153

نسیم پروان

از کتاب: افسانه های قدیم شهر كابل

روایت دیگر از داستان شهزاده محمد حنیفه غازی

روزی یکی از کفار در نزدیکی ریگ روان به پیکار آمد. شهزاده محمدحنیفه غازی خواست به تنهایی با او درآویزد چون کودک بود با راه و روش مبارزه و رزم آشنایی نداشت. حینی که به میدان شد دشمن نسب و نژاد او را پرسید، وقتی که شهزاده نتوانست بگوید، حریف دست از کارزار کشید. شهزاده محمد حنیفه غازی سر راست نزد مادر آمد و از او خواست تا گندم بریان درست کند، همین‌که مادرش می‌خواست گندم بریان را به او بدهد، شهزاده هر دو دست مادر را سخت محکم گرفته گفت: تا نگویی که پدرم کیست دستت را ایله نمی‌کنم، مادر جواب داد تو فرزند حضرت علی صاحب ذوالفقار و خلیفه چهارم هستی.

همین که شهزاده این سخن را شنید، بار دیگر به سوی دشمن تاخت و از نژاد خود گفت و حینی که حرفش تمام شد با یک ضربت او را نابود ساخت.