36

ریگ روان

از کتاب: نیلگون کمان

برای شناخت اندیشه هائ فلسفی حضرت مولانای بلخ، برای تقدیر از روشنگریهائ  عرفانی و تصوفئ او، به امید آنکه جهانگرایهای او از اسارت دیدگاهای ملیگرا آزاد بماند، و به مناسبت تجلیل هشتمین صدهٔ تولدشد در ابعاد زمان عقبگرایی میکنیم تا با حال و خیال او درامیزیم.


«ریگ روان»  تمثیل داستان ملاقات مولانا با شمس تبریزی است. دیداری که از ظواهر ایام پرده برافراشت و واقعیتهائ دانش را به حقیقتهای بینش پیوند ببست. زرهٔ ریگ و درویش در لباس استعاره یاران همسفر اند که در لحظهٔ کوتاه نیایش در صحرای خیال با هم راز دل میکنند. به منظور سپاس از رستاخیز معنوی مولانا با این سفرنامهٔ خیال می پیوندیم که کوششی است از آن جهت و بدان جهت. 


***   ***   ***




در عالم کثرت به معصیت خود نگریستم که چه سان در زولانهٔ کثرت  بسته و در تاریکی دیو غفلت  خفته ام. پی بردم که چگونه عشق ایزدی را بر باد فنا سپرده اندر پی عشق مَجازی هستم. عشقی که درآن با تاب گیسو بیتاب تابیدم  و با خیال خم ابرو خموشانه خمیدم. عشقی که جور و جفایش جانم بستاند و جادوی نگاهش روانم ربود. دانستم که همواره با نیستی عشق ورزیده ام، عشقی که جادویش دیدهٔ صورتم را در فسون نگهداشته و کشش مَجازش بصیرت قلبم را کور کرده. 


جویای راز هستی شدم و برای یافتنش سر به هر دری زدم تا در بشکست و هر در بر سری زدم تا سر بشکست، لیک راز هستی را نشانهٔ نرست. درین سر درگمی قول پیر پیران را وسیلهٔ دعا قرار دادم، به درگهٔ یزدان پناه بردم و استدعأ مغفرت کردم. 


ای آنکه می جویمت... همین گفتم و بس. دیر بعدی انعکاسش به گوشم رسید: جویده یابنده است... یابنده است... یا بنده است... یابِنده بَنده است


سکوت رحمتش در آغوشم کشید. به فنا پناه بردم و حال را گرو خیال کردم. 


دیر بعد به خود آمدم دیدم در  هستی راز شهودش را به رخم گشوده و از مقام معلئ عشق هستگرا به زبان سکوت سخن میگوید چنانکه طنین ترنمش پیهم در سکوت با معنی می پیوندد.


ناگاه درِ آگاهی باز شد و راه  بی انتهایش فرش استقبال را به سوب وادی طلب آراست و مرا به سویش بخواند.  به آیهٔ جودش لبیک گفته بی درنگ به راه افتادم. «ازکجا» در عقب، «به کجا» در پیش و من اندر میان هردو راه می پیمودیم. رفتنم را اندیشهٔ رسیدن نبود و رسیدن خود خموش و پنهان چشم به راه دوخته بود. تنها منیت من بود که با کف کفشم در تداوم سایده میشد و مطلبش را درغم رسیدن باخته بود.


فرسخها دور فقر را دیدم در ادعای هستی با کثرت در جدال بود. درست در همان مقطع «رفتن» در معنی از «رسیدن» جلوتر افتاد. آنجا سرابی دیدم در گریز و آبی دیدم در بی آبی هراسان. اشتری دیدم زیر بار سنگین نیستی و ساربانی دیدم که با تسبیح ریسمانش شترهایش رای می شمرد. 


پرسیدم: کجاست؟


ساربان گفت: چه میجویی و از چه میپرسی؟


گفتم: هستی را.


گفت: هرآنچه هست همین است و همین جاست.


