بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
از کتاب: راگ هزره
، فصل زمزمه شب هنگام
، بخش
،
زمزمه شب هنگام
بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب كه قند فراوانم آرزوست
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بيابانم آرزوست
گفتی ز ناز : بيش مرنجان مرا برو
آن گفتنت كه بيش مرنجانم آرزوست
يك دست جام باده و يك دست جعد يار
رقصی چنين ميانه ی ميدانم آرزوست