42

جهان در سرمه خوابید از خیال چشم فتانت

از کتاب: راگ هزره ، فصل احمد ولی ، بخش ،
احمد ولی

جهان در سرمه خوابید از خیال چشم فتانت
چه سنگ بود یارب سایهٔ دیوار مژگانت

تحیر بر سراپای تو واکرده‌ست آغوشی
که چون طاووس نتوان دید بیرون‌ گلستانت

کدورت تا نچیند جوهر شمشیر استغنا
به‌ جای خون عرق می‌ریزد از زخم شهیدانت

به شوخیهای استغنا نگه‌واری تغافل زن
سرشکم لغزشی دارد نیاز طرز مستانت