به دور و بر نگریستم، هستی راندیدم. 


گفتم: کجاست؟


گفت: همه همین است که می بینی.


گفتم: هستئ نجُسته را هستی می پنداری، پس یابندهٔ نجُسته را چه لذتی باشد در پویایی، و چه منزلتی باشد در خدا جویی.


گفت: آنچه را توان دید عیان کرد نتوان در دل نهان کرد،  لیک آنچه را که توان بصیرتش در من نیست، مراقصور روا نباشد که از دیگران محنت برم.


افسوس کردم که در همزبانی بی زبان گشتیم و منکر بیان راز حقیقت. گفتم: ممکن دلیل با تو باشد لیک حق با تو نیست و من پویای آنم که ترا نیست.


ساربان راه خویش در پیش گرفت و قدم خود دنبال کرد و در عالم بیتفاوتی به من گفت: گر همهٔ این هستی را نیستی پنداری، پس نیستی ترا هستی باشد. تو دیوانه یی، برو به صحرا. من هم چنان کردم. چون نرفته همانجا بودم. 


چشم از دنیا برکندم، دل به دریا زدم و سر به صحرا. از صحرای گِل به صحرای دل رفتم تامگر هستی را آنجا بیابم.  ولی آنجا دل از دست دادم  و در بی دلی بیدل دلداری ام داد:


به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم

گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من


باخود و خیالم در بارهٔ هستی ذات حق می اندیشیدم، و از خود می پرسیدم که آیا میتوان آن هستی را در این وادی فقر و فناطلب کرد؟ وادی طلب بیابان مینمود - جائیکه همه خدا بود و از خدا بود.  به عقب ننگریستم چون آنچه را که جوایا بودم در پیش بود.


«وما ادراک مالعقبه»  ( و چه چیز آن راه بلند را به تو وانمود خواهد کرد)


دانستم که شهادت عین را با بصیرت قلب همگونی نباشد چون اولی از اعیان کثرت است و دومی از اعیان ثابته و تمیز این دو نباشد در توان هر بنده.


سفر خیالم به سقر گرائید، ولی بیان نیستی مرا چنان گرائید که هستی ام قربان نیستی شد و درمیان هستی و نیستی نیست گشتم چون ندانستم که کدام واقعیت را حقیقت پندارم. هستی عالم کثرت جز خیال نیست آنانرا که روشنئ حق را در آیینه پندار هستی نیستگون نگاه میکنند.


بیخبر از دنیا پناه بردم به دامن صحرا. وقت نماز بود. در جستجوی قبله به هرطرف نگریستم تا خانهٔ خدا بینم. از خانه اثری نبود لیک صاحب خانه در هر جهت بُعد بصیرتم را احتوا میکرد. به چهار جهت بی انتهای بیابان نگریستم، خدا دیدم. به آسمان نیلگون چشم گرائیدم، خدا دیدم. به پهنای زمین دیده دوختم، خدا دیدم. اندرون خانهٔ دل رفتم، خدا دیدم. دانستم که پویایی اش در مکان نگنجد. ذکر نامش در بیان نگنجد، ابدیت هستی اش در زمان نگنجد، و قبله کویش را جهتی نباشد که بدان رو گردانم، چون مرا روی یکی است و او راجهت بیشمار. 


اگر جویای او باشم باید به کعبهٔ دل جا گزینم. چهرهٔ بایزید بسطامی در افق خیالم جلوه نمود که به رسم تائید به گزیدهٔ ذهنم سر جنبانید و گفت: ای سالک! اگر دور از کعبه یی، به کعبه رو گردان، و چون اندرون کعبه یی هر جهتت قبله است.


به زبان سکوت ادای دین کردم. رو آوردم به قبله شش جهتش، ایستادم به سجادهٔ بی جهتش، و سرگذاشتم به پهنایی خلقتش که ریگزاری بود به درازای توان دیدم. آنگه راز هستی اش را در افق بی انتهای آن بادیهٔ کثرت جستم. و نیایش کردم به درگاهش.


