116

ز وضع نا رسایی چشم خونبار اینچنین باید

از کتاب: دیوان اشعار ، مسمط

ز وضع نا رسایی چشم خونبار اینچنین باید

ز استغنا به درد عشق جگر دار اینچنین باید

بسوزد بستر از تب درد بیمار اینچنین باید

ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید

ز خاطر ها فراموشم سبکبار اینچنین باید



زند موج جنونم بر خیالات پریشانی

به یک لب خنده باید سوخت با چشمان گریانی

اعمارت های درد دل همه از خشتِ ویرانی

به سر خاک تمنا در نظر ها گرد حیرانی

بنای عجر ما را سقف و دیوار اینچنین باید



به درد عشق بر خود سوختن شد رسم و راه من

منم آن یوسف و کس نیست بر دارد ز چاه من

به اقبال بلند خود بتاب ای نور و ماه من

از آغوش مژه سر بر نزد سعی نگاه من

نیستان ادب را ناله ی زار اینچنین باید



من و غرق گناه و عالم نومید نادیدن

من و از سعی دنیا خاکساری را پسندیدن

من و از هر دو ببریدن، یکی بر خویش بگزیدن

من و در خاک غلطیدن تو و حالم نپرسیدن

به عاشق آنچنان زیبد به دلدار اینچنین باید



مقامی امتحانگاه بهر من صد گونه مضمون شد

سواد آگهی ها فهم در هر مصرع موزون شد

اگر رختم آخر در شهادتگاه گلگون شد

نگه خواندم مژه نم ریخت،دل گفتم نفس خون شد

به درس یاس مطلب عجز تکرار اینچنین باید



بلندی همتم دورست از چنگ پریشانی

مقلد را توانی نیست در جنگ پریشانی

که یک ناله ز شامخش کند سنگ پریشانی

بساز غنچه نتوان بست آهنگ پریشانی

چه شد بلبل که گویم وضع منقار اینچنین باید



که دارد تاب رسم و راه و آهنگی حضور ما

که دارد فهم معنیی بلند و راه دور ما

که دارد غیر ِ حق تا وارسد بر طبع زور ما

جنون ها خنده ریزد بر سر و برگ شعور ما

اگر دل پرده بردارد که هشیار اینچنین باید



جهان حرمانسرا و نیستی باشد الفبایش

دهد فرمان و قتل ما، کند این دهر اجرایش

به جمعیت چه نازد کس که اوراق است اعضایش

ز پا ننشست آتش تا نشد خاکستر اجزایش

به سعی نیستی هم غیرت کار اینچنین باید



کمالات و هنر این بس نرنجان دل اگر مردی

شرار فتنه انگیزی فرو کش با دمی سردی

که باشد دین و دنیای تو خود یک تخته ی نردی

ز همواری نگردد سایه بار خاطر گردی

براه خاکساری طرز رفتار اینچنین باید



نشد جهدی که بر دارد نقاب از روی مه رویان

ویا این ساز برهم، یا شود ساز دگر سامان

به دیدارش اگر میکرد دیدن اندکی آسان

محبت چهره نکشود از حجاب غفلت امکان

که صاحبدل کم است اینجا و بسیار اینچنین باید



فضا در عالم دیدار می جوشد ز محبوبان

نفسها دم به دم عذریست از انفاس معذوران

که دل در سینه بانگی میزند ای زنده مجبوران

هوا هر جا بر انگیزد غبار از خاک مهجوران

همین آواز می آید که ناچار اینچنین باید



خرد شد منصب “محمود ” زشتی میکند بیدل

اعزایم دارد الفاظش درشتی میکند بیدل

اثر دارد سخن بشنو کنشتی میکند بیدل

نفس هر دم ز قصر عمر خشتی میکند بیدل

پی تعمیر این ویرانه معمار اینچنین باید