بر خود چو نظر می فگنم مرگ قرین است

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، مسمط

بر خود چو نظر می فگنم مرگ قرین است

ان مرکب چو بین من اماده برین است

یکپا به رکاب امد یکپا به زمین است

نی حاصل دنیا و نی سرمایه دین است

داغی که بخود می برم امروز همین است


 سر زد زمن گمشد بسیار خیانت

بر امر خداوند  نکردیم اطاعت

یکجو که بگوئی زراعت

در نامۀ ما یکسر م نیست سعادت

احوال تباه من سر گشته همین است


یا احمد مختار توئی سرور عالم

شان تو بود از همه عالی و مکرم

اخر بظهور امدی و بردی مقدم

در حضرت تو گردن شاهان جهان خم

عالم همه با خلق نکوی تو رهین است


امروز گر در روی جهان صاحب جاهی

با تاج و نگین با کمر و کرچ و کلاهی

مغرور به سهتی نشوی رششۀ آگاهی

هشدار که آخر به حساب پرکاهی

آرامگۀ آخری ات زیر زمین است


دارای اگر از جوهر مردی و شجاعت

پایت برۀ نیک و دو دستت به سخاوت

پر هیزاگر تو از کذب و خیانت

باشی مقر آمدن روز قیامت

خوش باش که جای بفردوس برین است


نفس تو بود یار مگر یار منافق

در شرع بنی خواهش او نیست موافق

ازروی نزند یکسرمو کردۀ لایق

همراهی وی هست بتو حکمت خالق

گفتم گه خبر باش عدویت بکمین است


دل را تو قوی دار مرا از پئ وسواس

همراهی مکن یکقدمی همرۀ خناس

بشنوسخنم هستی اگر آدم حساس

میسازد درین دهر تو با جامۀ کرباس

لاحول و لا دافع شیطان لعین است


هشدار به این هستی موهوم ننازی

از طول امل بنگله و قصر نسازی

در راه هوس عمر گرانمیاه نبازی

تا کی تو زغفلت به چپ و راست بتازی

از هر چه به پیش نظرت مرگ قرین است


گم کرده یهودی روش حضرت موسی

بگذشته نصارا زره ورسم مسیحا

داودی اگر جوئی ندارد درک اصلا

هند نکند پیری هر گز به برهما

بر مؤمن و کافر نگری منقلبین است


نبود اثری بر لب و بردست دعا هم

هر روز فزون گشته بما بار گناهم

آب رخ ما رفته و از دیده حیا هم

یکذره نمانده است بکس صدق و صفا هم

این مردم خو برده بچرت اولین است


ای عشقری بس کن ز سخن باش تو خاموش

چون گرن پله بر سر کوچۀ مخروش

بیگانه نمایند همگی بی خرد و هوش

کی دارد اثر وعظ و نصیحت برخرگوش

اندر زحکیمانه بر مستمعین است