مثنوی سخن پیرایی اسلوب کهن
در شب پنجشنبه ۳ قوس ۱۳55هـ . ش مثنوی زیر از طبع ناتوان من بیچاره هیچ مدان در وصف صوفی عشقری تحت عنوان "سخن پیرائی اسلوب کهن" به ظهور پیوست. در شب جمعه ٤ قوس همان سال آنرا در اتاق برادر جوانمرد نثار احمد نثاری هنگامیکه در محضر جناب صوفی عشقری شاعر عارف و عارف شاعر حیدری وجودی:
شایق مارفت مانده عشقری
ای خدا از مانگیری حیدری
و چند تن دیگر هم حضور داشتند خواندم از طرف صوفی بگرمی استقبال شد و در مجله ژوندون سال ١٣٥٦هـ . ش به چاپ رسید.
تر زبان عصر ما مرد فقیر
در سخنگوی جوان در عمر پیر
عشقری آن راد مرد ذوفنون
پاسدار عشق و اسرار جنون
ترجمان قلب های داغدار
رازدان دیده های اشکبار
لشکر غم را نماید تار و مار
هست چون کوه در متانت پایدار
طبع و قادش جو دریا موج خیز
خلق نیکویش چو انجم نور بیز
شسته و زیباست شعر ناب او
فیضها گیرد از وی اصحاب او
صوفی ای با جمله معنی پاکباز
از تعلق های دنیا بی نیاز
پاک دامن پاک سیرت پاک کیش
سینه از عشق و محبت ریش ریش
از فیوض عشق سر تا پا کمال
گشته این مرد تحیف پر جلال
در بیانش سوز و درد آمیخته
بحر معنی در کلامش ریخته
دست لرزانش رقم ساز حیات
قامت خم گشته اش را زحیات
ظاهرش چون با طنش آراسته
قول و فعلش در عمل پیراسته
فقر در شانش چو مهر تابدار
مغز جانش پر ز در شاهوار
گوشه گیری با جمیعت در خروش
دردناکی لیک با مستی و جوش
شعر او گویای اسرار نهان
در رموز عشق باشد کاردان
از زبان مردمان گوید سخن
این سخن پیرائی اسلوب کهن
اوج گیرد طبع گوهر بار او
شور و گرمی خیزد از بازار او
زال دنیا را بداده سه طلاق
زان سبب باشد چو عیسی بی اتاق
دیده سر تا سر جهان خویش را
یافته در خود نشان خویش را
از حقیقت چشم جانش نور دار
زان سبب آمد بیانش استوار
شعر او از شسته گی دارد مقام
بهر انسان است انسانی پیام
بحر طبعش موج خیز و پر گهر
چون گلستان شعر او پر زیب و فر
صیت معنی از کلامش پرطنین
شکل آنست هم چوسد آهنین
عشق را بر هرچه رجحان داده است
درد را در خویشتن جان داده است
گرد شمع روی خوبان سالها
سوخته پروانه سان او بالها
از کمال عشق باشد ارجمند
در نبرد زندگی پیروزمند
باتن پر رعشه و روح بزرگ
همتش عالیست در دهر سترگ
سالها بر خویش دارد اتکا
از تملق دور چون ارض از سما
شمع سان در آتش خود تن زند
سوزد و بر دیگران نور افکند
افتخار فقر و عرفان باشد او
مر ادب را شیره جان باشد او
بهر نانی کی به دو نان شد قرین
همتش شائیسته صد آفرین
شعر او آمیخته با درد و سوز
شعله ها خیزد ز آوایش هنوز
چون سمندر در میان آتش است
با همین آتش پسندی ها خوش است
در میان آتشش گل میدهد
از نوایش سوز بلبل میدمد
او هنوز آتش زبانی میکند
زین نمط اسرار خوانی میکند
فاش میگوید همه اسرار عشق
گرم گردیده ازو بازار عشق
از فتوت بهره ها اندوخته
در ره یعقوب جانش سوخته
راز عیاران زکارش آشکار
چون جوانمردان سراپا اعتبار
هر متاعش را خریداران بسی
آروزمند کلامش هر کسی
این چنین مرد فقیری هوشمند
شاعر عذب اللسان و ارجمند
از وجودش عصر ما زینت پذیر
شاعران را رهنما و دستگیر
من که شاگردم زشاگران او
صد گهر آورده ام از کان او
بس کن ای نیلاب زین گفتار خویش
زانکه هستی نارسا در کار خویش
زانچه آورد یبو صفش در کلام
معذرت ها خواه از آن عالی مقام
گر بکردی نکته چندی رقم
آن هم از فیض وی آمد در قلم
آرزو دارم که از فیضش همی
درد ما را نیز گردد مرهمی
(کارته پروان)
شب پنجشنبه
3 قوس سال 1355 هـ.ش