
(غ1798)
مرداربوی
بوی مردار. اضافۀ مقلوب که هم در بلخ و هم در کابل به کار می رود. از مثالهای دیگر. ترش بوی می دهد. یعنی بوی ترشی می دهد. شیرین بویک: بوی شیرین.
ای روترش به پیشم بد گفته ای مرا پس
مردار بوی دارد دایم دهان کرکس
(غ1211)
مرده کشمرده کش کسی که کارش انتقال اموات است به سوی قبرستان. نیز به کنایه در موردی گویند که در کار کفن و دفن گرفتار گردند و از کار خویش باز مانند. گویند: به مرده کشی افتادیم.
آن سبدکش می کشد مر لقمه ها را تون بتون
می تواند مرده کش مر شاهدت را گورگور
(غ1079)
مرغ زیرک به پای آویختبه کنایه در مورد کسی گویند که به زیرکی معروف باشد ولی در دامی که از آن پرهیز می کرد، افتد.
مرغ زیرک به پای آویخت
خوبست که ذوفنون نگشتی
(غ2726)
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی خوش بدو پا آمیزی
(2863)
مزاد
هل می من مزید یعنی کیست که بها را بیفزاید و گرانتر بخرد. در گویشهای افغانستان گویند: فلانکس شاگرد مارا یا کارگر مارا مزاد کرد. یعنی او را به وعده فریفت و از چنگ ما بیرون کرد.
چون یوسف آن عزیز مصریم
هرچند که در مزاد باشیم
(غ 1551)
مزوره
پرهیزانه.
جان را بده از مزورۀ خویش
تا نبود صحتش مزوّر
(غ1056)
مسکل
مکـَن، جدا مشو، مگسل. در گویشهای کابل و بلخ سکلیدن بیش از گسستن و به همان معنی به کار می رود.
بگوش دل پنهانی بگفت رحمت کل
که هرچه خواهی میکن ولی زما مسکل
(غ1358)
مسواک
چوبی از درخت مسواک که برای شستن دندانها بکار می رود و دهان را خوشبو می سازد.
خامش که اندر عاشقی غرقه تری در بیهشی
گرچه دهان خوش می شوی زین حرف چون مسواک من (غ1799)
مشک
به گمان اغلب تصغیر موش و گونه ای از موشک است.
مشکی را مشکی را مشک پر هوسی را
چه کشانی چه کشانی به مطارات هوایی
(غ2824)
مشک بادهظرفی از پوست برای مایعات. هنوز هم مشک، که نام دیگر آن خیک است برای انتقال مایعات و روغن به کار می رود. و در قصابی و گوسفندکشی اصطلاحی است که گویند: این گوسفند را خیکی پوست کنید. و خیکی پوست کردن صورتی از پوست کندن است که پوست را سالم و بدون پارگی و درز از لاشه جدا می کنند.
ای باده تو از کدام مشکی
وی مه به کدام ماه زادی
(غ2744)
مشین
منشین. امروز می گویند: نـَـشین
ای یار قمر سیما، این مطرب شکرخ
آواز تو جان افزا، تاروز مشین از پا
(غ 83)
آمده ای بیگه خامش مشین
یک قدح مردفگن برگزین
(غ 2116)
معاشحقوق و هزینۀ خرج.
معاش خانۀ جانم اگرنز قرص خورشید است
چرا ای خانه بی خورشید تو روشن نمی آیی
(غ2560)
معلق زدنلهجه: ملاّق زدن
پیش روزن ذرّه ها بین خو ش معلق می زنند
هرکرا خورشید شد قبه چنین باشد نماز
(غ 1195)
مغز خر خوردنکنایه از بسیار بی خرد بودن
مغر پالوده و بر هیج نه در خواب شدی
گوییا لقمهء هر روزهء تو مغز خر است
(غ 410)
مکوک
ماکو.
مانند مکوک کژ اندر کف جولاهه
صد تار بریدی تو در تار دگر رفتی
(غ 2588)
مکیس
چانه زدن. تلاش در ارزان خریدن یا گران فروختن.
