42

آخر ای مه هلاک شد دل من

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ولی ، بخش ،
احمد ولی

آخر ای مه هلاک شد دل من
در غمت چاک – چاک شد دل من
سینه تا برگزید الفت دوست
ار همه مهر پاک شد دل من
بی تو ای نو شکفته غنچۀ گل
خسته و دردناک شد دل من

گربه حالم نظر کنی ، چه شود ،
بر سرم یک گذر کنی ، چه شود ؟
رحمی ، ای نونهال گلشن جان،
گر به این چشم تر کنی ، چه شود ؟
به من خسته یک نظاره بکن،
دردم از یک نظاره چاره بکن .
تو زمن جان بخواه تا بدهم ،
ورنگوئی سخن ، اشاره بکن .
شعله بر خانمان من زده ئی ،
دشنه بر استخوان من زده ئی .
از چه منعم کنی زسوز و گداز ؟
تو خود آتش به جان من زده ئی .
اینکه زلفت کمند راه منست ،
شرحی از طالع سیاه منست .
چه گنه کرده ام که میکشییم ،
مگر عاشق شدن گناه منست ؟
آه از آن چشم مست پر فن تو
و آن نهفته نگاه کردن تو !
دست من گر به دامنت نرسد ،
ای صنم ، خون من به گردن تو !