42

نسیم سحر

از کتاب: راگ هزره ، فصل شیرشاه ماهیار ، بخش ،
شیرشاه ماهیار

مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است که راحت دل رنجور بی‌قرار من است
به خواب درنرود چشم بخت من همه‌عمر گرش به خواب ببینم که در کنار من است
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد به جان مضایقه با دوستان، نه کار من است
حقیقت آن‌که نه درخورد اوست جان عزیز ولیک درخورِ امکان و اقتدار من است
نه اختیار من است این معاملت؛ لیکن رضای دوست مقدّم بر اختیار من است
اگر هزار غم است از جفای او بر دل هنوز بنده‌ی اویم، که غم‌گسار من است
درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد برو؛ که هر که نه یار من است، بار من است
به لاله‌زار و گلستان نمی‌رود دل من که یاد دوست گلستان و لاله‌زار من است
ستمگرا! دل سعدی بسوخت در طلبت دلت نسوخت که مسکین امیدوار من است
و گر مراد تو این است: بی‌مُرادیِ من تفاوتی نکند، چون مراد یار من است