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را
با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
(غ 2483)
مگس دوغاکنون مگس میان دوغ کنایه از شخصی است که در کار دو یا چند تن مداخلۀ بی جا کند.
مگس روح درافتاد درین دوغ ابد
نه مسلمان و ترساونه گبرونه جهود
هله می گوکه سخن پرزدن آن مگس است
پرزند نیز نماند چه رود دوغ فرود
(غ794)
منبر
تریبون. سکوی سخنرانی. در گویش تاجیکی تریبون و سکّوی سخنرانی را منبر گویند.
بلبل سرمست برای خدا
مجلس گل بین و به منبر برآ
(ت3475)
مو
میو. صدای گربه.
گرچه شود خانۀ دین رخنه ز موش حسدی
موش کی باشد برمد از دم گربه به موی
(غ 2457)
موبند
موی بلند عاریتی که زنان بر موی خویش می بستند و فرو می هشتند. سرمویی نیز می گویند.
باتارک کل آمد موبند فروهشته
ابروی خود ازوسمه آن کور سیه کرده
(غ 2303)
موزه
کفش ساق بلند که در تهران چکمه گویند. مثلی است در بلخ و کابل که: آب را ندیده موزه کشیدن. یعنی کاری بدون اطلاع و بدون مقدمه کردن.
وانگه که مرهم آری سر را به عذر خواری
بر موزۀ محبت افتد هزار پینه
(غ 2386)
موی از خمیر کشیدنبسیار دقیق بودن. شدت نازک بینی. برخی گویند موی را از ماست می کشد.
برون کشم ز خمیر تو خویش را چون موی
که ذوق خمر تو را دیده ام خمارآمیز
(غ1203)
موی سپید و آسیامثلی است که گویند: من این موی را در آسیا سفید نکرده ام . کنایه از کسب تجربه به مرور زمان است
گر موی من چون شیر شد، از شوق مردن پیر شد
من آردم، گنده نیم، چون آمدم در آسیا؟
(غ8)
موی گرفتنتراشیدن
جانا قبول گردان این جست و جوی مارا
بنده و مرید عشقیم برگیر موی مارا
(غ 193)
می بپراندهمی بپراند، می پراند
در گویش کابل و بلخ گفته می شود: می براید یعنی بر می آید و می بیایم یعنی می آیم و خواهم آمد
زاول امروزم او می بپراند چو باز
تا که چه گیرد به من بر کی گمارد مرا ؟
(غ 208)
می برایمبرمی آیم.
گرچرخ و عرش و کرسی از خلق سخت دور است
بیدار و خفته هردم مستانه می برایم
(غ1700)
می برون آمدبرون می آمد. آوردن می استمرار در اول کلمه امروز نیز در لهجۀ بلخ و کابل معمول است. نیز گویند می بیاید، یعنی می آید و خواهد آمد.
لحظه لحظه می برون آمد زپرده شهریار
باز اندر پرده می شد همچنین تا هشت بار
(غ1076)
می برویمی روی، یا می خواهی بروی.
مرو مرو چه سبب زود زود می بروی
بگو که چرا دیر دیر می آیی
(غ3097)
می بیفتیمی افتی، نیز: خواهی افتاد. گویند: می بیایه، یعنی خواهد آمد.
ازحیله خواب رفتی، هرسوی می بیفتی
والله که گربخسبی این باده برتو ریزم
(غ1697)
می دانمشیوۀ تلفظ شخص اول فعل حال، در بلخ، کابل و هرات، به ضم ماقبل الآ خر.
سربرمزن ازهستی تا راه نگردد گم
دربادیۀ مردان محوست تورا جم جم...
کی روید ازاین صحرا جزلقمۀ پرصفرا
کی تازد بربالا این مرکب پشمین سم
شورپرد چون کرکس خاکش بکشد واپس
هرچیز به اصل خود بازآید می دانم
(غ1464)
میراب
ناظر آب بخشی در محلات و مزارع. این منصب در بسیاری از شهرها هنوز هست و میراب را میرآو گویند
ای میر آب بگشا آن چشمهء روان را
تا چشمها گشاید زاشکوفه بوستان را
( غ 186)
بندۀ این آبم و این میرآب
بنده تر از من دل حیران من
(غ2114)
میشه
میشه : میش است. نیز میشه شکل دیگری از تلفظ میش برای گوسفند ماده.