در سجود غرق نیایش بودم که زرهٔ ریگی بر جبینم چسپید و قرار خیالم را ربود. تشویشم از آن بود که مگر این زرهٔ ریگ نشانهٔ چیست؟ در لحظهٔ که دست دعا به نقش محراب بلندکردم آن زره بجَست و روی کف دستم نشست. خیالم بین نیایش و حیرت در نوسان بماند تا حضرت حافظ حافظ خیالم شد:


در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب بفریاد آمد


 با خیال حافظ درتزرع و تعجب اندیشیدم و با خود گفتم که من ذات بزرگ بزرگوارش را میجویم و او از میان هستی های بی انتهایش این زرهٔ کوچک به من عنایت میفرماید. در قناعت برای دانستن راز هستی خود زره گشتم و مصاحب ریگ.


زرهٔ ریگ رمز احساسم را در معصومیتش درک کرد و در کف دستم بخندید و گفت: راز هستی در کیفیت است نه در کمیت، عجب مپندار اگر بیابی که بزرگی ام در کوچکی ام نهفته.


به قصورم واقف گشتم، به کیفیت عنایتش پی بردم. در کم او کرم یافتم. استغفار کردم به دربار ذات کبریا که به بزرگواری جود وجودش بزرگترین تحفه را در کوچکترین مقیاس به من عنایت کرد. دانستم که این زرهٔ ریگ پیام آور فضل بی پایان پروردگار است. ادای شکرشکر کردم  و به سِر آرزوی خاک بودن و از خاک بودن پی بردم - ای کاش خاک بودمی. یا لیتنی کنت ترابا


زرهٔ ریگ که همواره خطوط دستم را ناخوانده عارفانه تعبیر میکرد ناگاه چهرهٔ حکیمانه گزید و در فلسفه گرائی سر سخن باز کرد.  با آنکه هر امکان حاوی هراحتمال نیست، هر احتمال حاوی امکان است، پس امکان هر چیز میسر است، به شرط آنکه خواست قضا و قدر باشد. با شنیدن این کلام خیالم از دام قیاس فرار کرد. در حیرت دیدم که صرف چند لحظه پیش تصور این زرهٔ ریگ از شهادت عینی بیرون نیامده بود و دیده ام از انکار واقعیتش با مشکل پرده بر می افراشت و عقلم با تصور جوهرش در جدال بود. ولی اکنون تعجبم سر تسلیم فرود آورده  و باورم با شنیدن سخنانش بارور شده. 


خاطرم  چهرهٔ عارفی را بنمود که میگفت خاطرهٔ بستن پیمان الست چنان به یادش است که گویی همین الان بود و اهتزاز «قالو بلی» را کماکان میشنود.


زرهٔ ریگ چنان تبسم کرد که گویی خاطرهٔ خاطرم از افق تصویر تصور او گذشته باشد. او حالم دانست ولی من هنوز هم در طلا طم تردید بودم و میخواستم برای رفع آن با او  راز دل کنم.


پرسیدم: چیستی؟


گفت: هستی.


پرسیدم: کیستی؟


گفت: هستی.


گفتم: از کجا هستی؟


گفت: از نا کجاآباد.


گفتم: ناکجاآباد کجاست؟


گفت: هرجا و هیچ جا.


به تعبیر تعجبم جواب داد: لامکان در مکان نگنجد ولی از نگاه بُعد زمان تا آنجا هزار فرسخ راه در میان است.


هرچند ژرفای معنی زرهٔ ریگ را درک میکردم، آگاهی ام از شناخت خود کمتر میشد و قوهٔ تجسم خیالم به کسالت میگرائید و صفحهٔ تصویرش مکدرتر میگشت، چهرهٔ ریگ همواره به شناخت بیشتر اسرار میکرد. معصومیت و کوچکی آن زرهٔ ریگ با بینش و بزرگی بیانش در تضاد بود، ولی تضاد که زادهٔ دیدگاه کمیت و کثرت من بود، نه همنوایی کیفیت عالم معنی که در او نهفته بود. ساده گی اش زیبایی خاص پیدا کرد چنانکه من برای شناخت بهتر و بیشترش تشنه تر میشدم. خاصتاً آنگاه که از عالم ملکوت سخن میگفت. 


