سید هجویر مخدوم امم
سید هجویر مخدوم امم
مرقد او پیر سنجر (۱) را حرم
بندهای کوهسار آسان گسیخت
در زمین هند تخم سجده ریخت
عهد فاروق از جمالش تازه شد
حق ز حرف او بلند آوازه شد
پاسبان عزت ام الکتاب
از نگاهش خانه ی باطل خراب
خاک پنجاب از دوم او زنده گشت
صبح ما از مهر او تابنده گشت
عاشق و هم قاصد ظیار عشق
از جبینش آشکار اسرار عشق
داستانی از کمالش سر کنم
گلشنی در غنچه ئی مضمر کنم
نوجوانی قامتش بالا چو سرو
وارد لاهور شد از شهر مرو
رفت پیش سید والا جناب
تا رباید ظلمتش را آفتاب
گفت محصور صف اعداستم
در میان سنگها میناستم
بامن آموز ای شه گردون مکان
زندگی کردن میان دشمنان
پیر دانائی که در ذاتش جمال
بسته پیمان محبت با جلال
گفت ای نامحرم از راز حیات
غافل از انجام و آغاز حیات
فارغ از اندیشه ی اغیار شو
قوت خوابیده ئی بیدار شو
سنک چون برخود گمان شیشه کرد
شیشه گردید و شکستن پیشه کرد
ناتوان خود را اگر رهرو شمرد
نقد جان خویش بار هزن سپرد
تاکجا خود را شماری ماء طین (۲)
از گل خود شعله ی طور آفرین
با عزیزان سرگران بودن چرا
شکوه سنج دشمنان بودن چرا
راست میگویم عدو هم یارتست
هستی او رونق بازار تست
هر که دانای مقامات خودی است
فضل حق داندا گردشمن قوی است
کشت انسان را عدو باشد سحاب
ممکناتش را برانگیزد زخواب
سنگ ره آب است اگر همت قویست
سیل را پست و بلند جاده چیست
سنگ ره گردد فسان (۱) تیغ عزم
قطع منزل امتحان تیغ عزم
مثل حیوان خوردن آسودن چسود
گر بخود محکم نه ئی بودن چسود؟
خویشرا چون از خودی محکم کنی
تو اگر خواهی جهان برهم کنی
گرفنا خواهی زخود ازاد شو
گربقا خواهی بخود آباد شو
چیست مردن از خودی غافل شدن
تو چه پنداری فراق جان و تن ؟
در خودی کن صورت یوسف مقام
از اسیری تا شهنشاهی خرام
از خودی اندیش و مرد کار شو
مرد حق شو حامل اسرار شو
شرح راز از داستانها می کنم
غنچه از زور نفس وا می کنم
«خوشتر ان باشدکه سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران »۲