بود اندیشه چون بیشه درو صد گرگ و یک میشه
چه اندیشه کنم پیشه که من زاندیشه ده مستم
(غ1419)
می ورشدبرمی شد.
شمعها می ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
(غ 1095)
ناخورده و نابردهمثلی است معروف که گویند: نه خورده و نه برده گرفته درد گرده. و در موردی گویند کسی بی سبب و بی بردن مفادی در موضوعی مورد عتاب و باز خواست قرار گیرد و زیان بیند.
ناگاه درافتادم زان قصر وسراپرده
درقعر چنین چاهی ناخورده و نابرده
(غ2303)
نا خوشاندوهگین، بیمار
یاران نو گرفتی و مارا گذاشتی
ما بی تو ناخوشیم اگر تو خوشی زما
(غ 200)
نازبازناز و نوازش.
هریکی با نازباز و هریکی عاشق نواز
هریکی شمع طراز و هریکی صبح نجات
( غ 386)
آن دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزو ست
(غ 441)
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل نازوباز کرده و دلدار آمده
(غ 2400)
ناشتاب
گرسنه، کسی که از بامداد چیزی نخورده باشد.
زبامداد کسی غلملیج می کندم
گزاف نیست که من ناشتاب خندانم
(غ1740)
ناشکری
کفران نعمت، ناسپاسی.
با هیچ دل مست او تقصیر نکردست او
پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی
(غ2585)
ناشی
کم دان و بی تجربه.
چونکه دلبر خشم گیرد عشق او می گویدم
عاشق ناشی مباش و رو مگردان هان و هان
(غ1935)
چو دربزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار از اوباشی کند با تو همین دستان
(غ2119)
ناف به نام کسی یا چیزی بریدنرسمی کهن است میان خراسانیان که نوزادان را هنگام بریدن ناف به نام کودک دیگری نامزد می کرده اند و یا درآن هنگام آرزوی نیکی برای نوزاد می داشته اند و معتقد تأثیر این کار بوده اند.
به نام عیش بریدند ناف هستی ما
به روز عید بزادیم ما ز مادر عیش
(غ1284)
مادر چو داغ عشقت می دیدید در رخ من
نافم برآن برید او آن دم که من بزادم
(غ1688)
ناف به خنده بریدن:
همچو گل ناف تو بر خنده بریدست خدا
لیک امروز مها نوع دگر می خندی
(غ2868)
ناف به مستی بریدن:
مرا چون ناف برمستی بریدی
زمن چه ساقیا دامن کشیدی
(غ2663)
نالش
درپی سرنای عشق تیزرو و دلنواز
کزرگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم
(غ1721)
نانبا
نانوا، نان پز.
چه روزیهاست پنهانی جزین روزی که می جویی
چه نانها پخته اند ای جان برون از صنعت نانبا
(غ 54)
ز خاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا مستانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
(غ 683)
عباد را برهانم ز نان و از نانبا
حیات من بدهدشان حیات و عمر دراز
(غ1202)
نان ریزه از خاک چیدنچیدن نان از زمین و از جایی که امکان پای نهادن برآن باشد هنوز یکی از سنن نیک و از آداب ضروری شمرده می شود.
چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم
چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین
(غ2084)
نان گندم گرنداری کو حدیث گندمینمثل معروف دربیان خوش زبانی و با مهر و محبت سخن گفتن. هراتی: نان گندمی نداری زبان مردمی که داری!
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گرنداری گو حدیث گندمین
(غ1937)
نان کم در مهمانیمعروف است که در مهمانی نباید نان کم باشد، چنانکه صدا کنند که نان اینجا کم است.
انبوه بیار نان که زشتست
کاواز دهد کسی که نان نه
(غ2359)
نان و نمکنان و نمک کسی را خوردن خورنده را به حقشناسی و رعایت میزبان وامی دارد.
