ایکه با نادیده پیمان بسته ئی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ایکه با نادیده پیمان بسته ئی 

همچو سیل از قید ساحل رسته ئی

چون نهال از خاک این گلزار خیز

دل بغائب بند و با حاضر ستیز

هستی حاضر کند تفسیر غیب

می شود دیبا چه ی تسخیر غیب


ماسوا از بهر تسخیر است و بس

سینه ی او عرضه ی تیر است و بس

از کن حق ما سوا شد اشکار

تا شود پیکان تو سندان گذار

رشته ئی باید گره اندر گره

تا شود لطف گشودن را فره

غنچه ئی ؟ از خود چمن تعبیر (۱) کن

شبنمی ؟ خورشید را تسخیرکن

از تو می آید اگر کار شگرف

از دمی گرمی کداز این شیر برف

هر که محسوسات را تسخیر کرد

عالمی از ذره ئی تعمیرکرد

انکه تیرش قدسیان را سینه خست

اول آدم را سر فتراک بست 

عقده ی محسوس را اول گشود

همت از تسخیر موحود آزمود

کوه و صحرا دشت و دریا بحر و بر

تخته ی تعلیم ارباب نظر

ایکه از تأثیر افیون خفته ئی

عالم اسباب ا دون گفته ئی

خیز ووا کن دیده ی مخمور را

دون مخوان این عالم مجبور را

غایتش توسیع ذات مسلم است

امتحان ممکنات مسلم است

می زند شمشیر دروان بر تنت

تا به بینی هست خون اندر تنت

سینه را از سنک (۲) روزی ریش کن

امتحان استخوان خویش کن

حق جهانرا قسمت نیکان شمرد

جلوه اش با دیده ی مؤمن سپرد

کاروان رارهگذار است این جهان

نقد مؤمن را عیار است این جهان

گیر اورا تا نه او گیرد ترا

همچو می اندر سبوگیرد ترا

دلدل (۳) اندیشه ات طوطی پرست

آن که گامش اسمان پهناور است 


احتیاج زندگی میراندش 

برزمین گردون سپر گرداندش

تا زتسخیز قوای این نظام

ذوفنونیها تو گردد تمام

نایب حق در جهان ادم شود

بر عناصر حکم او محکم شود

تنگی ات پهناور پذیر در جهان

کار تو اندام (۱) گیرد در جهان

خویش را بر پشت باداسوار کن

یعنی این جمازه را ماهار (۲) کن

دست رنگین کن زخوف کوهسار

جوی آب گوهر از دریا بر آر

صد جهان در یک فضا پوشیده اند

مهر ها درذره ها پوشیده اند

از شعاعش دیده کن نا دیده را

و انما اسرار نا فهمیده را

ثابت و سیاره ی گردون وطن

ان خداوند اقوام کهن

اینهمه خواجه آغوش (۳) تواند

پیش خیز (۴) و حلقه در گوش تواند

جستجو را محکم از تدبیر کن

انقس (۵) آفاق را تسخیر کن

چشم خود بگشا و دو اشیانگر

نشئه زیر پرده ی صهبا نگر

تا نصیب از حکمت اشیا برد

ناتوان باج از توانایان خورد

صورت هستی زمعنی ساده نیست

این کهن ساز از نوا افتاده نیست

برق آهنگ است هشیارش زنند

خویش را چون زخمه بر تارش زنند


تو که مقصود خطاب انظری(۱)

پس چرا این راه چون کوران بری

قطره ئی کز خود فروزی محرم است

باده اندر تاک و برگل شبنم است

چون بدریا در رود گوهر شود

جوهرش تابنده چون اختر شود

چون صبا بر صورت گلها متن 

غوطه اندر معنی گلزار زن

انکه بر اشیا کمند انداخت است

مرکب از برق و حرارت ساخت است

حرف چون طایر به پرواز اورد (۲)

نغمه را بی زخمه از ساز آورد

ای خرت لنگ از ره دشوار زیست

غافل از هنگامه ی پیکار زیست 

همرهانت پی به منزل برده اند

لیلی معنی ز محمل برده اند 

تو بصحرا مثل قیس اواره ئی

خسته ئی وا مانده ئی بیچاره ئی

علم اسما (۳) اعتبار ادم است

حکمت اشبا حصار ادم است