42

سرتا بپا سیاه ،چنان طا لع منی

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ظاهر ، بخش ،
احمد ظاهر

سرتا بپا سیاه ،چنان طا لع منی
پا تا بسرگناه ،ولی ...پاکدامنی
اینسان که میچکد نگهت بردو چشم من
فردا میان شهر بپیچد که با منی
این دیدگان تست که بر من گشاده است
یا پنجه ی خداست که بگشوده روزنی ؟
همچون گلی که دوخته بر مخمل سیاه
درجا مه ی سیاه ، سزاواردیدنی
رخشد بروی پیکر تو ،زیر نورماه
گلبوسه های من ،که شکفته است برتنی
همچون ستاره ای که تن از نور شسته است
درآسمان تیره ی این جامه ،روشنی
آگه !که رهگذار،نبیند دراین کنار
لب برلبی نشسته ودستی بگردنی