سنگسار
عزیزان خواننده بنده گوشهٔ از هزاران درد و رنج و واقعیت عینی جامعه خویش را تحریر نموده ام.
داستان دو جوان عاشق به اسم مینا و اسماعیل که هر دوعاشقانه یکدیگر را دوست داشتند اما پدر مینا می خواست دخترش را برای خان منطقه که مرد پولدار و نامدار بود نکاح کند.
از همین سبب مینا برای اسماعیل پیغام فرستاد، بامن فرار می کنی یا خودکشی کنم،
همان بود که در نیمه شبی اسماعیل و مینا از خانه فرارکردند.
اما با دریغ و درد بدست افراد خان دستگیر و هر دو مدت یک هفته در زندان شخصی خان زندانی بودند.
بعد از یک هفته مینا محکوم به سنگسار و اسماعیل محکوم به شلاق شد.
آن جمعیتی قسی القلب هر سنگی را که به سوی مینا پرتاب می کردند، اسماعیل درد آنرا با تمام وجود خود حس می کرد و چون مار پیچ و تاب می خورد. او برابر مینا ناله و فریاد می زد ، قبل از آنکه روح از تن مجروح ای مینا خارج شود ، اسماعیل از هوش می رود. وقتی به هوش می آید مانند مجسمهٔ بی روح فقط نگاه می کند که او را شلاق می زنند ، دوباره از هوش میرود، نیمه های