جانم کشیدی از ستم ای ناجوان بس است

از کتاب: دیوان صوفی عشقری ، غزل

جانم کشیدی از ستم ای ناجوان بس است

تا چند مینمائی مرا امتحان بس است

دیگر مکن بتیز نگاهشت نشانه ام

ای شوخ سرو قامت ابرو کمان بس است

خوش آمدی که آمد ای همرۀ رقیب

آورده ای برای من این ارمغان بس است

بار مزد باکنایه ترا گفته ام مدام

با غیر آشنائیت ای نکته دان بس است

از حد گشت بیهوده گفت و شنود ما

در بین ما و یار چنین و چنان بس است

گفتم بکام من شوی گشتی بکام غیر

دیگر حیات بودن من در جهان بس است

تا بم دگر نمانده و فرسود طاقتم 

بردوش من نهادن بارگران بس است 

 قطع طمع کن عشقری از اهل این زمین

چیزیکه میرسد بتو از آسمان بس است