42

آخرین شام آشنایی ما

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ظاهر ، بخش ،
احمد ظاهر

آخرین شام آشنایی ما
که نخستین شب جدایی بود
آمد او خشمناک و قهر آلود
در دلش نقش بیوفایی بود
از نگاهش شرار غم میریخت
چشمش از خشم گشته پر ز لهیب
بر رخ او نشسته گرد دروغ
لب سرخش گرفته رنگ فریب
درگلویش شکسته نغمه عشق
بر رخش مرده پرتو امید
محو گشته ز مهرش آیت مهر
گل شده آن شراره ی جاوید
میشنیدم صدای قلبش را
که در آن مرگ آرزویم بود
من چو مردی که بچه اش مرده
داشتم ناله ها ز ماتم عشق
او، به عهد شکسته اش خندید
لیک من، گریه کردم از غم عشق
گفت آن نامه ها و آن اشعار
که برایت زعشق سر کردم
رد کن از بهر من که مهر ترا
دیگر از قلب خود بدر کردم
دست لرزان من زگوشه ی میز
بدر آورد شعر هایش را
همگی را به پایش افگندم
کرد چون زیر پا وفایش را
گفتم این آخرین امیدم بود
که چو قلبم به پایت افگندم
خجل ازین دلم که بر پایت
به امید وفایت افگندم