افزود: مگر مرا نمیشناسی؟ من و تو همخوان بودیم در عالم علوی. در تعجب سکوت کردم و اندیشیدم که چرا منِ سالک راه معرفت را با این زره معرفت نیست و با گفته هایش نسبت.


گفتم: معذورم دار لیک تصویرت در مخیلهٔ ام نیست.


زرهٔ ریگ که نشانهٔ اثبات هستی عالم بود مرا مخاطب قرار داد و به لهجهٔ گِله آمیز داستان جدایی اش را چنین بیان کرد:


«نامم ریگ است، ریگ روان؛ روان روان؛ زادگاه اصلی ام گذری است در ریگستان ملکوت، نزدیک دریای روان از آب معرفت، در جوار درخت سدرت المنتهی. بعد از بستن پیمان الست، بلائ پس از بلی نصیبم گشت. درست آن زمان که ترا آخرین بار دیدم، آفریدگار هستی مرا در جامهٔ نور به کهکشان نهم فرستاد. با چرخش آن همواره درسفر بودم و در سقر وسقا با آب و هوا و آتش و خاک در جهد. 


گاه آبِ هوا می گشتم،

گاه جریان وزین هوا میشدم بر روی آب روان 

گاه دلم در هوای دیدارش آب میشد،

و گاه از سوز آن شعلهٔ آتش می گشتم، 

گاه آب طغیان آتشم را فرو می نشاند، 

و گاه آتش آبم را دود میکرد و بر بالهای هوا به اوج می رساند.

گاه خاکم بر باد هوا میرفت، 

و گاه آرزوی لقایش در نا امیدی ام خاک میشد... تا خود خاک شدم.




در شگفتی به داستان جدایی زرهٔ ریگ روان گوش فرا داده بودم و به کوچکی و بزرگی اش همزمان در حیرت مینگریستم. آنگاه به خالق هردو مان نیایش کردم.


خداوندا! نمیدانم که چرا میدانم که تو هستی. آنچنانکه میدانم که در سینهٔ افق فرسالی صحرا جائیکه حیات و ممات را ضرورت اثبات نیست لیک هر نیستی آن نشانهٔ است از هستی تو. با آنکه بصیرت چشمم از دید تو عاجز است، بصیرت قلبم به حضورت گواه است. زآنرو ترا در امر هستی و در نهی نیستی میبینم. چون تو در ورای هردو هستی هستی.


پروردگارا! میدانم هر زرهٔ ریگ بیابان مهر خلقت ترا بر دل دارد، ذکر ترا به زبان آورد، شکر ترا ادا کند، و نشانهٔ از عالم بی پهنای تو است. در سکوت ذکر خدای کردم تا خیالم از پراکندگی برچیده شود، باورم به فزونی گرائید، و عقیدتم استوارتر شد.


در همهٔ این لحظات که با خود و خدایم می انیشیدم، زرهٔ ریگ شاهد حالم بود. ریگ هم چون من، خود گم کرده خود را میجوئید، و تبسم  مسرت  بر لبش بود. لیک خنده اش خلوت خاطرم را نگه میداشت چون این آگاهی در اعماق دلم نشسته بود. پس به آن زرهٔ ریگ اعتراف کردم تا بداند که از بی گناهی اش غرق گناه ام چون خود را مخلوق برتر تصورکرده بودم. 


او با دقت به حیرتم نگریست.

گفت: آی منم، منگرم از در بیگانگی.

گفتم: این روا باشد در دیوانگی.

گفت: با هم یم در یگانگی.

هردو تصدیق کردیم در بندگی.