تابر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
(غ1490)
ناو آسیاابزاری به شکل ناودان که آب را از جوی بر پرّه های چرخ آسیا می ریزاند.
تا آب ز ناو آسیا می ریزد
می گردد سنگ و می زند در پستی
(ر1825)
نبات ریزنبات ریز به دومعنی، یکی افشاندن و ریختن نبات بر سرکسی یا به مناسبتی نثار کردن، دیگر پختن و ساختن نبات که آن را نیز نبات ریزی گویند.
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا ازو خبر
(غ1021)
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من
وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
(غ 2483)
نباشد عیب پرسیدنپرسیدن عیبی ندارد. این عبارت هنوز برای آنکه پرسشی را عذرآمیز سازند به کار می رود:
نباشد عیب پرسیدن، تو را خانه کجا باشد؟
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
(غ 567)
نبگذار
مگذار. نیز گویند: نبیا، یعنی میا. نبرو، یعنی مرو.
بگردان جام عشق ای شهره ساقی
نبگذار از وجودن هیچ باقی
(غ 3163)
نبو
نبود.
این ترک ماجرا ز دو حکمت برون نبو
یا کینه را نهفتن یا عفو و حسن خو
(غ2237)
نتان دویدندویدن نتوان. نتوان دوید.
آنجا نتان دویدن ای دوست برقدم
پر نیز می بسوزد گرزانک می پری
(غ2992
(غ3113)
نتان کردن و نتان بودننتوان کردن و نتوان بودن.
سالوس نتان کردن مستور نتان بودن
از دست چنین رندی سغراق رضا خورده
(غ2304)
نر
کنایه از دلیر و بی باک
من بندۀ آن عاشق کاو نر بود و صادق
کاز چستی و شبخیزی از مه کلهی یابد
(غ 599)
گر تو شراب خواره و نرّی و اوستاد
چون گل مباش کو قدحی خورد و اوفتاد
(ت 3500)
نرگدا
گدای پررو، در مورد بیماری که خوش خورد و خوش خسبد و خود را به بیماری زند نیز گویند: نرّه بیمار.
خوان روانم ازکرم زنده کنم مرده بدم
کو نرگدایی تا برد، از خان عشقم زلّه ای
(غ2431)
نرگس تر بربر نرگس تر.
یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر
(غ1035)
نشانی
1.رمز. این نشانی جز نشانی به معنای آدرس است. نشانی رمز و سرّ میان دو کس.
2. نشانۀ یادبود
گر از وی درفشان گردی، ز نورش بی نشان گردی
نگه دار این نشانی را میان ما نشان باشد
(غ577)
نشینم
ننشینم.
هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا
جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم
(غ1718)
نغنغه
آهنگ در موسیقی. شاید آهنگی ملایم و آرام بوده است که صدای کودک را که نه آرام است و نه هم گریه می کند بلکه آهسته آهسته صدایی می کشد می گویند نغننغ می کند و البته این غیر از نق زدن است.
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغۀ دگر بزن پردۀ تازه برگزین
(غ 1840)
نقل ریختنهم نقل افشانی و نقل پاشی مقصود تواند بود و هم پختن و ساختن نقل که آن را نیز نقل ریزی گویند.
آن نقل هزارمن بریزید
تا گردد هرکجا گدا سیر
(غ1058)
نکنیم
به سکون کاف که اکنون نیز مخصوصاً در بدخشان و در تاجیکستان به همین شیوه تلفظ می کنند.
نکنیم بر وزن هستیم ، و اگر با به ضمّ کاف بخوانیم، یک هجا به وزن افزوده می شود و شنونده و خواننده احساس اشکال در وزن می نماید
چون دوش اگر امشب نایی و ببندی لب
صد شور کنیم ای جان نکنیم فغان تنها
(غ 84)
نمد زدنکنایه از نداشتن حس و روح. نیز اگر کسی دیگری را بی رحمانه بزند، به کنایه گویند: به نمد می زنی؟
از قالب نمد وش رفت آینۀ خرد خوش
چندان که خواهی اکنون می زن تو این نمد را
(غ 191)
نمرد
بروزن نخورد، یعنی نمیرد.
