42

از تو خبر نیست

از کتاب: راگ هزره ، فصل نگینه امانقلوا ، بخش ،
نگینه امانقلوا

در ره عشق تو جگر سوختم
از تو خبر نیست، نیست
جامهٔ غم را به تنم دوختم
از تو خبر نیست، نیست

من که گرفتار توام از ره خوش‌باوری
می‌روی و این همه خوشحالی دل می‌بری
در طلب آمدنت، آه گریستم یار
نامه به نام تو پیام آی بفرستم یار

تا به کی این دوری و این وحشت بیگانگی؟
تا به کجا می‌بَرَدَم این همه دیوانگی؟
آه چه روزی؟ که من روز ندارم، یار
هم‌نفس و هم‌رهِ دلسوز ندارم، یار