42

بخت نا فرجام

از کتاب: راگ هزره ، فصل ساربان ، بخش ،
ساربان

بخت نافرجام اگر با ما مدد گاری کند
يار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند
بر گذر گاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خويشتن داری کند
چاره ساز اهل دل باشد می انديشه سوز
کو قدح نا فارغم از رنج هشياری کند
دام صياد از چمن آزاد تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فرياد از گرفتاری کند
عشق روز افزون من از بيوفايی های اوست
می گريزم گر بمن روزی وفاداری کند
گوهر گنجينهء عشقيم از روشن دلی
بين خوبان کيست تا ما را خحريداری کند
از ديار خواجهء شيرازی می آيد رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
ميرسد با ديدهء گوهر فشان همچون سماب
تا بر اين خاک غير آگين گهر باری کند