بران شدست دلم کاتشی بگیرانم
که هرکه او نمرد پیش تو بمیرانم
(غ1746)
نمی دانماین اصطلاحی قدیمی است که هنوز معمول است که گویند نامم «نمی دانم» است یا نام این شخص یا این چیز «نام نداره» است.
من آن کسم که تو نامم نهی نمیدانم
چو من اسیر توام پس امیر میرانم
(غ 1746)
نهالیننالین.
چه آساید به هرپهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین
(غ 1898)
نه سیخ بسوزد نه کبابمثلی است در مورد رعایت دو سوی معامله را داشتن.
چه شود اگر زمانی بدهی مرا امانی
که نه سیخ سوزد ای جان نه تبه شود کبابم
(غ1622)
نیت کردنعزم و آهنگ کردن.
جانب صحرای رویش طرفه چاهی گفته اند
قصد آن صحرا کنید و نیت آن چه کنید (غ754)
نیل پزکسی که برگ درختن نیل را برای ساختن نیل می پزد.
تو رنگ رزی تو نیل پزی
هل کاینه را رنگین نکنی
(غ3361)
نیم قدم شد ز تو فرسنگ منبه کنایه در مورد کوتاه نمودن راه از شوق دیدار.
بیگهی و دوری ره باک نیست
نیم قدم شد ز تو فرسنگ من
(غ2117)
نیم کارهنا تمام. اکنون در بلخ و کابل نیم کله و در هرات نیم کاله گویند
رو ترک این گو ای مُصِر آن خواجه و این منتظر
کو نیم کاره می کند تعجیل می گوید صلا
(غ 27)
این نیمکاره ماند و دل ما ز کار شد
کار او کند که هست خداوندگار ما
(غ 203)
چو نیمکاره شد این قصه چون دهان بستی
زبیم ولوله و شرّ و فتنه و فریاد
(غ918)
نیمه ای گفتیم و باقی نیمکاران بوبرند
ما برای روزپنهان نیمه را پنهان کنیم
(غ1598)
من نیمکاره گفتم باقیش تو بگو
تو عقل عقل عقلی و من سخت کودنم
(غ1708)
وابریده از شیراز شیر گرفته شده. کودک برگرفته شده از شیر مادر.
لاغر چو هلال مانده طفلم
سه ماهه ز شیر وابریده
(ت3404)
واروم
باز روم ، برگردم.
آیم کنم جان را گرو، گویی مده زحمت برو!
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا!
( غ 5)
واپرسم
بازپرسم. هنوز اصطلاح پرس و واپرس به معنای تحقیق و تجسس به کار می رود.
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
(غ 60)
وارود
باز رود.
آن که ز روم زاده بـُد جانب روم وارود
وانکه ز غور زاده بـُد هم سوی غور می رود (غ552)
واریسان، گونه، همچون. باید توجه داشت که این واری غیر از وار- - - > واره است و این واری بیشتر به صورت پسوند تشبیهی در گویشهای کابل بلخ و هرات به کار می رود.
تو پـرّ و بال داری مرغ واری
به پـرّ و بال مردان را چه پرواست ؟
(غ 355)
آصفی هروی غزلی با ردیف واری دارد که مطلع آن این است:
دل که در نالهء زار آمده بلبل واری
وصف روی تو ادا کرده به ما گل واری
-
بدان نشان که دمم داده ای که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم قدح واری
(غ3068)
(غ1466)
چو پیراهن برون افکندم از سر
به دریا در شدم مرغاب واری
(غ 2689)
نگارونقش چون گلبرگ شود
گدازیده شود چون آب واری
(غ2695)
ز تبریز آفتابی رونمودم
بشد رقاص جانم ذرّه واری
(غ2716)
واشو
بازگرد( قس. ازسرواکردن)
یا عاشق شیداشو یا از برما واشو
درپرده میا باخود تا پرده نگردانم
ورجست
برجست، سرزد.
زان روز که دیدیمیش ما روزفزونیم
خاریم که ورجست گلستان یقین شد
(غ644)
ورگنج
برخیز.
تو نیز اگر تانی ورگنج بیا اینجا
بازار و چه بازاری کالا و چه کالایی
(غ3129)
ورزدی
ای سرو برسرورزدی تا از زمین سرورزدی
سردرچه سیر اموختت تا ما دران سیران کنیم
(غ1386)
وریشم تابابریشم تاب. قابل یاد آوری است که در زبان پشتو ابریشم را وریشم گویند.
چو ابریشم شوی آید وریشم تاب وحی او
ترا گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن
(غ1847)
هرباری
همیشه. دفعات سابقه.
نکو بنگر بروی من نه آنم که هرباری
ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری
(غ2526)
بنامیزد نگویم من که تو آنی که هرباری
زهی صورت بدان صورت نمی مانی که هرباری
(غ2527)
هرچه بکاری برویدمثل و کنایه. نیز گویند: هرچه کشتی درو می کنی.
سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هرچه بکاری
(غ 3034)
هرکاره
کسی که کارهای مختلفی به او محول کنند. کسی که کارهای مختلفی انجام دهد.
تویی فرزند جان کار تو عشقست
چرا رفتی و تو هرکاره گشتی
(غ2660)
هریسه
هلیم/حلیم. غذایی که بسیار پخته و نرم شده باشد.
حیلت بگذار و آب و روغن
ماییم هریسۀ رسیده(غ 2355)
نیز هرچه مانند هلیم مهرا و نرم پخته شود گویند: هریسه شده است. هریسه پای روغن ندارد، یعنی روغن می دود به هرکنج هریسه اما هریسه برجای ایستاده است.
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه پای روغن
(غ1908)

هستانه
وجودی.
دانا شده ای لیکن از دانش هستانه
بی دیدۀ هستانه رو دیده تو بینا کن
(غ1876)
هفت آب شستنخوب و به دقت شستن و پاک کردن.
رو سینه را چون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
وانگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
(غ 2131)
هل
(بهل)، بمان، بگذار.
جانوری لاجرم از فرقت جان می لرزی
ری بهل واو بهل شو همگی جان و مترس
(غ 1204)
هلپند
هپند. کودن و خرف.
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید
چو او چست و ظریف است شما چون هلپندید؟
(غ 638)
هله
یالله، زود باش. بشتاب.
گفتا مخنّث را گزد هم بکشدش زیر لگد
امّا چه غم زو مرد را گفتا نکو گفتی هله
(غ2280)
هله کنیا می دهش از بلبله یا خود به راهش کن هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت ای پسر
(غ1017)
هلد
نهد، گذارد؛ واهلد: واگذارد
مشک و عنبر گر ز مشک زلف یارم بو کند
بوی خود را واهلد درحال و زلفش بو کند
(غ740)
همچنین
(اشاره)، جالب است که فهم این بیت بی تمثیل میسر نیست.
سرهمی پیچی به هرسو همچنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
(غ1659)
همچین
بیان تمثیلی.
درمن که توام بنگر خودبین شو و همچین شو
ای نورزسرتاپا از پای مگو وز سر
(غ1030)
همستاره
سازگار. امروز نیز گویند ستاره های آنها به هم نزدیک است.
دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان
(غ 1899)
همشیره
برادر یا خواهر رضاعی، نیز دو شیرینی که از یک شیره ساخته باشند.
مرا همشیره است اندیشۀ تو
از این شیره بسی مل می توان کرد
(غ 684)
هش به سوی چیزی چیزی بودنتوجه و اندیشه به چیزی و سوی داشتن.
او می زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر
(1036)
هنگام
زهنگام بردن: از موقع معین غافل ماندن.
ای برده نماز من ز هنگام
هین وقت نماز شد بیارام
(غ1556)
هنوزا
هنوز. اکنون نیز هنوزا و هنوزه گویند.
