42

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ظاهر ، بخش ،

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم كشانده بود

رفتم كه داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشكهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم كه نا تمام بمانم در این سرود
رفتم كه با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم ‚ مگو ‚ مگو كه چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یكباره راز ما

رفتم كه گم شوم چو یكی قطره اشك گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم كه در سیاهی یك گور بی نشان
فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر

می خواستم كه شعله شوم سركشی كنم
مرغی شدم به كنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم كه شبی بی خبر ز خویش
در دامن سكوت بتلخی گریستم

نالان ز كرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم كه لایق تو و عشق تو نیستم