صد ره در انتظارت
از کتاب: راگ هزره
، فصل احمد ظاهر
، بخش
،
احمد ظاهر
صد ره در انتظارت، تا پشت در دويدم
پايم ز کار افتاد، و آنگه بسر دويدم
تا يک صدای پايی، ز آن سوی در شنيدم
جستم ترا نديدم، بار دگر دويدم
شب رفت پيش چشمم، دنيا سياه گرديد
خورشيد من نيامد، من بيثمر دويدم
صد ره سرم به در خورد، چون وقت وعده تو
هر قدر دير تر شد، من تند تر دويدم
شايد دل تو ميسوخت بهتر نديد چشمم
چون با لبان خشک و چشمان تر دويدم
پايم ز کار افتاد، و آنگه بسر دويدم
تا يک صدای پايی، ز آن سوی در شنيدم
جستم ترا نديدم، بار دگر دويدم
شب رفت پيش چشمم، دنيا سياه گرديد
خورشيد من نيامد، من بيثمر دويدم
صد ره سرم به در خورد، چون وقت وعده تو
هر قدر دير تر شد، من تند تر دويدم
شايد دل تو ميسوخت بهتر نديد چشمم
چون با لبان خشک و چشمان تر دويدم