تو هنوزا که جنینی نه بدانی مارا
آنکه زادست بداند که کجا افتادیم
(ت3450)
هیزم بنه چو خرمنمثلی است معروف در مورد سرمای شدید آخر بهمن ماه یا برج دلو. که گویند (چنانکه در هرات معمول است): امن، بهمن، کنده کن خرمن، ذغال بخر صد من، هر چه چله کلان و چله خورد نکرد عهده اش بر من.
دیدی چه گفت بهممن هیزم بنه چو خرمن
گردی نکرد سرما، سرمای هردو برمن
(غ 2034)
هی هیاحسنت، آفرین.
چه شاهست اینچنین مهمان رسیده
چه ماهست اینچنین تابنده هی هی
(غ3175)
هیی
هستی.
ای دل به کجایی تو آگاه هیی یا نه
ازسر تو برون کن هی سودای گدایانه
(غ2321)
یــارا
توانایی.
چو شهر لوط ویرانم چو چشم لوط حیرانم
سبب خواهم که واپرسم ندارم زهره و یارا
(غ 60)
یارب: یارب چه؟
خدامیداند که، نمیدانم چه..
مستان سبوشکستند برخنبها نشستند
یارب چه باده خوردند یارب چه مل چشیدند
(غ850)
یارانه
کمک و مساعدت.
هرکه زین رنج مرا باز یکی یارانه
بکند در عوض آن بکنم من صدبار
(غ1093)
یارک
کاف تحبیب در چنین موارد از ویژگیهای لهجۀ بلخ و کابل است.
با یارک خود بساز پنهان
مستیز بجان تو که مستیز
(غ 1193)
یارکان نیز آمده است:
یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر ازین
کرّۀ عشقم رمید و نه لگامستم نه زین
(غ 1980)
یارکدهیارستان، یارخانه، مجمع یاران.
مجمع یاران، انجمن یاران
دف دریدست طرب را به خدایی دف او
مجلس یارکده بی دم او بارکده ست
(غ 411)
یارگریاریگر، کمک رسان.
ای خدایا پرّ این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر
(غ1100)
یک جان در دو تن
هراتی: جان به یک قالب. در شدت و فرط محبت گویند.
جان من جان تو جانت جان من
هیچ کس دیدست یک جان در دوتن؟
(غ2012)
یخدان
در خراسان تا هنوز بناهایی است که در آن از زمستان برای تابستان یخ ذخیره می کنند و آنها را یخدان می گویند و البته در سابق چنین بناهایی بیشتر بوده است. در هرات برخی از این یخدانها هنوز با نامهای خاصی معروف است.
هرگز دیدی تو یا کسی دید؟
یخدان زاتش دهد نشانه
(غ2351)
یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را
کی داند آفرین را این جان آفریده
(غ2393)
یخنی
یخنی اقلاً اکنون به دو نوع غذا گفته می شود. یکی گوشت یخنی است که ساده و تقریباً بدون مصالح بسیار، تنها با اندکی پیاز و نمک پخته می شود و چون آبش خشک شود گوشت پخته و خوشمزه می ماند که گاهی آن را لای برنج می نهند و بخنی پلو می گویند.
دل کباب و خون دیده پیشکش پیشش برم
گر تقاضای شراب و یخنی و طرقو کند
(غ741)
یدک
اسب آراسته و بدون سوار که برای شاهان و بزرگان از روی احتیاط آماده می داشتند.
لکلک بیاید با یدک برقصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان
(غ1794)
یشم
سنگی روشن و شفاف که شباهت به لعل دارد ولی آن بها و خصوصیت را ندارد.
هم نقدی و هم جنسی هم لعلی و هم یشمی
هم صلحی و هم جنگی ای مه تو کرا مانی
(غ3123)
یله
رها.
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا وان را یله کن
(غ 2095)
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
(غ2631)
ییله
صورتی است از ییلاق که خانه های تابستانی ترکان است. در برابر آن قشلاق است.
بهارست همدگر ترکان به سوی ییله روکردند
که وقت آمد که از قشلق به ییله روی گرداند
(غ3367)