سفسطه گوی بی هنر یار و انس نمی شود
سفسطه گوی بی هنر یار و انس نمی شود
خر به فسار و، زین و ،نعل گاهی فرس نمی شود
ارزن به سعی بزرگر ماش و عدس نمی شود
فرصت ناز کر و فر ضامن کس نمی شود
باد بروت خود سری مّد نفس نمی شود
قافله بندی از سرشک وارسی تا بسوی عجز
داغ هزار غمخوری سرکشی تا سبوی عجز
شکل دو لب بهم زنی به بزم گفتگوی عجز
دل به تلاش خون کنی تا برسی بکوی عجز
پای مقیم دامنت آبله رس نمی شود
گمانه های باطلت دشنه ی فتنه خیز تست
به واژه های بیدلی فهم تو در گریز تست
بی آبرو و، پست و ،دُون یار تو و عزیز تست
عین و سوی فضولیء فطرت بی تمیز تست
زحمت آگهی مبر عشق هوس نمی شود
مسند شاهی ار رسد، سفله، بخلق همان گداست
قحبه به مکه ام رود چشم کثیف و بی حیاست
مس نتوان به جیوه کرد اگر چه با زر آشناست
قدر شناس داغ عشق حوصله جوهر فناست
وقت ودیعت چنار آتش خس نمی شود
نشه بی خیالیت غرور و ، بادی باده است
چشم گشا به خویش آ، هر که رود پیاده است
لاف نری چه میزنی طبع تو خام و ماده است
ذوق ز خویش رفتنی در پیت اوفتاده است
تا به ابد اگر دوی پیش تو پس نمی شود
تا به فضای دل رسی گشته ز خوشیتن هلاک
آرزو و امید را، مرگ برد چه درد ناک
چشم به بندی و برند به دامگاهِ آن مغاک
قافله های درد دل گشته نهان بزیر خاک
حیف که گرد این بساط شور جرس نمی شود
گل نتوان شمار کرد نخورده دست باغبان
عاجزی را ندیده و رفته به بزم عارفان
لفظ بلند بیدلی است همیشه جاودان
نیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان
قاصد ما سمندر است عزم مگس نمی شود
به انتظار ِعشق خود، به تار هر دو دیده رو
به خویش آشنا شدی ز خلق نا بریده رو
شامگه عزم داشتی، صبحگه ی سپیده رو
راه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو
خانه ی زین پی فراغ، جای دو کس نمی شود
خامشی ها بهم زند لب به سوال بردنت
شور و جنون بیاورد بزم قوال بردنت
کمال و، افتخار کو، از مه و سال بردنت
چند دهد فریب امن سر ته ی بال بردنت
گر همه فکر نیستی است غیر نفس نمی شود
شاخ شکسته را نشد امید دیگر از بهار
همچو شقابق از ازل زاده شدیم داغدار
غصه ی قلب من کنون گشته به خلق آشکار
دست بخود فشانده را با غم دیگران چه کار
لب بفشار گر رسد رنج نفس نمی شود
تهمت رنگ سرخ ما نیست ز باده های تاک
محمود ز هر نوع ریا گشته بری و است پاک
گشنه به شیر میزند ترس کجاست از هلاک
بیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک
دزد شراب خورده را فکر عسس نمی شود