درین همنوایی به سکوت پناه بردیم. آنگاه صدا سکوت شنیدم، سکوت آواز دهر. سکوتی که همه جا را فرا گرفته بود و در انتظار عطف توجهٔ ما لحظه ها میشمرد. ولی ما بادیه نشینانی بودیم از دنیا بیخبر و مِهر خداوندی درسر.  هوای هستی و نوای راز عشق جاویدانه از زبان سکوت میشنیدم. خموشی ام به خالق خلقت می اندیشید و به خلقت خالق لبخند میزد.  نیستی ها در زیبایی به هستی میگرائیدند، و من در فراسوی کمان نیلگون خلقتش چشم به انتهای افق بی کرانش دوخته بودم و در تجلیات زیبایهایش شاهد خلقت متواتر و متداوم آفریدگار هستی بودم. التماس و التجایم به پروردگار این بود که: خدایا!  درد جانبخش عشقت را اندرونم زنده نگهدار.


ریگ با آنکه میدانست من دیگر آنجا نبودم راز دلش را در سرودهٔ رستاخیز مولانای بلخ را به عالم معنی زمزمه میکرد:


مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم 

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم


 تداوم طنین سرود ریگ  ماضی را با حال  در آمیخت. او در مستی رقصیدن گرفت،  صدایش در فضای بیابان پیچیدن گرفت و زمزمه و آهنگ  سرودن. سخنان ریگ آهسته آهسته در بحر عروضی رجز مربع مشطوره وزن و قافیه تنید و به اقتفأ  غزل مولانا داستان خودش چنین دنبال کرد: ۱۰۰۱۰۸ -  ۱۲۰۳۱۰


در پردهٔ خیال او نقش نگارنده شدم

برستم از گنج نهان  پرتو تابنده  شدم


ز خاک نقش و اثرم صافئ نفس ز گوهرم

از بهر اثبات وجود من ز عدم زاده شدم


از شررش شعله شدم وز اشک او گریه شدم

ز هستی اش هست شدم ز مستی اش خنده شدم


از آه او ساختنم  شد عشق او جان و تنم     

تاج سرشمع وجود اشعهٔ رخشنده شدم


آنکه مرا بنمود هست پیمانهٔ اش کردم مست

«بلی» بگفتم به الست  پیمان بندنده شدم


نفخهٔ او شد جان من ریگ روان روان من

از نالهٔ صور فلک نوای دل زنده شدم


من مرغ باغ ملکوت از نهه فلک پیاده شدم

دور ز بوستان برین  بی بال وپرکنده شدم


 چونکه رسید امر قضا سر بنهادم به رضا

درین دیار بی بقا قایم و باشنده شدم


گشتم سوا از وطنم ملک میرا شد مسکنم

رخت فنا شد بر تنم  روی زمین بنده شدم


ریخت به دریاصورتم آب و نمک شد نعمتم

قطرهٔ در قید صدف لولویئ ارزنده شدم


صاف تنید صورت من راست کشید قامت من

آب زلالم چو بشست  ناب و درخشنده شدم


موج به ساحلم کشید  جیوهٔ آئینه شدم

باد به پروازم خواند  گرد پراگنده شدم


به رسم غژدی نشینان ساکن بادیه شدم

در جستجوی قبله اش پویا و جوینده شدم


هست مرا روی یکی لیک ورا شش جهتی

خوشاکه درپویای اش فرخ و فرخنده شدم


دست تو چون شد در هوا اندر نیایش و  دُعا

کردم  سجود در کف تو پیشت پناهنده شدم


در لمحهٔ وصال تو به یاد دیرینه شدم

چون به جبینت بدیدم  خال ترا بنده شدم


در آرزوی وصلتش جانم بسوخت ز فرقتش

ریاضتم در عشق اوست سالک رزمنده شدم


گنجیست نگنجد درجهان رمزی که نایددر بیان

زانست که در بعد «زمان» پابند و پاینده شدم