42

بي تو ، مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم


از کتاب: راگ هزره ، فصل زمزمه شب هنگام ، بخش ،
زمزمه شب هنگام

بي تو ، مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم !
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آيد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد :
تو بمن گفتي :

ازين عشق حذر كن !

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينة عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ، كه دلت با دگران است

تا فراموش كني ، چندي ازين شهر سفر كن !
با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پيش تو ؟
هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمناي تو پَر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم
باز گفتم كه : تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب نالة تلخي زد و بگريخت !

اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم ، نرميدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهاي دگر هم
نه گرفتي دگر از عاشق آزده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم !

بي تو ، اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم