138

به دجله

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

مخاطبه با جواهری شاعر عراق 

برهنه تیغ شده در کف زمان دجله 

ز بسکه خورده بدست قرون فسان دجله

چنان فرو شده چون تیر در دل تاریخ 

که گویی سر زده آن سوتر از زمان دجله 

ز بس تپیدن و برخاک سینه مالیدن 

مگر شدست خروشان و سر گران دجله 

چه رهرویست که سر گشته میرود شب و روز 

بسوی منزل مجهول جاودان دجله 

ز چشمه سار ازل تا فراخنای ابد

مسافری است سراسیمه و روان دجله

ز چشمه سار ازل تا فراخنای ابد 

مسافری است سراسیمه و روان دجله

دویدن و نرسیدن به منزل  مقصود

قیامتی است کز آن آمده بجان دجله

که گفت پیکر پیچان او بود بیجان

به قطره قطره نهفته هزار جان دجله 

گهی خروشد و مستانه بر لب آرد کف

زهر بهاری شود نوبه جوان دجله 

گهی فرو رود خسبد و شود آرام 

چو خسته پیر در ایام مهرگان دجله

دو باره پیر نگیرد جوانی از نوبین 

که زندگی کند از نو زمان زمان دجله 

ز بس تلالوی انوار شام پنداری 

که با مجره بهم زاده توآمان دجله 

ز بس تلالوی انوار شام پنداری 

که با مجره بهم زاده توام دجله

دو خواهرند بهم زاده توآمان دجله 

فرود گشته سوی ما بخاکدان دجله 

به چرخ در نظر آید چو دجله کاهکشان 

بخاک جلوه نماید چو کهکشان دجله 

نه بل شگرف یکی آینه ی بود مرموز 

در آن نموده بسی چهره ها عیان دجله 

به هر نفس چو بر آرد بگوش ما خواند

فسانه های قرون را بصد زبان دجله

گهی حدیث هلاکو و فوج قاهروی

کزان فجیعه هنوز است خونفشان دجله

گهی حکایتی سعد و شجاعت سلمان

که از مهابت آن میخورد تکان دجله

گهی نمایش بازیگران استعمار

که دیده خدعه ی شانرا چو دیگران دجله

یکی جهنده رگ بیقرار ایام است

شنیده ایم زیاران نبض دان دجله 

بگاه لطف بود نرم تر ز آب روان

به مهر گان چه لطیف است و مهربان دجله

بپاس آن همه گوهر که ریختی به رهش

نمود طبع ترا ابر زرفشان دجله