42

شارل آزناوور yesterday when I was young

از کتاب: راگ هزره ، فصل ترانه های خارجی با ترجمه دری ، بخش ،
ترانه های خارجی با ترجمه دری

yesterday when I was young

آن روزها وقتی که جوان بودم

the taste of life was sweet as rain upon my tongue

طعم زندگی به شیرینی قطره‌های باران بود بر زبانم.

I teased at life as if it were a foolish game

سر به سر زندگی می‌گذاشتم،تو گویی بازی احمقانه‌ای است.

the way the evening breeze may tease a candle flame

همان‌گونه که نسیم شامگاهی سر به سر شعله شمع می‌گذارد.

the thousand dreams I dreamed,

هزاران رویا در سر،

the splendid things I planned

و چه برنامه‌های باشکوهی برای خود داشتم.

I always built, alas, on weak and shifting sand

دریغا که هر چه می‌ساختم، بر شن های روان می‌ساختم،

I lived by night and shunned the naked light of day

شب‌ها می‌زیستم و از نور عریان روز می‌گریختم.

and only now I see how the years ran away

و اکنون تنها می‌‌بینم که سال‌ها چگونه از برابرم می‌گریزند.

yesterday when I was young
آن روزها وقتی که جوان بودم

so many drinking songs were waiting to be sung

چه بسیار ترانه‌های سرمستی که در انتظار سرودن بودند.

so many wayward pleasures lay in store for me

چه بسیار سرخوشی‌هایی که در انتظار من بودند

and so much pain my dazzled eyes refused to see

و جه بسیار درد و رنج‌هایی که چشمان خیره‌ام نمی‌دیدندشان.

I ran so fast that time and youth at last ran out

به سرعت می‌دویدم و جوانی و زمان را به زانو درآوردم.

I never stopped to think what life was all about

و هرگز مکث نکردم تا ببینم معنای زندگی چیست.

and every conversation I can now recall

و هر گفتگویی که اکنون می‌توانم به یاد ‌آورم

concerned itself with me, and nothing else at all

مرا در خود فرومی‌برد، و دیگر هیچ.

yesterday the moon was blue

آن روزها ماه آبی بود.

and every crazy day brought something new to do

و هر روز شوریده،‌ چیز تازه‌ای برای ما به ارمغان داشت.

I used my magic age as if it were a wand

عمرم را همانند عصای جادو به کار می‌بردم،

and never saw the waste and emptiness beyond

و هرگز بیهودگی و هدر رفتن ناشی از آن را نمی‌دیدم.

the game of love I played with arrogance and pride

بازی عشق بود که با تکبّر و غرور نقش‌آفرینی می‌کردم.

and every flame I lit too quickly, quickly died

و هر شعله‌ای که افروختم، ‌به سرعت فرو ‌نشست.

the friends I made all seemed somehow to drift away

تمام دوستانم به نوعی پراکنده شدند،

and only I am left on stage to end the play

و در آخر من، تنها بر صحنه نمایش باقی ماندم.

there are so many songs in me

چه بسیار ترانه‌هایی در ذهنم هستند

that won't be sung

، که هرگز خوانده نخواهند شد.

I feel the bitter taste of tears upon my tongue

بر زبانم طعم تلخ قطره ای اشک را احساس می‌کنم.

the time has come for me to pay for

و زمان به سویم می‌آید به تاوان آن روزها

yesterday when I was young

آن روزها وقتی که جوان بودم.