کودکی را دیدی ای بالغ نظر

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

کودکی را دیدی ای بالغ نظر

کو بود از معنی خود بی خبر

ناشناس دور و نزدیک انچنان

ماه را خواهد که بر گیرد عنان

از همه بیگانه ان مامک پرست

گریه مست شیر مست و خوابمست


قوم روشن از سواد سر گذشت (۱)

خودشناس امد زیاد سر گذشت

سر گذشت او گر از یادش رود

باز اندر نیستی گم میشود

نسخه ی بود ترا ای هوشمند

ربط ایام امد شیرازه بند

ربط ایام است مارا پیرهن

سوزش حفظ روایت کهن

چیست تاریخ ای ز خود بیگانه ئی

داستانی قصه ئی افسانه ئی ؟

این ترا از خویشتن آگه کند

آشنای کار و مرد ره کند

روح را سرمایه ی تاب است این

جسم ملت را چو اعصاب است این

همچو خنجر بر فسانت می زند

باز بر روی جهانت می زند

وه چه ساز جان نگار و دلپذیر

نغمه های فته در تارش اسیر

شعله ی افسرده در سوزش نگر

دوش در اغوش امروز نگر

شمع او بخت امم را کوکب است

روشن از وی امشب و هم دیشب است

چشم پر کاری که بیند رفته را

پیش تو باز افریند رفته را

باده ی صد شاله در مینای او

مستی پارینه در صهبای او

صید گیری کوبدام اندر کشید

طایری کز بوستان ما پرید

ضبط کن تاریخ را پاینده شو

از نفسهای رمیده زنده شو

دوش را پیوند با امروز کن

زندگی را مرغ دست اموز کن

رشته ایام را اور بدست

ورنه گردی روز کور و شب پرست

سرزند از ماضی تو حال تو

خیزد از حال تو استقبال تو

مشکن ارخواهی (۲) حیات لازوال

رشته ی ماضی ز استقبال و حال

موج ادراک تسلسل زندگی است

می کشان راشور غلغل زندگی است