بی نکوروئی گلستان خوش نمیاید مرا
از کتاب: دیوان صوفی عشقری
، غزل
بی نکوروئی گلستان خوش نمیاید مرا
جنت بی حور و غلمان خوش نمیاید مرا
شعله رخسار چو امشب نیست می در خاک ریز
می کشی بی ماه تابان خوش نمیاید مرا
دُر بود چیزی و دندان تو چیز دیگریست
چون لبت لعل بدخشان خوش نمیاید مرا
سرکه بی سودا بود تاج شاهی درد سر است
عشرت بی چشم گریان خوش نمیاید مرا
گریۀ وقت سحر بسیار منظور من است
نالۀ شام غریبان خوش نمیاید مرا
همره یوسفی و شی در بین زندان خوشتر است
دلکشابی ماه کنعان خوش نمیا ید مرا
همرۀ هر کس و ناکس هرزه گردی بد نماست
وضع بی جای نکو بیان خوش نمیاید مرا
گرمی گرما به آن کیک و خسک بهتر بود
بارش و برف زمستان خوش نمیاید مرا
زنکویان کاکل مرغوله می فارد بمن
زلف قمچین پریشانی خوش نمیاید مرا
بگذارد ازین گرم جوشیهای مردم عشقری
صحبت این بیوفایان خوش نمیاید مرا