42

تو از شهرهای دور و بی نشانی آمدی

از کتاب: راگ هزره ، فصل حبیب قادری ، بخش ،
حبیب قادری

تو از شهرهای دور و بی نشانی آمدی
تو با اسب سفید مهربانی آمدی
تو از دشتای دور و جاده های پر غبار
برای همصدائی هم زبانی آمدی
تو از راه می رسی پر از گرد و غبار
تمام انتظار آمد همرایت بهار
چه خوب است دیدنت چه خوب است ماندنت
چه خوب است پاک کنم غباررا از تنت

همزبان آشنا دوست دارم بیا
مرا همرایت ببر به شهر قصه ها
بگیر دست مرا به دستایت
چه خوب است سقف ما یکی باشه با هم
بمانم منتظر تا برگردی پیشم
در زندانم با تو من آزادم

همزبان آشنا دوست دارم بیا
میشینم میشمرم روزا و لحظه ها
تا برگردی بیای بازم اینجا
.....