42

بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست

از کتاب: راگ هزره ، فصل زمزمه شب هنگام ، بخش ،
زمزمه شب هنگام

 
 
بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب كه قند فراوانم آرزوست

زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست

دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بيابانم آرزوست

گفتی ز ناز : بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست

يك دست جام باده و يك دست جعد يار
رقصی چنين ميانه ی ميدانم آرزوست