42

دیدم همان فسون گر مژگان سیاه بود

از کتاب: راگ هزره ، فصل ناشناس ، بخش ،

(جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آن زمان که بی ما جای نمی نشستی)

دیدم همان فسون گر مژگان سیاه بود
بازش هزار راز نهان در نگاه بود
عشق قدیم و خاطرهً نیمه جانیم
در دیده اش چو روشنی شامگاه بود
پرسیدم از گذشته و یکدم سکوت کرد
حرفش به مرگ عشق عزیزی گوا بود
بنشستم اش بدامن و دورم ز خویش کرد
قدرم نگر که پست تر از گرد راه بود
آن سایهً ملال و به مهتاب گون رخش
گفتی حریر ابر برخسار ماه بود